رزی پک های خرید رو تو دست هاش جا به جا کرد و با لبخند سمت جونگکوک رفت؛ ورونیکا هم خریدهاش رو به تهیونگ داد تا نگه داره.
رزی با ذوق سمت جونگکوک برگشت:
- یه پیراهن بلند خیلی خوشگل دیدم. ببخشید یکم گرون بود ولی واقعا چشمم رو گرفت... قول می دم زیاد بپوشمش. حس می کنم خیلی به کلاهی قبلا گرفتم می...
بعد از یادآوری چیزی حرفش رو قطع کرد و با صدای آرومی گفت:
- ببخشید... من واقعا خب... نمی دونم چرا اینقدر پرحرفی می کنم... متاسفم که بابتش اذیت می شی...
جونگکوک نگاهش کرد و لبخند زد:
- مشکلی نیست رزی، این حرف هارو می تونی به من بزنی. مطمئنم لباسی که خریدی خیلی خوشگله و بهت میاد.
نگاهش به تهیونگ و ورونیکا افتاد که کنار هم ایستاده بودن و صحبت می کردن، جونگکوک می ترسید بعد از دیدار امروزشون، دوباره نتونه تهیونگ رو تا یکی دو هفته ی آینده ببینه.
ورونیکا سمتشون برگشت و گفت:
- موافقین ناهار رو باهم بخوریم؟ اخیرا یه رستوران آمریکایی مجلل این اطراف افتتاح شده. می تونیم بریم او...
تهیونگ کلافه حرفش رو قطع کرد:
- اما رونی، ما امروز کلی کار داریم.
ورونیکا چند لحظه متعجب نگاهش کرد و آهی کشید:
- تهیونگ، لطفا چند دقیقه فکرت رو از کار دور کن؛ ناهار با جونگکوک و رزی تو رستوران آمریکایی حتما خیلی لذت بخشه؛ این رستوران مثل همونیه که توی نیویورک رفتیم و تو خیلی خوشت اومده بود.
رزی با خوشحالی لبخند زد هرچند جونگکوک دو دل بنظر می رسید؛ تهیونگ هم همینطور؛ اما قطعا اوضاع اون بدتر از جونگکوک بود.
ورونیکا سمت رزی رفت و هر دو به راه افتادن، تهیونگ هم که انتخابی نداشت، به ناچار دنبالشون روی سنگفرش های پیاده رو قدم می زد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید:
- متاسفم... نمی دونستم امروز سرت شلوغه.
تهیونگ سری تکون داد:
- اشکالی نداره جونگکوک...
تهیونگ سریع تر راه می رفت و جونگکوک هم پشت سرش قدم می زد. رزی و ورونیکا تا رسیدن به رستوران و نشستن پشت میز چهارنفره، باهم درباره ی هر موضوع مختلفی صحبت کردن.
کف رستوران با کاشی های صورتی کمرنگ و چهارخونه پوشیده شده بود؛ صندلی ها هم کمی پررنگ تر از کاشی ها بودن و به رستوران تم یک نواخت و کمی بی روح می دادن.
رزی و ورونیکا بازهم درباره ی موضوعات پیش پا افتاده ای مثل انواع لباس و مد، افراد مشهور، مجلات جدید این ماه و موضوعات دیگه ای که بنظر جونگکوک بی ارزش بودن، تبادل نظر می کردن.
نگاهش به تهیونگ افتاد، خیلی ساکت بود و این براش عجیب به نظر می اومد، چون مرد مو بلوند وقتی به اون می رسید همیشه پرحرف بود.
ورونیکا سمت دو مردی که تو سکوت نشسته بودن برگشت:
- راستی من و رزی فردا صبح زود می ریم یورکشایر و احتمالا یک هفته اونجا می مونیم، شاید هم بیشتر یا کمتر... امیدوارم تو این مدت مشکلی براتون پیش نیاد.
تهیونگ به ورونیکا نگاه کرد و گفت:
- غذا رو از رستوران های اطراف می گیرم نگران نباش.
رزی کمی اخم کرد و سمت تهیونگ برگشت:
- چه بد! شما باید خوب غذا بخورین و مراقب سلامتیتون باشین. اینکه بخواین همش از رستوران غذا بخورین اصلا خوب نیست؛ مخصوصا الان که زمستونه و ممکنه مریض شین.
