جونگکوک سری تکون داد، در ماشین رو باز کرد و درحالی که پیاده می شد، ضربه ی نسبتا محکمی از طرف تهیونگ روی باسنش نشست.
مرد موبلوند هم پشت سرش از ماشین پیاده شد. جونگکوک نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد هیچکس جز خودشون اونجا نیست و در واقع، اون ها خیلی از شهر دور شده بودن. تنها چیزهایی که اونجا قابل دیدن بود، امتداد دریاچه ی آبی رنگ و نیمکت بلوطی کوچیکی بود که زیر درخت بزرگی رو به دریاچه قرار داشت.
- عالیه!
صدای تهیونگ توی فضا پیچید و جونگ کوک رو سمت نیمکت هدایت کرد. جونگکوک دنبالش رفت، روی نیمکت نشست و لبخند زیبایی با دیدن دریاچه روی لب هاش نقش بست:
- چقدر قشنگه.
تهیونگ تار موی قهوه ای رنگ مرد رو پشت گوشش فرستاد و نگاه خیرهاش رو به جونگکوک داد:
- نه به اندازه ی تو.
- ا... اوه.
جونگکوک متقابلا به تهیونگ چشم دوخت. موهای بلوندش براش یادآور یال شیر بود و صد البته که تهیونگ خودش هم بی شباهت به شیر نبود؛ افتخار آفرین، قدرتمند و باشکوه.
- لطفا باهام صحبت کن تهیونگ.
تهیونگ نگاهش رو به دریاچه ی آروم و برگ های سبز و فریبنده ای که از درخت روی سرشون می ریخت داد. آب دریاچه که قبلا خاکستری شده بود، حالا مثل آب روان و شاداب به نظر می رسید. نفسش رو حبس کرد و مشغول صحبت شد:
- تقریبا دوسال پیش بود که فهمیدم ورونیکا پنهانی با مرد های زیادی خوابیده.
حلقه ی ازدواجش رو از دستش درآورد و با دیدن سکوت مرد جوان ادامه داد:
- اون موقع خیلی عصبانی شدم و برای همین... منم به شیوه ی خودم تلافی کردم و کارش رو تکرار کردم. با زن های زیادی خوابیدم و این به مرور مثل یه رقابت و بیماری روانی بینمون ادامه دار شد؛ اینکه کدوممون می تونه با خیانت آسیب بیشتری به اون یکی بزنه. و اون... حتی تلاش می کرد که با برادرهامم بخوابه! این یه جورایی ناعاقلاته و ناسالم بود.
به حلقهاش خیره شد، آهی کشید و به صحبت کردن ادامه داد:
- یه روز تصمیم گرفتیم این کارمون رو تموم کنیم و یه جورایی بینمون آتش بس اعلام کردیم. فهمیده بودیم که این کار به هردومون آسیب زیادی می زنه و با اینحال، می دونستیم که نمی تونیم توی رابطه چندان از هم راضی باشیم. ورونیکا پیشنهاد یه نوع رابطه ی عجیب و غریب رو داد که ما با افراد دیگه ای بخوابیم اما باهم زندگی کنیم و بدون هیچ مشکلی همدیگه رو دوست داشته باشیم.
جونگکوک اصلا دلش نمی خواست بی ادب به نظر برسه، اما نمی تونست جلوی خودش رو بگیره و چیزی نگه:
- اما... این اصلا منطقی نیست.
پوزخندی روی لب های تهیونگ نشست و سرش رو تکون داد:
- می دونم؛ این برای منم منطقی نیست. اما نمی تونستم با ورونیکا مخالفت کنم.
- چرا؟!
- ورونیکا خیلی وقته که من رو می شناسه و از هجده سالگیم کنارم بوده. منظورم اینه که... اون ورونیکاست. م... من دوستش دارم.
تهیونگ پارت آخر رو تقریبا زمزمه کرد و چیزی توی دل جونگکوک فرو ریخت. پس تهیونگ ورونیکا رو دوست داشت... سری تکون داد و منتظر موند تا مرد حرفش رو کامل کنه.
