Lucid Dreams

2.6K 413 131
                                    

جیمین نگاه ناباورش رو به جونگ‌کوک داد و تقرببا فریاد زد:
- تو داری طلاق می گیری؟!
جونگ‌کوک روی مبل نشسته بود و هنوز عذاب وجدان داشت که این ساعت و تقریبا نیمه شب، به خونه ی دوستش رفته بود. به لیوان چای توی دستش خیره شد و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- احتمالا؛ مدتیه که خیلی از هم فاصله گرفتیم‌.
- فاصله؟ تو یه نوجوون تازه به بلوغ رسیده ای؟ همه گاهی دعوا می کنن جونگ‌کوک؛ تو نمی تونی به خاطرش از همسرت جدا شی!
جونگ‌کوک نگاهش رو به گره ی ابروهای دوستش دوخت و سری تکون داد:
- این فرق داره جیمین! تو نمی تونی درکش کنی؛ چون هنوز ازدواج نکردی.
مرد جوان آهی کشید؛ جیمین کنارش روی مبل نشست و جونگ‌کوک ادامه داد:
- ا... این درباره ی منه؛ من کار اشتباهی در حقش انجام دادم. د... در واقع بهش خیانت کردم.
- چی؟!
جیمین با چشم هایی گرد شده از تعجب، ثانیه ای به جونگ‌کوک خیره شد و گیج تر از همیشه به نظر می رسید:
- تو...؟ م... من انتظار همچین چیزی ن... نداشتم؛ با کدوم زن اینکار رو کردی؟! از قبل می شناختیش؟! ر... راستش فکر نمی کردم موضوع تا این حد جدی باشه!
- می دونم کاری که انجام دادم اشتباه بوده جیمین؛ اما رزی... اون... اون من رو مجبور به این ازدواج کرد. بهت نگفته بودم؟ اون مادرم رو قانع کرده بود که تا قبل از ازدواجمون اجازه نده من به لندن بیام؛ من واقعا انتخاب دیگه ای...
جیمین حرف مرد جوان رو ناتموم گذاشت و صدای محکمش فضای خونه رو پر کرد:
- تو یه مردی جونگ‌کوک.
جونگ‌کوک با چشم هایی بزرگ به مرد خیره شد و جیمین ادامه داد:
- منظورم این نیست که کار بزرگترها درسته؛ اما تو یه فرد کاملا بالغی و این یعنی تصمیم های بزرگ زندگیت به عهده ی خودته. تقریبا بیست و دو سالت بود که باهاش ازدواج کردی و حالا می گی این از روی اختیار نبوده؟! می تونستی با جدیت این ازدواج رو رد کنی و اوضاع هیچ وقت به اینجا ختم نمی شد.
جونگ‌کوک سرش رو پایین انداخت و هومی گفت:
- م... می تونستم اینکار رو بکنم؛ اما تو می دونی که من قوی ترین نیستم جیمین. من مثل تو یا... یا مردهای دیگه نیستم؛ این اصلا برای من آسون نبود که خیلی راحت همه چیز رو رد کنم! من همیشه به حرف مامانم گوش می دادم و...
- پس تصمیم گرفتی زندگی رزی رو خراب کنی؟
- نه!
مرد جوان نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
- اون... اون باهام بدجنسی می کنه.
- بدجنسی؟! آه خدای من؛ قطعا رزی هرچیزی هست جز بدجنس! جونگ‌کوک من می فهمم که داری با یه سری از مشکلات دست و پنجه نرم می کنی؛ اما به این فکر کن که فرد دیگه ای هم اون سر طلاق هست. قطعا بدجنسی رزی دلیل اینکارت نیست.
جونگ‌کوک دست هاش رو دور ماگ گرم حلقه کرد و نفسی گرفت:
- من...
نمی تونست حقیقت گرایشش رو برای جیمین بازگو کنه:
- نمی تونم بهت بگم.
- ما باهم رفیقیم؛ مگه نه؟ می تونی باهام در میونش بذاری جونگ‌کوک. با کی به رزی خیانت کردی؟ تو عاشق زن دیگه ای شدی؟
جیمین تکیه‌اش رو به پشتی مبل داد و سعی می کرد فضا رو گرمتر کنه تا جونگ‌کوک راحت تر به حرف بیاد.
جونگ‌کوک نمی تونست حقیقت رو به دوستش بگه و نمی خواست اذیت بشه؛ گفتن حقیقت ممکن بود به ضررش تموم شه و اون رو آزار بده.
- راستش رو بخوای... نمی خوام الان راجع به این موضوع صحبت کنم. من خیلی خسته‌ام و فردا صبح زود کلاس داریم؛ می شه بعدا باهم صحبت کنیم؟
جیمین ثانیه ای به مرد جوان چشم دوخت و بعد سرش رو به آرومی تکون داد.
جونگ‌کوک روی مبل دراز کشید؛ پتویی روی خودش انداخت و جیمین هم شب رو توی اتاق خودش خوابید. ذهن خسته ی مرد جوان از افکار بی پایان و آزاردهنده ای که رهاش نمی کردن پر شده بود و نمی تونست بخوابه. ذهنش درگیر بوسه ی تهیونگ و ورونیکا بود؛ شاید تهیونگ برای اینکه احساس بهتری به زن بده اون رو بوسیده باشه، به آرومی نوازش کرده و توی تخت به آغوش گرم و مردونه‌اش سپرده.
آب دهنش رو فرو فرستاد و ضربه ی آرومی به سرش زد. به چی فکر می کرد؟ داشت چی کار می کرد؟ جونگ‌کوک می دونست تمام این مدت خودش رو به چی تبدیل کرده؟ یه خونه نشین؛ اون به فردی تبدیل شده بود که امکان داشت بچه ای رو به خاطر معشوقه‌ ی دست نیافتنیش، از خانواده‌اش جدا کنه. جونگ‌کوک هیچوقت طعم داشتن پدر رو نچشید و احساس می کرد هرگز دوست نداره فرد دیگه ای هم به خاطر اون طعم تلخ نداشتن پدر رو احساس کنه.
علاوه بر این، تهیونگ پدری دوست داشتنی و فوق العاده برای فرزندش می شد؛ حتما همین طور بود. اون گرون قیمت ترین وسایل رو براش تهیه می کرد و لباس هایی کوچیک و ماکسی براش می خرید. با دخترش مثل یه شاهزاده خانم کوچولو رفتار می کرد؛ قلعه ای براش می ساخت و به پسرش اجازه می داد تا آزادانه سمت رویاهاش پرواز کنه و حتی روی استیج کلاب به یه ملکه تبدیل شه‌. تهیونگ بهترین و کامل ترین پدر برای بچه هاش می شد و این به قلب مرد جوان گرما می بخشید.