تهیونگ لبخند محوی زد و شونه هاش رو بالا انداخت.
جونگکوک نفس عمیقی کشید. به مرد مو بلوند نگاه کرد و گفت:
- خب... کلاس های دانشگاه من ساعت چهار عصر تموم می شن و من فقط آخر هفته ها تو دفتر کار می کنم... شاید بتونم برای شام کمکتون کنم. البته... اگر بخواین...
تهیونگ برای چندثانیه نگاهش رو به جونگکوک داد و رزی هم لبخندی زد:
- جونگکوک خیلی خوب آشپزی می کنه. بعضی اوقات حتی از منم بهتر غذا می پزه.
ورونیکا خندید:
- پس طبیعت زنونه ی فعالی داره!
گونه های جونگکوک از حرف ورونیکا سرخ شدن و لکنت گرفت:
- خب... نه... یعنی... در واقع... اینطور نیستم. فقط شاید زمانی که وقت آزاد داشته باشم آشپزی کنم.
تهیونگ هومی گفت و صندلیش رو عقب داد تا بلند شه:
- تا ناهار رو میارن می رم بیرون یکم سیگار بکشم.
کت مشکی رنگش رو پوشید و با قدم هایی آروم از در خارج شد.
جونگکوک با چشم هایی درشت و متعجب، رفتنش رو نگاه کرد و بعد اون هم بلند شد. کت قهوه ای چهارخونهاش رو پوشید و دنبال تهیونگ رفت.
رزی لبخندی زد. به ورونیکا نگاه کرد و گفت:
- خوشحالم جونگکوک و تهیونگ باهم خوب کنار اومدن؛ جونگکوک واقعا به دوستی مثل تهیونگ نیاز داشت.
ورونیکا به ناخن هاش که لاک قرمز رنگی روشون زده بود نگاه کرد:
- منم خوشحالم؛ اما تهیونگ خیلی دوست داره آدم ها رو جذب خودش کنه و بعد اون ها رو به دام بندازه... می ترسم همین الان هم جونگکوک بهش علاقه مند شده باشه.
رزی خنده اش گرفت:
-جونگکوک آدم خیلی سردیه و جذب هیچکس نمی شه... فاصلهاش رو تا بیشترین حد ممکن با افراد حفظ می کنه و اگه کسی بخواد بهش نزدیک بشه ممکنه عصبی شه.
اما طولی نکشید که لبخند پررنگ رزی به آرومی از روی لب هاش محو شر.
ورونیکا ادامه داد:
- اما تهیونگ آدمی نیست که فاصله بگیره؛ البته می تونه... خب همگی می تونیم. می دونی، یه جورایی خوبه که همه یه مقدار معین و مشخصی از هم فاصله داشته باشن.
رزی از حرف های ورونیکا گیج شده بود اما سرش رو تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه تا آشفتگی درونش رو بروز نده.
جونگکوک از رستوران خارج شد و با نگاهش دنبال تهیونگ گشت؛ اونجا بود. جلوی آخرین ستون سنگی پشت رستوران سیگار می کشید.
به آرومی سمتش رفت و گفت:
- از من ناراحتی نه؟
- چرا همچین فکری می کنی؟
نگاهش رو از مرد مو بلوند گرفت. سکوت سنگین بینشون باعث شد دستش رو محکم توی جیبش مشت کنه:
- ازم عصبانی نباش... مطمئن نیستم چرا از من عصبانی شدی؛ اما لطفا آروم باش. اگر کاری کردم... بابتش عذرخواهی می کنم.
تهیونگ چیزی نگفت و به نقطه ای دور بین سنگفرش های خیابون خیره شد.
- کجا رو نگاه می کنی؟ من کمی احساساتی ام. اینکه ناراحت باشی من رو هم ناراحت می کنه... این که معنایی نداره نه؟
بازهم سکوت سنگینی بینشون برقرار شد که تهیونگ اون رو شکست:
- خیلی نگرانی جونگکوک...