- اما... نمی دونم؛ ورونیکا متفاوت تر از بقیه ی زن ها بزرگ شده بود. اون قبلا خیلی جسور و سرسخت و درعین حال بازیگوش به نظر می رسید. من سرسختیاش رو خیلی دوست داشتم و خودپسندی و جسارتی که از خودش نشون می داد خیلی جذاب بود. با اینکه می خواست، اما هیچ وقت کامل نبود و در عوض همیشه می گفت که من مرد کاملی ام؛ چون رفتارش رو عجیب نمی دونستم و رفتار سلطه گر و مغرورانهاش من رو جذب خودش کرده بود. من اون زمان هیچوقت ورونیکا رو به چشم آدم تحت سلطه یا زیردستی نمی دیدم.
جونگکوک خشکش زده بود. تاریکی و احساسات بد لحظه به لحظه توی وجودش می خزید. چشم های تهیونگ براق و درخشان تر از همیشه بود و جونگکوک بغض خاموشی رو پشت گلوش احساس می کرد. شاید حرف زدن ایده ی چندان خوبی نبود.
- اما با گذشت این سال ها شخصیت جسور، شجاع و تحسین برانگیزش کم کم از بین رفت. اون روز به روز سردتر، بدجنس تر و گوشه گیر تر از قبل می شد. هر وقت سعی می کردم یکم مردونه تر به نظر برسم عصبانی می شد و یا... هوف... وقتایی که به دلایلی ناراحت و عصبانی می شدم و یا صدام رو بالا می بردم، من... من رو با القاب مختلفی صدا می کرد و سعی داشت به هر روشی که شده تحقیرم کنه.
تهیونگ ادامه نداد و جونگکوک فهمید مرد کنارش چقدر آسیب دیده. تا به حال اینقدر دردمند به نظر نرسیده بود و این درد، حقیقت وجودش بود که هیچکس جز جونگکوک ازش مطلع نشده بود.
- دوست نداری اینطوری باهات رفتار بشه؛ نه تهیونگ؟
- کسی هست که دوست داشته باشه؟
جونگکوک نگاهش رو به پایین دوخت:
- با اکثر زن ها همینطور که می گی رفتار میشه...
تهیونگ آهی کشید و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- می دونم؛ و این به طرز وحشتناکی... به طرز وحشتناکی تحقیر آمیزه. چطور این به اصطلاح مردها فکر می کنن می تونن اینقدر روی زن ها قدرت داشته باشن؟! ورونیکا... دقیقا طوری رفتار می کنه که انگار یکی از همین مردهاست.
با نفس نفس ادامه داد:
- من... من این رو دوست ندارم. م... من به اندازه ی کافی قوی ام و هرجایی که می رم همه بهم احترام می ذارن؛ البته که اینکار رو می کنن! من آ... آسیب پذیر نیستم اما چرا ورونیکا... چرا ورونیکا با من اینطوری رفتار...
جونگکوک نگاه نگرانش رو به مرد دوخت و حرفش رو قطع کرد:
- تهیونگ...
تهیونگ با چشم هایی بزرگ و دست هایی لرزون به مرد جوان خیره شد.
- آروم باش تهیونگ... نفس بکش؛ برای من نفس بکش.
تهیونگ آشفته سری تکون داد و چندبار نفس عمیقی کشید.
- الان حالت خوبه؛ ورونیکا اینجا نیست.
- من ازش نمی ترسم. هروقت که باهم دعوا می کنیم، اون کسیه که همیشه ترسیده به نظر می رسه. از... نمی دونم از چی می ترسه؛ نمی دونم چی توی ذهنش می گذره! اگر می تونستیم به هجده سالگیمون برگردیم...
حرفش رو ادامه نداد و نگاهش رو از جونگکوک گرفت. مرد جوان با کمی ترس زمزمه کرد:
- اینکار رو می کردی تهیونگ؟ اگر... اگر انتخابی داشتی، باز هم کنار ورونیکای هجده ساله می موندی؟
تهیونگ به مرد جوان خیره شد و جونگکوک مدتی توی سکوت منتظر جواب تهیونگ موند و در نهایت، سکوت ادامه داری رو به عنوان جواب از طرف مرد دریافت کرد. تهیونگ نگران به نظر می رسید و جونگکوک سری تکون داد؛ جوابش رو می دونست.
آره؛ تهیونگ همه چیزش رو می داد تا بازهم بتونه روزهای خوب گذشتهاش رو با ورونیکا تجربه کنه و جونگکوک هیچوقت نمی تونست مثل اون زن باشه. مرد جوان انگشت هاش رو بین انگشت های کشیده ی تهیونگ قفل کرد و سرش رو به شونه ی مرد تکیه داد:
- اشکالی نداره...