حال هردوشون خوب می شد.
_____
جونگ‌کوک و جیمین کنار هم سمت کلاس قدم می زدن و مرد جوان لباس های دوستش رو پوشیده بود. خوشبختانه جیمین لباس های گشادتری داشت و جونگ‌کوک با اون پیرهن احساس راحتی می کرد.
پسری که احتمالا برای یکی از کلاس هاش دیر کرده بود، با سرعت زیادی از کنارشون رد شد و اگر جیمین جونگ‌کوک رو نمی گرفت، مرد جوان با شدت روی زمین پرت می شد. جیمین نفس عمیقی کشید و به دور شدن پسر خیره شد:
- یا مسیح! حالت خوبه جونگ‌کوک؟
جونگ‌کوک با چشم هایی گرد از تعجب به جیمین زل زد و سری تکون داد:
- آ... آره.
جیمین مردد دستش رو دور شونه ی مرد جوان انداخت و هنوز وارد کلاس نشده بودن که یکی از مسئولین دانشگاه، آرنج جونگ‌کوک رو گرفت و گلوش رو صاف کرد:
- آقای جئون؟ لطفا سریع به دفتر مدریت برید.
- ا... اوه...
جیمین نگاه متعجبش رو به مرد جوان دوخت و جونگ‌کوک بدون گفتن حرفی پشت سر مرد حرکت کرد. قلبش به سرعت می تپید و امیدوار بود مدیر اون رو به خاطر غیبت های مکرر این دو ماه اخیر بازخواست نکنه.
با چهره ای مضطرب وارد اتاق شد. رییس پیر کت شلواری به تن داشت؛ روی صندلی نشسته بود و دو نفر از اعضای شورای دانشگاه کنارش ایستاده بودن. هر سه مرد نگاه نافذشون رو به جونگ‌کوک دوخته بودن و این استرس مرد جوان رو بیشتر از قبل می کرد‌. آب دهنش رو فرو فرستاد و پشت میزی که برای مهمون های رییس در نظر گرفته شده بود، ایستاد:
- صبح بخیر قربان.
جونگ کوک نگاهش رو از چهره های ترسناک مقابلش گرفت و رییس شروع به صحبت کرد:
- ما نخواستیم برای گفتگو ملاقاتت کنیم جونگ‌کوک.
پیرمرد با صدایی آروم، اما خشمگین ادامه داد:
- ما متوجه شدیم که احتمالا تو یه همجنسگرایی.
جونگ‌کوک خشکش زد و احساس کرد چیزی درون وجودش از ارتفاع بلندی سقوط کرده. هر فکر، هر کلمه ای و هر رفتاری توی گلوش گیر کرد و با چشم هایی درشت به رییس دانشگاه خیره شد. نمی تونست کلمه ای به زبون بیاره؛ ترس وجودش رو پر کرده بود و درک اهمیت گرایشش برای دیگران، غیرممکن بود.
- و موضوع فقط این نیست آقای جئون.
مرد خشمگین هوفی کشید و نگاه خیره‌اش رو روی جونگ‌کوک ثابت نگه داشت:
- چندتا عکس ازت با لباس زنونه و توی یه کلاب به دستمون رسیده.
- آ... آقا...
اشک دید مرد جوان رو تار کرده بود و احساس ضعف داشت:
- اون... اون فقط یه بار اتفاق افتاد و من... من مست بودم و...
پیرمرد به حرف جونگ‌کوک اجازه ی اتمام نداد و هوفی کشید:
- علاوه بر این پلیس قبلا شما رو به عنوان همجنسگرا دستگیر کرده بوده؛ این نوع رفتارت توی هیچ نقطه ای از دنیا قانونی نیست آقای جئون. این غیر طبیعی، نفرت انگیز، چندش آوره و اگر بخوام باهات صادقانه حرف بزنم، باید مدتی رو پشت میله های زندان بگذرونی.
چشم های مرد جوان از اشک پر شد و دست هاش شروع به لرزیدن کرد. پنج سال گذشته برای ورود به این دانشگاه تلاش کرده بود و تصمیم داشت بعد از گرفتن مدرکش، برای توقف رفتارهای غیر انسانی علیه افراد همجنسگرا تلاش کنه.
- ما تصمیم گرفتیم شما رو از دانشگاه اخراج کنیم آقای جئون.
نفس جونگ‌کوک با شنیدن حرف رئیس دانشگاه بند اومد.
- از این لحظه به بعد حق شرکت توی هیچ کلاسی رو نداری و لطفا همین الان دانشگاه رو ترک کن.
سد اشک های جونگ‌کوک دیوار ضعیف غرورش رو خرد کرد و نگاه ملتمسش رو به پیرمرد دوخت:
- ن... نه.... لطفا... لطفا اینکار رو نکنین؛ فقط ی... یک ماه تا فارغ التحصیلیم م... مونده. ل... لطفا اخراجم نکنین؛ م... من دیگه به کلاب نمیرم و م... مثل همجنسگراها ر... رفتار نمی کنم.
- قبل از اینکه با پلیس تماس بگیریم و برخورد متفاوتی داشته باشیم، همین الان دانشگاه رو ترک کنین آقای جئون. باید ممنون باشی که به زندان تحویلت نمی دیم و به هرحال... با دفتر آقای آدامز هم تماس گرفتیم و ایشون هم شما رو از ادامه ی کارتون توی دفترش منع کردن. امیدوارم دفعه ی بعد تصمیم های بهتری برای زندگیت بگیری جونگ‌کوک.
گریه های مرد جوان شدیدتر از قبل شد؛ احساس می کرد توی عمیق ترین قسمت گودالی تاریک و تنگ گیر افتاده و نمی تونه حرکت کنه. یکی از مردهایی که کنار رئیس ایستاده بود قدمی سمتش برداشت و جونگ‌کوک رو به زور از اتاق خارج کرد. جونگ‌کوک سرش رو با ترس تکون داد؛ اشک گونه های سرخش رو خیس کرده بود و به دانشجوهایی که با تعجب و تمسخر بهش خیره شده بودن توجهی نمی کرد.
- ن... نه...