شونه های جونگکوک کمی پایین افتادن:
- درسته گفتی از من ناراحت نیستی اما این دلیل نمی شه که بابتش نگران نشم. اگه خودت جای من بودی نگران نمی شدی؟ یا اصلا بقیه مردم چطو...
تهیونگ نذاشت حرفش رو کامل کنه:
- دقیقا همین دلیل ناراحتی منه جونگکوک!
جونگکوک سوالی به چشم های قهوه ای مرد مقابلش خیره شد.
تهیونگ هم متقابلا نگاهش کرد و گفت:
- زیادی نگرانی که مردم درباره ی کارهایی که انجام می دی چه فکری می کنن و چه واکنشی نشون می دن... نگرانی من چه فکری می کنم یا چه کاری انجام می دم...
جونگکوک با گیجی حرف تهیونگ رو قطع کرد:
- منظورت رو نمی فهمم...
- نگاه کن، دقیقا همین رو می گم!
قدمی به جونگکوک نزدیک تر شد و ادامه داد:
- زیادی به همه چیز فکر می کنی و این چندان قشنگ نیست.
کمی وا رفت و با لکنت جواب داد:
- من...فکر نمی کردم رفتارم اینطور باشه... منظورم اینه که خب... گیج شدم در واقع...
به شدت گیج شده بود و در برابر تهیونگی که خیلی چیزها رو می دونست و اینقدر خوب درباره ی هر موضوعی حرف می زد، احساس شکست می کرد...
- هی جونگکوک...
تهیونگ کمی به مرد مقابلش نزدیک شد و دست هاش رو روی کمر نسبتا باریکش گذاشت. به نرمی ادامه داد:
- گوش کن مرد؛ من قصد ندارم بهت استرس بدم یا بترسونمت...
چشم های جونگکوک از حرف هاش درشت شدن:
- تهیونگ...من... من گیج شدم... معذرت می خوام...
- عذرخواهی کردن رو تموم کن.
بازوهای تهیونگ دور کمرش حلقه شدن.
-اون چیزی که اینقدر ذهنت رو درگیر کرده بهم بگو.
جونگکوک برای چند ثانیه دهنش رو باز کرد تا تلاش کنه هر فکری تو ذهنش می گذره رو برای تهیونگ بازگو کنه؛ اما نتونست و فقط با عجز تهیونگ رو نگاه کرد. با صدایی ترسیده گفت:
- من... نمی دونم... چی می خوام...
تهیونگ فاصله ی بینشون رو کمتر کرد:
- اشکال نداره جونگکوک... اینقدر فکر نکن؛ فقط به چیزیکه درونت می جوشه توجه کن... همین.
جونگکوک انگشت های سردش رو روی گردن تهیونگ گذاشت و گرمای لذت بخش پوست مرد مقابلش رو به وضوح حس کرد.
تهیونگ زمزمه وار گفت:
- حدس می زدم نتونی درکش کنی...
ذهن جونگکوک اونقدر بهم ریخته بود که نمی تونست افکارش رو منظم کنه.
تمام چیزی که جلوی چشم هاش نقش بسته بود فقط و فقط تهیونگ بود؛ تنها چیزی که می خواست حس کنه بازوهای مرد مو بلوند دور کمرش بود؛ تمام احساساتش... آشوبی که کل وجودش رو در بر گرفته بود در تهیونگ خلاصه می شد.
- جونگکوک... می دونم الان تو ذهنت همه چیز مبهمه... بهت قول می دم همه چیز درست می شه خب...؟
نفس های جونگکوک سنگین شدن و سرش رو تکون داد.
- نمی شه... هیچ وقت درست نمی شه.
تهیونگ نمی تونست کمکی به این حالش بکنه اما اونقدرجونگکوک رو نزدیک خودش کشوند تا این که بینی هاشون به هم برخورد کرد.
- اینقدر اخم نکن فرشته.
جونگکوک حس می کرد چیزی توی گلوش گیر کرده.
- تسلیم خواسته ات شو...
و بالاخره، این تهیونگ بود که لب های تشنه اشون رو به همدیگه رسوند.
درون ذهن جونگکوک شعله های آتش فوران می کرد. میل عمیقی سراسر وجودش رو در بر می گرفت که به ذهن، قلب و بدنش نفوذ می کرد و با اشتیاقی که نسبت به تهیونگ داشت متحد می شد.