شکستن قلبش و احساس ترک خوردگی وجودش رو نادیده گرفت. از جواب تهیونگ ناامید شده بود اما جونگکوک نمی تونست ذهنیتش رو تغییر بده.
تهیونگ بوسه ای روی پیشونی مرد جوان کاشت و نفس عمیقی کشید:
- دلیل ترسم برای زمانی که ترکم کردی اینه که... تو کمکم می کنی جونگکوک؛ تو با تمام آدمهایی که می شناسم متفاوتی. تو اهمیت می دی، عشق می ورزی و خیلی زیبایی.
جونگکوک نگاهش رو بالا آورد و به مرد دوخت. لبخندی روی لب تهیونگ نشست و ادامه داد:
- و من این رو بیش از حد دوست دارم.
جونگکوک هم لبخند محوی تحویلش داد و به ادامه ی حرف هاش گوش سپرد:
- و... ورونیکا... با اون، گاهی اوقات فراتر از کلماته. اون... اون... خیلی وقت ها من رو اذیت می کنه جونگکوک؛ نمی دونم چطور باید توضیحش بدم. من این رو نمی خوام؛ هر موقع بهش فکر می کنم واقعا ناراحت می شم.
- خراش های روی گردنت... کار ورونیکا بود؟
تهیونگ آهی کشید و جونگکوک ادامه داد:
- این خوب نیست تهیونگ! چرا باهاش درباره ی...
مرد مو بلوند اجازه نداد جونگکوک حرفش رو کامل کنه:
- من رو نگاه کن.
مرد جوان با اخم به تهیونگ خیره شد و منتظر موند تا ادامه ی حرفش رو بشنوه.
- من یه مردم که مورد ضرب و شتم همسرش قرار می گیره و این خیلی تحقیر آمیزه. هر مرد دیگه ای بود تا الان برای هزارمین بار جلوش رو می گرفت.
جونگکوک نگاه مطمئنش رو به مرد دوخت:
- با آسیب رسوندن بهش! ولی تو بهش آسیبی نمیزنی مگه نه؟ تو مرد خوبی هستی تهیونگ.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و نگاهی به جونگکوک انداخت:
- تو چی؟ با... با رزی؟
- اون دیگه کم کم دست از دوست داشتنم برداشته.
جونگکوک با صدای خشکی خندید و ادامه داد:
- بهم گفت کاش شبیه مردهای دیگه بودم.
تهیونگ اخم کرد ولی جونگکوک مشغول غر زدن شد:
- اون خوشش نمیاد بخاطر ناتوانیهایی که توی پول درآوردن دارم مجبور شه کار کنه...
سه تا خواهر داره و همگی هم شوهرهایی با صفات مردونه دارن، سرهاشون قوی و مثل آجر سفت و زمخته، از این مدل مردهایی که هر شب آبجو مینوشن و با زیر پیراهن توی خونه میگردن. یکیشون پلیسه، اون یکی مکانیک و سومی هم آتش نشانه.
تهیونگ پوزخندی زد و آهی کشید:
- نگران نباش، تو بیشتر از بقیهاشون قراره پول در بیاری.
هردو شروع به خندیدن کردن. جونگکوک به سینه ی مرد خورد ولی تهیونگ انگشتهاشون رو توی همدیگه قفل کرد و صدای خندشون بلندتر از قبل، فضا رو پر کرد. ثانیه ای بعد سکوت کوچیکی بینشون حاکم شد. جونگکوک میخواست تهیونگ رو ببوسه، اما می دونست حرکتش ریسک خیلی بزرگیه. مرد جوان نگاهش رو به پایین انداخت و با صدایی آروم مشغول صحبت شد:
- امروز، یکی از پسرهای توی دانشگاه به من می گفت... هر کاری که من و تو انجام میدیم یه بیماری روانیه...
- یه نوع جرم هم محسوب میشه.
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از تهیونگ گرفت ولی بعد وحشت زده سمت مرد برگشت:
- چرا ما این کارها رو میکنیم تهیونگ؟ این چیزها بیش از حد خطرناکن...
- پس اصلا چرا یه نفر عاشق میشه و عشق میورزه؟
جونگکوک به مرد خیره شد و کمی فکر کرد. تهیونگ ادامه داد:
- برای برآوردن خواستههای قلبیشونه که عاشق میشن. نمیتونیم همینطوری و به سادگی انتخاب کنیم که عاشق کی بشیم و به کی عشق بورزیم.