مرد جوان با سستی روی زمین افتاد و چنگی به گلوش انداخت:
- ل... لطفا؛ ل... لطفا اینکار رو باهام نکین. م... من متاسفم م... من تغییر می کنم؛ من همجنسگرا نیستم!
جونگ‌کوک با ترس فریاد می زد و چشم های خیس از اشکش، اجازه ی دیدن افراد مقابلش رو ازش گرفته بود.
- من ا... ازدواج کردم!
جیمین به آرومی نزدیک مرد جوان شد و کمکش کرد تا از روی زمین بلند شه:
- بلند شو جونگ‌کوک؛ لطفا.
جونگ‌کوک خودش رو به دوستش نزدیک کرد و بدنش به طور واضحی می لرزید‌. جیمین با نگاهی ترسیده نگاهش رو بین دانشجوهای عصبانی از جونگ‌کوک چرخوند و آب دهنش رو قورت داد:
- ی... یکم ازم فاصله بگیر جونگ‌کوکی.
جونگ‌کوک از دوستش فاصله گرفت و کتاب هاش رو از روی زمین برداشت. دور خودش چرخید؛ احساس می کرد هر لحظه ممکنه وسط سالن دانشگاه بیهوش شه و نمی دونست باید چی کار کنه و یا کجا باید بره.
نمی دونست چه اتفاق لعنتی و مصیبت واری قرار بود براش رخ بده. مدرک و علاوه بر اون شغلش رو از دست داده بود و به معنای واقعی هیچ چیز با خودش نداشت؛ نه آبرویی و نه حتی ذره ای اهمیت. اون هم فقط به خاطر کسی که دوستش داشت؛ یه مرد.
چیزی جز خجالت و شرم احساس نمی کرد و تمام شادی و غرور سابق، از وجودش پر کشیده بود‌. ذهنش از اعتماد به نفس خالی تر از قبل می شد و آرزو می کرد کاش زمان به عقب بر می گشت؛ اون وقت نه هرگز به کلاب می رفت و نه با کیم تهیونگ آشنا می شد.
با اشک هایی که صورتش رو خیس می کردن سمت خونه‌اش قدم بر داشت و برای نگاه های خیره و قضاوت آمیز بقیه در مورد گریه کردنش ذره ای اهمیت قائل نشد. آیا اشک هاش و یا حتی وجود داشتنش برای کسی اهمیت داشت؟
وقتی به خودش نگاه می کرد، هیچ چیز نداشت. عشقی که قلبش رو به تپش می انداخت ازش گرفته شده بود، غرورش رو لگدمال کرده بودن، هیچ آبرویی نداشت و احساس می کرد اون هیچکس نیست.
ساعتی بعد به آپارتمانش رسید و با بدنی که هنوز می لرزید، سعی کرد در رو باز کنه:
- د... در رو باز کن ر... رزی!
مشت ضعیفش رو به در کوبید و سد اشک هاش بازهم شکسته شد:
- د... در رو ب... باز کن.
رزی با تردید در خونه رو باز کرد و مرد جوان کمی تلو تلو خورد:
- ا... اونا ا... از دانشگاه ا... اخراجم کردن. اونا ش... شغلم رو ا... ازم گرفتن؛ ا... اونا ه... همه چیزم رو ب... به باد دادن.
جونگ‌کوک با دیدی تار از اشک به رزی چشم دوخت و ادامه داد:
- من ه... هیچی ندارم؛ ه... هیچی. م... من دیگه نمی تونم د... درآمد داشته باشم؛ ن... نمی تونم...
نفسش از گریه بند اومده بود و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
رزی خشکش زده بود و جونگ‌کوک طاقت ندیدن واکنشی از جانب زن رو نداشت. رزی قدمی سمتش برداشت و نگاهش رو به جونگ‌کوک دوخت:
- شاید... این یه نشونه باشه جونگ‌کوک؛ ن... نباید مثل قبل رفتار کنی.
جونگ‌کوک با ناباوری از جا پرید و بینیش رو بالا کشید:
- ف... فکر می کنی اگر انتخابی داشتم، از رفتارم د... دست نمی کشیدم؟ متوقفش می کردم! من ن... نمی خوام اینطوری از ج... جامعه حذف شم! م... من نمی خوام بقیه اینطور ب... باهام رفتار کنن! م... من دوست دارم پ... پذیرفته بشم، دوستم داشته باشن و نه...
جونگ‌کوک پلک هاش رو روی هم انداخت و اجازه داد سیل اشک هاش بازهم روی گونه هاش بریزن:
- نه اینطوری!
- به من نگاه کن جونگ‌کوک.
جونگ‌کوک با چشم هایی گرد به زن خیره شد و رزی آب دهنش رو فرو فرستاد:
- باورم نمی شه که باید این رو بگم؛ اما می شه لطفا تمومش کنی؟ این رفتار بچگونه‌ات رو؟ مثلا... تهیونگ!
با شنیدن اسم مرد پروانه های توی شکمش برای هزارمین بار پر زدن و قلب مرد رو به تپش وادار کردن. زن ادامه داد:
- فکر می کنی اگه تهیونگ توی همچین موقعیتی قرار می گرفت و کارش رو از دست می داد، اینطور گریه می کرد؟ قطعا برای زندگیش می جنگید و شغل دیگه ای پیدا می کرد! تو نمی تونی اینطور بشینی و عوض تلاش کردن گریه کنی؛ این رقت انگیز نیست جونگ‌کوک؟
- ن... نیست.
- هست جونگ‌کوک؛ تو مثل یه زن رفتار می کنی! تو حتی درمقابل ورونیکا هم مثل یه دوشیزه به نظر می رسی و این تحقیرآمیزه! تمام مدتی که دو ماه قبل با خواهرهام گذروندم، اون ها و شوهرهاشون تو رو مسخره می کردن و می گفتن بیشتر از اینکه شبیه یه مرد باشی، یه زنی!
نگاه خشمگینش رو به مرد جوان که کمی ترسبده به نظر می رسید دوخت و هوفی کشید:
- اون... اون ها مثل یه مرد واقعی رفتار می کنن چون با عشق به همسرشون وسایلی می سازن و برای کار بیرون از خونه زحمت می کشن؛ اما تو چی جونگ‌کوک؟! تو فقط توی خونه می شینی؛ کتاب می خونی، موسیقی های مسخره ای گوش می دی و یا پیش تهیونگ می ری تا به فاکت بده! این خیلی چندش آوره!