برخورد آروم ولی خشن لب های داغ و پهن تهیونگ روی لب هاش، بند بند وجودش رو به آتش می کشید.
جنگ بین مغز و قلبش، همراه با سردرگمی درحال شکل گیری بود.
در نهایت، قلبش نتونست پیچیدگی احساسات و تمایلاتش نسبت به مردی دیگه رو درک کنه؛ تهیونگ رو پس زد و چند قدم عقب کشید.
با چشم هایی درشت شده و تعجبی که داشت، سعی کرد صحبت کنه:
- چ... چی؟ چی... شد؟ ت... تو... چیکار... ک... کردی...؟
تهیونگ برای اولین بار در مقابل جونگکوک گیج و عاجز به نظر می اومد.
جونگکوک دست هاش رو سمت دهنش برد و بهت زده سرش رو تکون داد. با نگاهی سرزنشگر گفت:
- ابن... اشتباه بود... اشتباه تو... اشتباه ما...
تهیونگ لب هاش رو زبون زد تا ته مونده ی طعم لب های پسر متعجب رو حس کنه:
- جونگکوک...
جونگکوک ناگهانی و با عصبانیتی که نمی دونست از کجا سرچشمه می گیره گفت:
- اسم من رو نیار! دیگه حق نداری با اون دهنت من رو صدا بزنی! هیچوقت دلم نمی خواد ببینمت... تو یه مردی و منم همینطور! خدای من تو واقعا یه دیوونه ای!
جونگکوک به گریه افتاده بود و تهیونگ حرفی برای گفتن نداشت. توی ذهنش برای کار تهیونگ جوابی پیدا نمی کرد و تهیونگ منتظر بود تا دلخوری جونگکوک کمتر شه و حداقل کمی حالش جا بیاد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و چند قدم دیگه عقب رفت، نمی تونست تهیونگ رو جلوی چشم هاش ببینه! تقریبا سمت رستوران دوید.
رزی و ورونیکا مشغول غذا خوردن و صحبت کردن بودن.
جونگکوک به سرعت سمت رزی رفت:
- ما... باید برگردیم خونه.
ورونیکا سوالی نگاهش کرد:
- چی؟
رزی هم از حال جونگکوک تعجب کرده بود:
- چی... چی شده؟ حالت خوبه؟
- چیزی نشده... فقط باید همین الان برگردیم.
رزی، نگران سر تکون داد و با ناراحتی به ورونیکا نگاه کرد. پالتوی چرمیاش رو برداشت و گفت:
- فردا صبح می بینمت رونی.
ورونیکا هم که از شرایط خوشحال نبود، به سر تکون دادن اکتفا کرد.
جونگکوک سریع از رستوران بیرون رفت و رزی هم با سوالات زیادی که تو ذهنش داشت، دنبال همسرش به راه افتاد.
تهیونگ بعد از چند دقیقه وارد رستوران شد و سمت ورونیکا که تنها نشسته بود رفت؛ به نظر نمی اومد ورونیکا از شرایط چند دقیقه قبل زیاد تعجب کرده باشه.
ورونیکا با دیدن همسرش پوزخندی زد و گفت:
- چند دقیقه پیش رفتن. به جونگکوک چیزی گفتی؟ به هم ریخته بنظر می رسید.
تهیونگ دست همسرش رو گرفت تا کمکش کنه بلند شه و گفت:
- بهش چیزی نگفتم. فکر کنم از جذابیتم ترسیده بود!
ورونیکا کمی پول روی میز گذاشت و دست های تهیونگ رو که دور کمر باریک و ظریفش حلقه می شدن رو حس کرد.
درحالی که سمت خونه قدم می زدن تهیونگ سیگارش رو از روی لب برداشت و اون رو روی لب های ورونیکا گذاشت. گفت:
- قبل از اینکه بری... امشب رو برای خودمون خاطره انگیز می کنم... منظورم رو که می فهمی؟
ورونیکا با نیشخند پکی به سیگار زد و اون رو به لب های تهیونگ برگردوند:
-معلومه! البته که این کار رو می کنی عزیزم.
YOU ARE READING
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...