- ولی ما میتونیم... میتونیم انتخاب کنیم تهیونگ. ما فقط تسلیم خواستهها و بیپرواییهامون میشیم، این ها همهاش بی فکریه.
جونگکوک چشمهاش رو بست و سرش رو روی شونهی تهیونگ گذاشت.
- همه بی پروا و بی فکرن جونگکوک.
جونگکوک سری تکون داد:
- نه؛ فقط ماییم که بیپروا و بی فکریم. آدمهای همجنسگرای زیادی نمیبینیم، نه؟ نه! چون اشتباهه! و ما احمقیم تهیونگ! احمق و بی پروا...
تهیونگ خندید و گونهی جونگکوک رو محکم فشار داد:
- میدونی چیه؟ میخوام یه جایی ببرمت.
- کجا؟ دوباره فرانسه؟ بیا فرار کنیم.
تهیونگ نیشخندی زد و از روی نیمکت بلند شد:
- چرا وقتی گفتم میخوام ببرمت جایی این حرف رو زدی دوشیزه؟
هوا تاریکتر شده بود. جونگکوک هم به تقلید از تهیونگ بلند شد و دنبالش رفت.
- تو گاهی حرفهای عجیب میزنی تهیونگ؛ من رو سرزنش نکن! همیشه خیلی یهویی و غیر منتظره رفتار میکنی.
تهیونگ دستی به باسن مرد جوان کشید و باعث شد جونگکوک با ترس چند اینچ ازش فاصله بگیره.
- به هرحال، تو اونی بودی که چهار بار به خونهام اومد و ازم خواست روی میزم به فاکش بدم جونگکوک.
- ساکت شو!
تهیونگ با صدایی بلند خندید و بعد از اینکه سوار شدن، تهیونگ آدرسی عجیب به جکسون داد.
جونگکوک میدونست آدرس مربوط به قسمتی از شهره که خب... خیلی هم منطقه ی امنی نبود. ولی جکسون بدون گفتن حرفی فقط مشغول رانندگی شد. تهیونگ و جونگکوک هم طی مسیر نه همدیگه رو بوسیدن و نه کار دیگه ای انجام دادن؛ فقط با هم حرف زدن و از شنیدن صدای هم لذت بردن.
جکسون بعد از رسیدن به مقصد داخل کوچه ای ایستاد. جونگکوک از تاریکی و خالی بودن خیابانهای اطراف کمی ترسیده بود اما اعتمادی که به تهیونگ داشت از ترسش کم می کرد. هر دو از ماشین پیاده شدن و تهیونگ به جکسون گفت که کمی دورتر منتظرشون بمونه.
جونگکوک نگاه ناراحتش رو اطراف چرخوند و زمزمه کرد:
- ما کجاییم تهیونگ؟ من از اینجا خوشم نمیاد.
تهیونگ آهی کشید و دستش رو دور کمر باریک جونگکوک پیچید.
- اینقدر عجله نکن.
جونگکوک سرش رو تکون داد و نگاه شیطونش رو به مرد دوخت.
تهیونگ، مرد جوان رو سمت کوچه هدایت کرد و صدای موسیقی جاز بلند و خنده ای که توی فضا پیچیده بود به گوش می رسید. جونگکوک آب دهنش رو فرو فرستاد و به پیراهن تهیونگ چسبید:
- من از اینجا خوشم نمیاد تهیونگ. میخوام برگردم، لطفا.
- خدایا، میترسی؟ آروم باش فرشتهی من. هیچ اتفاقی برات نمیفته؛ حداقل نه تا زمانی که من اینجا کنارتم.
جونگکوک متوجه دو مرد مست شد که با سستی توی کوچه راه می رفتن، با صدای بلند میخندیدن و با لهجههای غلیظ اسکاتلندی مشغول صحبت کردن بودن.
بالاخره به در کوچیک و کثیفی رسیدن که مردی جلوی اون ایستاده بود و عینک کجی به همراه بند و کلاه روی سرش دیده می شد. جونگکوک پشت تهیونگ قایم شد و مرد مشکوک بهشون چشم دوخت. دستش رو جلو برد و تهیونگ مقدار کافی پول توی دستش گذاشت.