سپر شیشه ای زیبای اطراف گل ماهِ خیره کننده به هزاران تکه شکسته شد و فرو ریخت. اون گل هیچوقت کامل به شکوفایی نرسید و قبل از اینکه فرصتی برای زندگی داشته باشه، نابود شد.
- م... متاسفم.
نفس عمیقش رو بیرون داد و به چشم های پر از خشم زن جوان خیره شد:
- متاسفم، متاسفم، متاسفم!
صدای مرد جوان ضعیف و لرزون بود:
- م... من... متاسفم...
رزی قدمی سمتش برداشت و دسته ای از موهای طلایی رنگش رو پشت گوشش داد:
- می دونی... فکر می کنم باید از هم جدا شیم؛ کنارت بودن شرم آوره.
جونگ‌کوک احساس می کرد تنهاترین فرد دنیاست. تنها؛ خیلی تنها و با قلبی شکسته و خالی. اون مثل گلی بود که چیزی تا خاکستر شدن تمام گلبرگ های رنجورش باقی نمونده بود.
- هیچکدوم از حرف هایی که بقیه بهت می زنن، توی ذهنت باقی نمی مونه؟ شنوایی و حافظه‌‌ات رو از دست دادی جونگ‌کوک؟ گوش هات رو باز کن! ت... تو چقدر ضعیفی؟! حرفی نداری؟ من سرت داد زدم؛ تو رو یه زن خطاب کردم و تو حتی نمی تونی جواب بدی!
جونگ‌کوک می‌خواست روی زمین سقوط کنه و تا زمانی که نفس‌هاش بهش اجازه می دن، اشک بریزه؛ اون وقت شاید زندگی از بدنش می‌رفت و اون رو مرده به جای می‌گذاشت.
اما این آرزوی بزرگی بود و جونگ‌کوک از پس چنین چیزی بر نمی اومد. پس این افکار رو دور ریخت؛ چرخید و بدون گفتی حرفی از خونه دور شد.
زمانی که خونه رو ترک کرد، صدای فریاد رزی از داخل خونه به گوشش رسید:
- اگر ت...تو نمی‌خوای تغییر کنی... من برات انجامش می دم!
جونگ‌کوک به نزدیک‌ترین کیوسک تلفن رفت و شماره جیمین رو گرفت و دوست متعجبش بالافاصله شروع به صحبت کرد:
- تو واقعا گی‌ای جونگ‌کوک؟ همجنسگرا؟ چرا؟
جونگ‌کوک به سختی توی اون اتاقک قرمز روی پاهاش ایستاده بود:
- ن... نمی‌دونم.
اون مدت زمان زیادی رو کنار ساحل و در سکوت به تماشای دریایی که خورشیدِ در حال غروب رو می‌بلعید، نشسته بود؛ که چطور با در آغوش گرفتن اون گوی نارنجی، بهش خوش‌آمد می‌گفت و با آوردن شب اون رو می‌کشت.
- اشکالی نداره. اممم... مراقب خودت باش.
جیمین با صدای آروم‌تری ادامه داد:
- مطمئن نیستم که تو توقع داشتی از من چی بشنوی جونگ‌کوک؛ من بهت اهمیت می دم ولی نه اونجوری...
و به تندی اضافه کرد:
- اما این واقعا شوکه‌کننده‌‌اس؛ می‌تونم بگم همیشه یه حس زنانه‌ای توی تو بود.
- می‌دونم.
- خب... دیگه من باید برم.
جونگ‌کوک به ماشینی که از جاده‌ی خالی عبور می‌کرد، چشم دوخت و پرسید:
- لباس هات... کی برشون گردونم؟
- مجبور نیستی بیاریشون؛ نیازی بهشون ندارم. می‌تونی پیش خودت نگهشون داری و من برای این چند... هفته سرم شلوغه. می دونی دیگه... دانشگاه و کار؛ متاسفم.
جونگ‌کوک می‌دونست که جیمین دیگه میلی به دیدنش نداره و می‌خواد ازش فاصله بگیره؛ چون جونگ‌کوک مریض بود، نبود؟
مرد نتونست جیمین رو به خاطر رفتارش سرزنش کنه:
- متوجهم؛ شاید در آینده هم رو دیدیم. خداحافظ جیمین.
- خداحافظ.
جونگ‌کوک تلفن رو قطع کرد و به نقاشی قرمز روبه‌روش خیره شد؛ حتی انرژی بازگشت به خونه رو هم نداشت و اگر انتخاب بر عهده‌ی خودش بود، همون‌ جا داخل کیوسک می‌مرد.
قدمش رو خارج از کیوسک برداشت و نمی‌دونست باید کجا بره؛ رفتن به کلاب ایده خوبی نبود. صدا و نور زیاد باعث تب‌ کردن بدنش می‌شد و حالش رو بدتر از این می کرد. الان نمی‌خواست به اونجا برگرده.
پس شروع به پیاده‌روی داخل خیابون خالی کرد.
سکوت ترسناکی اون بخش تاریک لندن رو فرا گرفته بود و خونه‌های کم و اکثرا خالی از سکنه ای اطرافش به چشم می خورد. احساس همون خیابون خالی‌ای که توش قدم می‌گذاشت رو داشت؛ سرد و پوچ تر از همیشه
جونگ‌کوک هیچوقت یه پارانوید نبود؛ اما الان توی موقعیتی قرار داشت که می تونست احساسش کنه.
صدای قدم های پشت سرش رو نادیده گرفت. افرادی که پشت سرش راه می رفتن، خیلی نزدیک مرد جوان بودن و صدای صحبت های آرومشون خبر از نزدیک و نزدیک تر شدنشون به جونگ‌کوک می داد. کمی از این بابت ترسیده بود و سعی کرد قدم هاش رو تند کنه اما با صدایی که شنید، متوقف شد.
- تو!
جونگ‌کوک با تردید برگشت و غریبه ادامه داد:
- تو همون همجنسگرایی هستی که توی اون کلاب رفت و آمد داره؟
- چی؟!
جونگ‌کوک با گیجی و کمی ترس پلکی زد و نگاهش رو به دو مرد مقابلش دوخت. هردو قد بلند بودن، لباس هایی تیره و تقریبا مشابه به تن داشتن و نیشخندی ترسناک روی لب هاشون دیده می شد.
- تو همون گل سر سبد کلابی؛ نه؟
جونگ‌کوک آب دهنش رو فرو فرستاد و نگاهش رو بین دو مرد چرخوند:
- آ... آره؛ شما نمایش من رو دی...