مرد در رو براشون باز کرد و مشغول صاف کردن عینکش شد:
- دردسر نسازین.
با باز شدن در صدای موسیقی جاز واضح تر به گوش میرسید و این باعث گیجی بیش از حد جونگکوک شده بود.
تهیونگ هم نگاهش رو به مرد دوخت و سری تکون داد:
- دردسر نمیسازیم.
وارد شد، جونگکوک هم پشت سرش راه افتاد و اونها مشغول قدم برداشتن توی راهرویی تاریک کردن. جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و نگاه ترسیدهاش رو اطراف راهرو چرخوند:
- من اینجا قطعا یه بلایی سرم میاد.
- بی منطق نباش.
تهیونگ نیشخندی زد و بعد از هل دادن در دیگه ای که مقابلشون بود چشمهای جونگکوک از تعجب گرد شد.
اونجا یه... بار بود. جونگکوک نگاهی به اطراف انداخت و نمی دونست چی باید بگه:
- ا... اوه! من فکر کردم اینجا پر از مواد مخدر و آدمهای خطرناکه... برای همین ترسیدم تهیونگ. میتونستیم خیلی راحت بریم بار جیمین!
- اوه آره راست می گی! صورت گرد دوستت خیلی چشم گیر به نظرم اومد. گفتی اسمش چی بود؟
جونگکوک نگاهی به بیرون انداخت و لپش رو از داخل گزید:
- بیخیال.
- فقط داشتم اذیتت میکردم عزیزم.
دستش رو دور کمر مرد جوان حلقه کرد؛ جونگکوک با عجله دست تهیونگ رو کنار زد و به دهها مرد که توی بار در حال نوشیدن بودن نگاه کرد. با وجود اینکه اونجا بار بود، ولی فضای عجیبش تضاد زیادی با بار جیمین داشت. ساکت تر بود، مردم دو به دو صحبت می کردن و نگاه بعضی از اون ها هم به تهیونگ و جونگکوک خیره بود.
جونگکوک نگاهش رو اول به اطراف و بعد به پله ای که جلوش بود داد:
- ما کجاییم تهیونگ؟
تهیونگ سیگاری بیرون آورد و بعد از لمس شلوارش و پیدا نکردن چیزی که میخواست، آهی کشید.
- فندکم رو جا گذاشتم.
جونگکوک به سمتش رفت، اما بعد به پسر کوچیکتر و احتمالاً هفده سالهای خیره شد که با عجله و سرگردونی به طرف تهیونگ قدم برمی داشت. اون خیلی کم سن تر از این بود که اینجا باشه.
- فندک میخواید آقا؟
پسر با موهای زنجبیلی و چشمهای بزرگ و آبیش پرسید. نیشخندی روی لب تهیونگ نشست و سرش رو تکون داد. پسر فندکی رو سمتش گرفت و بعد از روشن کردن انتهای سیگار تهیونگ بهش لبخند زد. تهیونگ سیگار رو بین انگشتهاش گرفت و تشکر مختصری کرد. پسر سرش رو به طرفین تکون داد و بازهم لبخندی زد:
- نه... کاری نکردم آقا.
جونگکوک با فشار دادن بازوی تهیونگ بهش نزدیکتر شد. پسر کوچکتر نگاهش رو به اون دو داد و ثانیه ای بعد ازشون دور شد.
جونگکوک اهمیتی به این رفتار عجیب پسرک نداد و اینکه نگاه خیلی از مردها رو روی خودش حس میکرد، به ترس و تعجبش اضافه کرده بود. صدایی از میکروفون پخش شد و توجهش رو جلب کرد:
- معرفی میکنم؛ مجری امشب، شامپاین!
با خاموش شدن چراغها همه شروع به تشویق و کف زدن شدن.
نور زیادی که از نورافکن پخش می شد، صحنه رو روشن کرد. جونگکوک به تهیونگ نزدیکتر شد و دست مرد رو دور کمرش گرفت. از بین غبار و دود محیط، جونگکوک متوجه زن جوانی شد که داشت روی صحنه قدم برمی داشت.
با ورود زن صدای تشویقها بلندتر از قبل شد. اون زن عجیب موهایی بلند و مشکی، چشم هایی تیره و براق و لبهای قرمز روشنی داشت. لباس کوتاه مشکی رنگی به تن داشت و مار بوآ سیاه و سفید دور گردنش خودنمایی می کرد.
- اون زیباست...
تهیونگ هومی گفت و سری به نشونه ی موافقت تکون داد.
موسیقی شروع شد و بلافاصله، زن جوان شروع به حرکت روی صحنه کرد. پاهای لاغرش زیر لباس سیاه و کوتاه توجه هر بیننده ای رو سمت خودشون جلب میکرد و جونگکوک هم از این قاعده مستثناء نبود.
زنها معمولاً لباسهای اینطوری نمیپوشیدن، اما اینجا بار بود و همچین چیزهایی اینجا مشکلی نداشت... تا وقتی که همه مرد بودن و پول هایی برای خرج کردن داشتن.
جونگکوک تاحالا به همچین بارهایی نرفته بود، چون به نظرش اینجور جاها خیلی ترسناک و عجیب بودن. درحالی که زن جوان روی صحنه، مقابل میله ای ایستاده بود و دورش میرقصید، جونگکوک نگاه پرسشگرش رو به تهیونگ داد:
- چرا من رو آوردی اینجا؟
تهیونگ با صدای بلندی که توی این همهمه به گوش جونگکوک برسه گفت:
- برای نمایش!
جونگکوک تای ابروش رو بالا انداخت و به پشت صحنه چشم دوخت.
زنی که کلمات رو لب می زد، هم سن و سال جونگکوک بنظر می رسید. موهای بلندش که حین تکون خوردن بی شباهت به جادو نبودن، ابرو های نوک تیزش، چونه ی سر بالا و بینی استخونیش به زیبایی زن اضافه می کرد و رقص نسبتا اروتیکش، به طرز واضحی، سکسی بود. اما حضار فقط تشویقش می کردن و براش دست می زدن. جمعیت یکصدا اسمش رو فریاد می کشیدن؛ شامپاین.
بعد از تموم شدن اجرا، زن با کجخند کمرنگی از استیج پایین اومد و توی جمعیت ناپدید شد. مرد براش دست زد. جونگ کوک به سمت تهیونگ چرخید و آماده ی اعتراض بود:
- چقدر قراره اینجا...
تهیونگ حرفش رو قطع کرد:
- تو گفتی ما بی ملاحظه بودیم جونگکوک؛ احمق...
جونگکوک خشکش زد و تهیونگ به نرمی ادامه داد:
-گفتی ما می تونیم انتخاب کنیم؛ گفتی که ما بالاخره از پا در میایم... مگه نه؟
جونگکوک سرش رو پایین انداخت:
- اما تهیونگ این...
- چیزی نگو عشق من؛ به اطرافت نگاه کن.
جونگکوک سرش رو بالا آورد. برای چند لحظه با دیدن صحته ی مقابل شوکه شد و خشکش زد. گوشه ی بار، مردی روی پای یه مرد دیگه نشسته بود و همدیگه رو با اشتیاق می بوسیدن.
جونگکوک نفسش رو حبس کرد و با لکنت گفت:
- او...ا... اوه...
هیچکس به بوسه ی اون دو مرد اهمیتی نمی داد و همه با بی خیالی مشغول کار خودشون بودن؛ طوری که انگار همه چیز نرماله، انگار اهمیتی نداره و انگار که جرم نیست.
جونگکوک نگاه دیگه ای به اطراف انداخت. همه ی مردها، همه ی مردها با نگاهی خیره بهشون چشم دوخته بودن و این بین، مردهای دیگه ای هم بودن که مشغول بوسیدن و بغل کردن و کارهایی بیشتر از این باهم دیگه بودن.
- تو فکر میکنی همه ی این مردها انتخاب کردن که احمق باشن، جونگکوک؟ خودت گفتی همجنسگرایی کار احمقانه ایه.
جونگکوک با چشم هایی که به وضوح می درخشیدن به تهیونگ خیره شد:
- همه اینجا...
لبخند محوی رو لب هاش نشست و ادامه داد:
- ما تنها نبودیم؟
صدای بارتندر اون هارو به خودشون آورد:
- دوست پسرت خیلی دوست داشتنیه!
جونگکوک برگشت، نگاهی به مرد انداخت و گونه هاش به خاطر موقعیت عجیبی که داشت تجربهاش میکرد، داغ شده بود. اینکه کل مدت درحال سرخ شدن باشه طبیعی بود؟
تهیونگ با پوزخند کمرنگی جواب داد:
- درسته؛ خیلی دوست داشتنیه.