یکی از اون ها به جونگ‌کوک اجازه ی اتمام حرفش رو نداد و صدای خنده ی ترسناکش فضا رو پر کرد:
- لعنتی مریض!
بدون لحظه ای مکث مشت محکمی روی شکم مرد جوان فرود اومد و ناله ی دردمند جونگ‌کوک بلند شد.
سعی کرد از مردها فاصله بگیره اما یکی از اون ها به سرعت نزدیکش شد؛ پشت سرش ایستاد و بدن ضعیفش رو به دام انداخت. مرد دیگه هم جلو اومد و رد مشت و لگد هایی پی در پی و محکم روی تنش به جا گذاشت. جونگ‌کوک تلاش می کرد فرار کنه؛ اما قدرت مقابله با اون ها رو نداشت و روی زمین افتاد.
با تمام توان کمی که توی بدنش باقی مونده بود، برای کمک فریاد زد. گلوش به خاطر درد و اشک خشک تر از همیشه بود و ناله های دردمندش توی فضا پخش شد. لگد هایی دردناک و پشت هم به پهلوهاش زده می شد و مشت هایی سنگین روی تنش فرود می اومد‌. جونگ‌کوک نمی دونست اون ها برای چی اینجا بودن و یا به خاطر چی برای مردن اون رو می زدن.
یکی از اونها دستش رو رو دور گلوی مرد جوان حلقه کرد و اشک راه خودش رو روی گونه های جونگ‌کوکی که درحال خفه شدن بود، باز کرد. مرد حلقه ی دست هاش رو از دور گردن جونگ‌کوک باز کرد؛ سمت دیوار هلش داد و گردنبند الماسی که هدیه ی تهیونگ بود رو پاره کرد. اون گردنبند خاطره انگیز ترین داراییش بود؛ همیشه اون رو به گردنش می انداخت و قسم خورده بود که هرگز اون رو از گردنش جدا نکنه.
- ن... نه!
با گردنبند شکسته فریاد زد و چشم هاش از ترس درشت تر از همیشه شد.
- ن... نه ا... اون نه... ل... لطفا...
نمی تونست جلوی مردها رو بگیره و با قلبی شکسته شاهد تکه تکه شدن تنها قطعه از عشقی که با خودش نگه می داشت، بود.
گل ماه؛ حالا شکسته و تکه های درخشانش روی زمین پخش شده بود. تنها کاری که از پسش بر می اومد اشک ریختن بود و آرزو می کزد که فرشته های بهشت به کمکش بیان؛ اما اون ها هرگز نمی اومدن و به خوبی می دونست قراره یکی از ساکنین جهنم باشه.
یکی از دو مرد قدمی سمتش برداشت؛ سرش رو بالا گرفت و مشت محکمی نثار صورتش کرد:
- و اگه بازم جلو چشممون سبز شی،
با کج خندی روی لب ادامه داد:
- فرقی نداره کلاب یا هر جهنمی؛ با تیر می زنیمت و می کشیمت؛ فهمیدی؟!
جونگ‌کوک رو روی زمین رها کردن و مرد جوان با وجود دردی که تمام بدنش رو پر کرده بود، خودش رو کنار کشید؛ دستش رو به گردنبند شکسته رسوند و اون رو بین مشتش گرفت. هنوز هم می تونست انعکاس تصویر خونین خودش رو بین قطعه های شکسته ی الماس ببینه و این بار هم اشک های بی پایانش دیدش رو تار کرده بودن. لبش خون آلود، گونه هاش بریده و چشم هاش قرمز تر از همیشه به نظر می رسیدن. اون مرد نبود؛ در واقع توی این لحظه اون هیچکس نبود.
چطور می شد فردی که از قبل شکسته شده رو دوباره شکست؟
مدتی نگذشت که کنار دیوار از هوش رفت و گردنبند الماسی که توی خاطراتش نگه می داشت، بهش یادآور می شد که هرگز نباید بازهم ضعفی از خودش نشون بده.
_____
بعد از گذشت یک ساعت و نیم، جکسون کسی بود که جونگ‌کوک زخمی رو کنار پیاده رو پیدا کرد.
- ج... جونگ‌کوک؟ آ... آقای جئون؟
با وخشت به سر و صورت خونین جونگ‌کوک چشم دوخت و آب دهنش رو فرو فرستاد.
ماریا، همسر جکسون با نگرانی به مرد جوان خیره شد و بعد نگاهش رو به همسرش داد:
- اوه خ... خدای من؛ چی شده؟ اون کیه جکسون؟
- یکی از دوست های رئیسمه. متاسفم عزیزم... بهتره برگردی خونه؛ باید کمکش کنم.
ماریا با عجله سری تکون داد و جکسون بدن دردمند مرد جوان رو بلند کرد.
جونگ‌کوک با گیجی پلک هاش رو از هم فاصله داد و با دیدی تار به جکسون نگاهی انداخت. جکسون از ترس و تعجب بابت بدن سبک و ضعیف جونگ‌کوک، تقریبا نفس نمی کشید. چشم های درخشان و پر از امیدش، گونه های سرخ رنگش و لبخندی که همیشه به لب داشت، همگی از بین رفته بودن و بازگشتشون محال به نظر می رسید. جونگ‌کوک آه دردمندی کشید و سعی کرد حرفی بزنه:
- م... من رو ب... ببر پی... پیشش.
- نه آقا؛ شما باید اول به بیمارستان...
جونگ‌کوک اجازه نداد حرف راننده ی جوان به اتمام برسه:
- جکسون...
نفسی عمیق و دردمند کشید و با صدایی کمی واضح تر ادامه داد:
- لطفا.
جکسون تا به حال این صدای ضعیف رو از هیچ مردی نشنیده بود. سری تکون داد؛ طبق خواسته ی حونگ‌کوک اون رو سوار ماشینش کرد و خیلی سریع به خونه ی تهیونگ و ورونیکا رسیدن.
از ماشبن پیاده شد؛ بدن مرد زخمی رو بلند کرد و اینکه نمی تونست روی پاهاش بایسته، باعث خجالت بیش از حد مرد جوان می شد. ترجیح داد حرفی نزنه و حتی چشم هاش رو برای دیدن خونه ی مرد باز نکرد.
جکسون با عجله سمت ورودی عمارت قدم برداشت و ثانیه ای نگذصت که در باز شد.