بارتندر نگاهی به جونگکوک کرد و لبخندی روی لب هاش نشست:
- نه لاو؛ شما ها تنها نیستین. هزاران نفر دیگه هم از کل جهان همینطورن و به همجنسشون علاقه دارن. شاید هم بیشتر از هزار نفر؛ نترس.
جونگکوک سمت تهیونگ خیره شد و زیرلب زمزمه کرد:
- این عجیبه...
تهیونگ خندید و متقابلا نگاهش رو به مرد جوان دوخت:
- همینطوره.
بوسه ای که روی پیشونیاش کاشت و ادامه داد:
- دنیایی رو تصور کن که دو مرد بدون هیچ نگرانی ای باهم باشن. زیباست؛ و همینطور غیرممکن...
بارتندر با نیشخندی گفت:
- این هیچوقت اتفاق نمیوفته.
بعد از مکث کوتاهی حرفش رو ادامه داد:
- الان هم مجبوریم هزاران پوند برای اداره ی پلیس خرج کنیم تا بتونیم همین بار کوچیک رو باز نگه داریم.
تهیونگ رو به بارتندر کرد و شروع به غر زدن کرد:
- اون پلیس های فاسد... طبق معمول همینطورن! بگو ببینم، میتونم شامپاین رو ببینم؟ دوستمه.
جونگکوک با تعجب سمت تهیونگ برگشت:
- واقعا؟!
بارتند پوزخندی زد و دستی به موهاش کشید:
- آره آره... این چیزیه که همتون برای ملاقات باهاش می گین! به هرحال مشکلی نیست؛ برو ببینش. فکر نکنم از ملاقات کننده های جذابی مثل شما دوتا بدش بیاد.
تهیونگ بعد از زدن لبخند محوی، جونگکوک رو به پشت بار هدایت کرد.
- اون اصلا کیه تهیونگ؟ یکی از همون بازیگرای خارجی و عجیب غریب؟
تهیونگ درحالی که مرد جوان رو به سمت اتاق می برد هومی کشید:
- یه جورایی!
جونگکوک متعجب به سمتش برگشت:
-مطمئنی باید ببینیمش؟ ما که حتی نمی...
تهیونگ در رو باز کرد و به جونگکوک اجازه نداد حرفش رو کامل کنه:
- آروم باش! من می شناسمش؛ قبلا هم اینجا بودم.
جونگکوک با اضطرابی که به وضوح توی حرکاتش مشخص بود پشت سر تهیونگ ایستاد. نگاهش رو از شامپاین که مقابل آینه ای نشسته بود به فرش کف اتاق داد و لبش رو گزید.
شامپاین از توی آینه نگاهی بهشون انداخت و با صدای بمش شروع به حرف زدن کرد:
- دوباره که تویی! حدود های سال ۱۹۵۷ هم اومده بودی نه؟
جونگ کوک بعد از دیدن پوزخندی که روی لب های تهیونگ جاخوش کرده بود، به تبعیت از مرد وارد اتاق شد.
- پس من رو یادته.
شامپاین از صندلی بلند شد و هنوز همون لباس کوتاهی که روی صحنه پوشیده بود رو به تن داشت:
- نمی تونم چهره هایی مثل مال تو رو فراموش کنم.
بعد از کشیدن زبونش رو دندون هاش، سمت جونگکوک برگشت و ادامه داد:
- می بینم که این دفعه دوستت رو هم آوردی.
- آره؛ این جونگکوکه.
جونگکوک خحالت زده لبخندی زد:
- س... سلام! اجراتون واقعا بی نظیر بود!
به سرعت اضافه کرد:
- باید یه مقدار عجیب باشه. اجرا کردن توی همچین مکانی، به عنوان یه زن...
شامپاین خندید و نگاهی به تهیونگی که لب هاش رو روی هم چفت کرده بود انداخت:
- هنوز بهش نگفتی؟ چه شیرین!
سمت جونگکوک ادامه داد:
- باعث افتخارمه جونگکوک؛ اما من یه زن نیستم.