- م... مادام! ج... جونگ‌کوک! م... من کنار خیابون پیداش کردم و ه... همه ی بدنش زخمی و کبوده‌. م... من نمی دونستم باید چی کار کنم و ی... یا کجا برم؛ ا... اون گفت بیارمش اینجا.
- خدای من!
چشم های ورونیکا بابت ترس درشت تر به نظر می رسید و سریع قدمی سمت مرد برداشت:
- ج... جونگ‌کوک؟ خدای من... ب... بیارش داخل جکسون. روی مبل درازش کن و بعد لطفا برو همسرش رو از دو خیابون پایین تر اینجا بیار.
جکسون با عجله سری تکون داد؛ جونگ‌کوک رو به آرومی داخل برد و با احتیاط روی مبل اتاق نشیمن خوابوند. ورونیکا سمت آشپزخونه دوید تا لیوانی آب براش بیاره و جونگ‌کوک با چشم هایی تار به تمام اتفاقات اطرافش خیره شده بود.
- حالت خوبه؟ فقط روی تفس هات تمرکز کن؛ باشه جونگ‌کوک؟ من با دکتر تماس می گیرم.
زن با دست هایی لرزون لیوان آب رو جلوی لب جونگ‌کوک گرفت؛ اما جونگ‌کوک آبی نخورد. مرد جوان حرفی نمی زد، واکنشی به حرف ها و اتفاقات اطرافش نشون نمی داد و این باعث ترس بیشتر ورونیکا می شد.
دقیقه ای نگذشته بود که رزی با سرعت داخل خونه دوید؛ نفس نفس می زد و اشک دیدش رو تار کرده بود:
- ج... جونگ‌کوک! چ... چه اتفاقی برات افتاده؟
ورونیکا نگاهش رو به رزی دوخت و با نگرانی هوفی کشید:
- جکسون اون رو اینجا آورد و گفت که روی زمین و کنار پیاده رو پیداش کرده.
سمت جونگ‌کوک برگشت و لیوان آب رو بالا گرفت:
- جونگ‌کوک... لطفا یکم هم که شده آب بخور.
رزی با چشم هایی درشت از تعجب و احساس گناه، قدمی سمت جونگ‌کوک برداشت و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- م... من متاسفم ج... جونگ‌کوک؛ ا... اون خدای من... چه بلایی س... سرت اومده؟ م... من متاسفم؛ ن... نمیدونم چ... چه اتفاقی افتاده و...
ورونیکا با کلافگی سمت رزی برگشت و اجازه نداد حرف زن به اتمام برسه:
- اینقدر مثل همیشه گریه نکن رزی؛فقط تا وقتی با دکتر تماس می گیرم کنارش بشین. امیدوارم دکتر خیلی زود خودش رو برسونه.
رزی سری تکون داد؛ ورونیکا سمت اتاق مطالعه دوید و زن جوان کنار بدن زخمی و دردمند همسرش نشست. لیوان آب رو تزدیک لب های خشکی زده‌اش گرفت؛ اما اینبار هم جونگ‌کوک از نوشیدن آب امتناع کرد و رزی هوفی کشید:
- فکر کنم اینطوری یکم برات سخته؛ شاید اگه یکم پشتت رو بلند کنم بهتر باشه.
به آرومی دست هاش رو دو طرف شونه های مرد گذاشت و کمک کرد تا کمی بشینه:
- لطفا آب بخور جونگ‌کوک.
توی این لحظه و شرایط، رزی بیشتر شبیه یه پرستار دلسوز به نظر می رسید تا یه همسر.
جونگ‌کوک نگاهش رو به زمین دوخت. احساس شرمندگی و آسیب پذیری از مرد جوان ساطع می شد و اصلا قرارگیری توی همچین موقعیتی براش راحت و عادی نبود. رزی سرش رو کج کرد و به جونگ‌کوک که حالا مثل یه گل خشک و شکسته شده به نظر می رسید خیره شد؛ اما جونگ‌کوک اینبار هم به زن نگاهی نکرد.
در ورودی با سرعت باز شد و صدای بم و مردونه ای راهروی ورودی رو پر کرد:
- ا... اون کجاست؟ و... ورونیکا؟ جونگ‌کوک کجاست؟
جونگ‌کوک با شنیدن صدای مرد بالاخره سرش رو بالا گرفت. رزی از جاش بلند شد؛ چند قدمی عقب رفت و قدم های سریع تهیونگ به ورودی اتاق نشیمن ختم شد. مرد نگاه ترسیده و شوکه شده‌اش رو به جونگ‌کوک دوخت و احساس می کرد چشم هاش از دیدن مرد جوان توی همچین حالت دردناکی، پر از اشک شده.
- گ... گوک...
قدم های سستش رو سمت جونگ‌کوک برداشت:
- چی... چ... چی ش... شده؟ چه...
کنار بدن زخمی مرد، روی زانوهاش افتاد و با چشم هایی درشت ادامه داد:
- چ... چه اتفاقی ب... برات افتاده؟
جونگ‌کوک ناگهان خودش رو به تهیونگ رسوند؛ دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد و صدای بلند گریه‌ ی مظلومانه اش فضای اتاق نشیمن رو پر کرد.
ورونیکا وارد اتاق نشیمن شد؛ کنار ورودی ایستاد و نگاهش رو به تهیونگی که جونگ‌کوک رو محکم بین بازوهاش می‌فشرد داد.
تهیونگ روی موهای قهوه ای مرد جوان نفسی کشید و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- جونگ‌کوک...
مرد گریون رو بیشتر به خودش فشرد و ادامه داد:
- اوه خ...خدای من، من متاسفم ب... بیبی؛ خیلی م...متاسفم.
جونگ‌کوک مثل کودکی توی آغوشش گریه می‌کرد؛ صدای هق‌هقش کل فضای خونه رو پر کرده و همه رو ناراحت می‌کرد.
ورونیکا ساکت ایستاده بود؛ نگاهش رو به سمتی دیگه داده و رزی عصبی تر از همیشه نگاه خیره‌اش رو روی دو مرد دوخت.
گریه ی جونگ‌کوک شدیدتر از قبل شد و سعی کرد زمزمه وار حرفی بزنه:
- او... اونا به م... من صدمه زدن؛ چ... چون تو رو د... دوست دارم.
- می دونم؛ می دونم جونگ‌کوکی. نباید این... اینکار رو می‌کردن.
حلقه دست هاش رو دور مرد تنگ‌تر کرد:
- حتی نباید با اون انگشت های لعنتیشون لمست می‌کردن.