جونگکوک خشکش زد و با چشم های درشت شدهاش به شامپاین خیره شد:
- چ... چی؟
شامپاین قدمی ناگهانی سمتش برداشت و دستش رو دور شونه های جونگ کوک انداخت:
-من یه ملکه ی ساختگیام. می دونی این به چه معناست؟
جونگکوک کمی عقب رفت تا تماسی با دستش نداشته باشه و با صدایی نازک تر از حالت عادی مشغول صحبت شد و متوجه اختلاف اندازه ی دست هاشون نشد:
- او... اوه؛ نه. م... من آم... نمی دونم. ب... ببخشید.
- اشکالی نداره؛ ما کسایی هستیم که برای اجرا لباس زنونه می، پوشیم؛ صرفا برای سرگرمی.
سمت تهیونگ برگشت و با لحن سرزنش گری ادامه داد:
- تو واقعا وحشتناکی! چرا یهو اینطوری فرستادیش تو دل حقیقت؟
- من فقط می خواستم واکنشش رو ببینم یونگی.
یونگی باید اسم واقعی شامپاین می بود.
یونگی حین درآوردن گوشواره ی مرواریدش آهی کشید نگاهی به مرد مو بلوند انداخت:
- به هرحال، اینجا چیکار می کنی؟
جونگکوک تکیه اش رو به دیوار داد و به خودش یادآوری کرد که حتما تهیونگ رو مجبور کنه که تاوان خجالت زدگی امروزش رو بده.
- جونگکوکی یه کم ترسیده بود. من هم می خواستم نشونش بدم که چند نفر دیگه اون بیرون هستن که همجنسباز بودنشون به وضوح مشخصه.
یونگی لرزید و اخم محوی روی صورتش نشست:
- اصلا از این کلمه خوشم نمیاد. حتی همجنسگرا هم به جوریه! جدیدا کلمه های جدیدی اومدن که به نظرم اون ها خیلی بهترن. مثلا گی خیلی جالب تره!
تهیونگ گلوش رو صاف کرد:
- همم... اوه خب، این جور کلمه ها خیلی پیچیدن. به هرحال، اومده بودم ببینمت و برم. از اونجایی که این سری با یه مهمون عزیز اومدم، پس نمیتونیم کار های دو سال پیشمون رو تکرار کنیم.
یونگی لبخندی بهش زد و جونگکوک نگاه خشمگینش رو به تهیونگ دوخت، که صدای خنده ی تو گلویی یونگی به گوش رسید:
- انگار پسرت از دستت عصبانیه! به هرحال، بعدا می بینمت؟
تهیونگ سمت در خروجی راه افتاد و لبخندی روی لبش نشوند:
- حتما! خداحافظ.
جونگکوک هم دنبال تهیونگ راه افتاد و بعد از رسیدن بهش بازوی مرد رو گرفت:
- خداحافظ یونگی!
یونگی لبخندی دوست داشتنی به جونگکوک زد و براش دست تکون داد.
مرد جوان با گریه ای نمایشی سمت تهیونگ برگشت و مشتی نثار بازوی مرد کرد:
- چ... چرا انقدر خجالت زدهام کردی؟!
نیشخندی روی لب های مرد نشست:
- چون حال میده...
نگاهش رو به جونگکوکی دوخت که به دیوار تکیه داده بود. نزدیکش شد و بعد از قفل کردن لب هاشون بوسه ی نرمی رو شروع کرد. جونگکوک پايین تیشرتش رو بین مشتش گرفت و جواب بوسه رو داد. کمی بعد که وارد ماشین شدن، کل راه رو به بوسیدن هم مشغول بودن و جونگ کوک دیگه اهمیتی به نگاه های جکسون نداد.
و وقتی جونگ کوک به اتاق خواب تهیونگ رفت، با رزی تماس گرفت و بهش خبر داد که با جیمین باید یه سری کارهایی رو انجام بدن. بعد از تایید رزی، فورا تماس رو قطع کرد، بوسه ی جدیدی رو با تهیونگ شروع کرد و تا نیمه شب مشغول عشقبازی شدن.
جونگکوک، دیگه ترسی از خودش نداشت._____
سلام سلام!
ممنون از کسایی که همیشه کلی ووت میدن و کامنت میذارن♡
تعداد ووت ها خیلی نسبت به قبل کمتر شده و نمیدونم چرا💔
هرچی تعداد ووت بیشتر باشه منم بیشتر آپ میکنم(ووتا جون دار باشه هفته ای سه بار هم میرسونما~~~~)
سامبادی تو لاو رو به دوستاتون معرفی کنین و تا پارت بعد مراقب خودتون باشین💜
YOU ARE READING
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...