تهیونگ گل ماهش رو برای مدتی طولانی تر از ابدیت، به آغوش کشید و اشک های جونگ‌کوک، به نوبت پیرهن مرد رو خیس می کردن. در نهایت کمی از مرد مو بلوند دور شد تا با دیدی تار به چهره ی معشوقش خیره شه:
- ت... تهیونگ؛
مرد جوان حضور ورونیکا و رزی رو فراموش کرده بود و در حقیقت اهمیتی به وجودشون نمی‌داد.
لحظه‌ای به چشم های قهوه‌ای تهیونگ و دسته ای از موهای طلایی رنگش خیره شد و نفس عمیقی کشید؛ حال تهیونگ خوب بود.
جونگ‌کوک لب هاش رو روی لب های تهیونگ فشرد و مرد، جونگ‌کوک رو بیشتر بین آغوشش فشرد و جواب بوسه‌اش رو داد. دست هاش رو تا دور کمر باریک جونگ‌کوک پایین برد و حلقه کرد. به بوسشون عمق بخشید؛ به مرد اجازه دور شدن نداد و این باعث شدت گرفتن گریه ی مرد جوان شد؛ بوسه ی تهیونگ هر مرده ای رو زنده می کرد.
رزی نگاهش رو ازشون گرفت و با چهره ای جمع شده چرخید:
- او... اوه خدای من!
به ورونیکایی که هیچ ردی از ناراحتی توی نگاهش پیدا نبود و با آرامش نگاهش رو به همسرش و جونگ‌کوک داده بود، خیره شد و قدمی سمت زن برداشت:
- ورونیکا؟
جونگ‌کوک کلماتی رو روی گردن تهیونگ زمزمه می‌کرد و تهیونگ درحال بوسیدن پیشونی مرد جوان بود. رزی ادامه داد:
- چطور می‌تونی اجازه همچین کاری رو بدی؟
- شوخیت گرفته رزی؟ جونگ‌کوک فقط به خاطر دوست داشتن یه مرد دیگه اینقدر صدمه دید! این خیلی حال به هم زنه که برای جنگیدن با چیزی از خشونت استفاده کنن! بهش نگاه کن؛ توی آغوش تهیونگ احساس امنیت می‌کنه. اهمیتی نمی‌دم که اون همسرمه؛ در حال حاضر جونگ‌کوک کسیه که نیازمنده و تهیونگ کسیه که دوستش داره. می‌تونی بذاری توی همچین‌ شرایط سختی داشته باشتش، نمی‌تونی؟
رزی نگاهش رو به زمین دوخت و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- م..من باید چیکار کنم ورونیکا؟ بعد از اینکه من رو ترک کنه نمی...
ورونیکا اجازه نداد حرف زن جوان به اتمام برسه و لبخند محوی به لب آورد:
- کمکت می‌کنم کار پیدا کنی و برای خودت زندگی جدیدی بسازی.
- من یه زن وحشتناکم؛ یه ز... زن وحشت... وحشتناک.
ورونیکا در حالی که از رویارویی با یه فرد شکسته ی دیگه خسته شده بود، دنبال رزی راه افتاد:
- رزی!
رزی به ورونیکا خیره شد؛ درحالی که صدای هق هق آرومش به گوش می رسید آب دهنش رو فرو فرستاد و گفت:
- نه؛ تو متوجه نمیشی. من فکر کردم من فک... فکر کردم که شاید... شاید اگه... اگه جونگ‌کوک بخاطر کارای اشتباهش تحت فشار قرار بگیره، متوجه غلط بودتش می شه.
- چی؟!
حالت آروم ورونیکا جای خودش رو به عصبانیت داده بود. رزی سرش رو تکون داد و اشک هاش رو پاک کرد:
- من فکر‌‌‌... فکر کردم که شاید اگه... اگه دو مرد رو برای آسیب زدن به جونگ‌کوک پیدا کنم، اون... اون متوجه می شه که کارش اشتباه بوده و ازش دست می کشه!
- تو... تو اون مردها رو گیر آوردی تا به جونگ‌کوک آسیب بزنی؟!
اشک های رزی روی گونه هاش می غلتیدن و صورتش قرمز به نظر می رسید:
- م...من فکر نمیکردم که اینقدر بد انجامش می دن.
- تو چه مرگته رزی؟!
ورونیکا با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بودن پرسید و نگاهش رو به زن جوان دوخت:
-از این خونه برو... برو بیرون‌؛ از این خونه برو بیرون و دیگه هیچوقت سعی نکن هیچ چیزی رو برای جونگ‌کوک درست کنی. اون طلاق لعنتی رو بگیر و برو‌؛ می فهمی چی میگم؟ تو یه مریضی رزی!
صدای هق هق رزی بلند و واضح تر از قبل شده بود:
- و... ورونیکا! من فقط می خوام اون بفهم... بفهمه که این کار چقدر اشتباهه! تو متوجه نیستی؟! من فقط... من فقط به اون نیاز دارم؛ من بهش نیاز دارم! من نی... نیاز دارم که یه‌ نفر دوستم داشته باشه.
- قرار نیست جونگ‌کوک بهت علاقه پیدا کنه رزی؛ اون مرد مناسب تو نیست. البته در حال حاضر شک دارم که اصلا کسی مناسبت باشه؛ ولی تو باید این رو بدونی که کارت اشتباه بوده. اونو به حال خودش بذار؛ اون خوشحال‌تره وقتی که با..
ورونیکا به گوشه ی اتاق نشیمن چشم دوخت. جونگ‌کوک روی پای تهیونگ دراز کشیده بود و با چشم هایی عاشق بهش نگاه می کرد. تهیونگ‌ استخون گونه مرد جوان تر رو به آرومی و نرمیِ پر بوسید و لبخندی واقعی روی لب هاش نقش بست. ورونیکا ادامه داد:
- وقتی که با تهیونگه.
تهیونگ بوسه ای روی دست مرد جوان نشوند و هوفی کشید:
من برات کار پیدا می کنم گوکی؛ بهت کمک می کنم که آزمون رو قبول شی تا بتونی قانون رو اجرا کنی. تو می تونی برای من کار کنی و من همه اون مردهارو زندانی می کنم . این چطور به نظر میاد عشق من؟
جونگ‌کوک برای اولین بار بعد از مدتی طولانی لبخند زد و انگشت شستش رو روی لبش می کشید:
- به اندازه‌ای که این دوست داشتنیه، من همه‌ی اون چیزها رو به خاطر تو عوض می کنم تا دوستم داشته باشی.
-من دوستت دارم جونگ‌کوک.
تهیونگ به آرومی با آرنج بهش ضربه زد تا توجهشو جلب کنه. ادامه داد:
- من خیلی... خیلی دوستت دارم؛ ولی می دونی که...
- می دونم.
جونگ‌کوک پلک هاش رو روی هم گذاشت و پیشونی هاشون روی همدیگه قرار گرفت. اون می دونست: شرایطشون، وضعیتشون، کل زندگیشون از هم می پاشید. این عشق توی سرنوشت اونها نوشته نشده بود.
- می دونم.
تهیونگ دوباره بوسه آرومی بهش هدیه کرد و لبخندی محو به لب نشوند:
-ا لان دیگه دکتر می رسه گوکی.
- پیشم بمون.
تهیونگ به چشم های عاشق جونگ‌کوک خیره شد با اینکه می دونست که ازش خواسته برای الان پیشش بمونه، ولی منظور حقیقیش برای همیشه بوده. بوسه ای روی لب های زخمی مرد جوان نشون و لبخندی محو زد:
- می مونم عشق من، فرشته کوچولوی من. خیلی دوستت دارم جونگ‌کوکی.
جونگ‌کوک مقابل لب های مرد سری تکون داد و برای ثانیه ای از بوسه کنار کشید:
- خیلی دوس...دوستم داری؟
- خیلی دوستت دارم.
لبخندی به لب‌های جونگ‌کوک نشست و به تیله های قهوه ای رنگ مرد چشم دوخت:
- و اگه... اگه من متقابلا دوستت نداشته باشم چی؟
- اذیتم نکن عزیزم! می دونم که دوستم داری؛ همونطور که من دوستت دارم. بیشتر از مجموع ستاره ها و کهکشان‌های اون بالای آسمون و همه ماه های جهان.
تهیونگ شاعرانه در مقابل پوست صورت مرد جوان‌تر زمزمه کرد؛ باعث شد جونگ‌کوک قهقه‌ای سر بده و سرش رو کمی به عقب خم کنه.
ورونیکا در سکوت به منظره رو‌به‌روش خیره شده بود و رزی همچنان با گریه فین فین می کرد:
- اون... اونها واقعا همدیگه رو دوست دارن؟
- می شه گفت که عاشق همن.
- اینجوری چه اتفاقی میفته؟ بعد از همه ی این چیزها؟ کی به کی می رسه؟
ورونیکا هوفی کشید و نگاهش رو به رزی داد:
- فقط زمان می تونه این رو تعیین کنه.
زن چیز بیشتری نگفت؛ ساکت شد و رزی رو گرفت تا چشمهاشون رو از اون منظره برگردونن و خلوتی رو که تهیونگ و جونگ‌کوک مشتاقش بودن رو بهشون بدن.
تهیونگ و جونگ‌کوک هم رو با عشقی بی نهایت هم رو می بوسیدن و حرف‌هایی عاشقانه برای هم زمزمه می کردن. تهیونگ غزل هایی رو درباره‌ی چشم های جونگ‌کوک و اینکه چطور ستاره ها رو درون خودشون دارن، حفظ کرده بود و برای مرد جوان تر می خوند. جونگ‌کوک با ناباوری و به آرومی چشم هاش رو چرخوند و در حالی که قلبش به سینه‌‌اش می کوبید، مرد رو با عشق بوسید.
کمی بعد دکتر رسید؛ به جونگ‌کوک کمک کرد تا خودش رو به خوبی تمیز کنه و زخم هاش رو پانسمان کنه. بعد از اینکه جونگ‌کوک حال بهتری پیدا کرد، تهیونگ جوری که انگار اون مرد عروس عزیزش باشه، بلندش کرد و اون رو به اتاق طبقه ی بالا برد تا کنارش بخوابه و برای بقیه شب گل ماهش رو توی آغوشش نگه داره.
- دوستت دارم جونگ‌کوک؛ ب...برای چیزی که اتفاق افتاده متاسفم.
تهیونگ شونه‌‌اش رو بوسید و جونگ‌کوک به مرد خیره شد:
- دوستت دارم و حا... حالا من می ترسم؛ این اتفاق به خاطر این افتاده که من به اندازه ی کافی مراقب نبودم‌. ای کاش می تونستم هر چیزی که اتفاق افتاده رو به عقب برگردونم و عوضشون کنم تهیونگ؛ ای کاش هیچوقت نمیدیدمت.
- نترس عشق من؛ نا امید نشو. جنگی که تو باهاش رو‌به‌رویی به خاطر عشق توئه جونگ‌کوکی. تو فقط برای خودت نمی جنگی؛ تو برای هزار مرد و زنی می جنگی که این عشق رو توی قلبشون احساس می کنن. هر روزی که می گذره؛ تو لبخند محکمی می زنی و با لباس زنونه روی صحنه می خونی، طوری به دنیا می گی که نترسیدی خیلی ستودنیه. تو به کسی که هستی افتخار می کنی و همیشه قراره همینطور باشه. این تویی جئون جونگ‌کوک؛ گل‌ماه من! تو بهشون اجازه نمی دی که به خاطر دوست داشتن یه مرد سرزنشت کنن.
اشک چشم های جونگ‌کوک رو خیس کرده بود و لبخندی غمگین به لب آورد:
- آ... آره من همینطورم.
- آره؛ همینطوره. یه روزی، شاید فردا، شاید چند سال دیگه، شاید ده ها سال دیگه، برمی گردی و با نگاه کردن به همه ی این چیزها لبخند می زنی؛ چون تو از پسش بر اومدی جونگ‌کوکی، اینطور نیست؟ تو شاد خواهی بود، با کسی که دوسش داشته باشی.
مرد جوان با اینکه از حقیقت جدایی آگاه بود، نگاهش رو به تهیونگ دوخت و زمزمه کرد:
- و اون شخص تویی تهیونگ.
- آره همینطوره.
تهیونگ هم می دونست که اون شخص قرار نیست خودش باشه. هر دو می دونستن، ولی حرفی نمیزدن‌ و حداقل برای اون لحظه، در آرامش بودن.

___________
ممنون بابت ووت و کامنتاتون؛ و البته حمایت های بی دریغی که از سامبادی تو لاو دارین💜
یکشنبه ی هفته ی آینده منتظر پارت جدید باشید~

Somebody to love | persian translateWhere stories live. Discover now