بعد از پانزده دقیقه پیاده روی بالاخره رسیدن. رزی جلوتر قدم برداشت و بعد از اونکه در زد؛ به چهرهی تهیونگ توی چهارچوب نگاه گرمی انداخت.
- سلام رزی!
جونگکوک با دیدن مرد مو بلوند نسبت به تصمیمش مردد شد؛ شاید فقط باید رزی رو میفرستاد؟
رزی از دیدن تهیونگ کمی جا خورد چون انتظار داشت ورونیکا در رو براشون باز کنه. لبخند مضطربی به تهیونگ زد:
- ا... اوه سلام! عصر بخیر!
- عصر تو هم بخیر. خیلی زیبا به نظر می رسی.
لبخند زیبایی روی لب های رزی نشست، وارد خونه شد و جونگکوک هم دنبال همسرش رفت. لحظه ای به تهیونگ که لیوان ویسکی تو دستش داشت خیره شد و بعد نگاهش رو گرفت. تهیونگ سرفه ای کرد و به پاهای جونگکوک نگاهی انداخت.
- اون دقیقا چیه که پات کردی جونگکوک؟!
جونگکوک نگاهش رو به شلوار جدیدش دوخت و احساس کرد گونه هاش داغ تر از قبل شدن:
- ب... بهش می گن شلوار جین.
تهیونگ ابروهاش رو بالا داد و جونگکوک ادامه داد:
- این آخرین مده. این روزها همه ی مردم از اینا می پوشن.
- همم... که اینطور.
پشت سر تهیونگ راه افتاد و به ورونیکا و رزی که هم دیگه رو تو آغوش گرفته بودن خیره شد. ورونیکا به طرز مرموزی نگاهش میکرد و باعث میشد مرد، از قبل هم گیج تر بشه.
- شنیده بودی تهیونگ؟ رزی توی دانشگاه پرستاری درس می خونه.
رزی کمی خجالت کشید و تهیونگ نیشخندی زد:
- البته که شنیدم.
سمت رزی قدم برداشت و لبخند زیبایی زد:
- می دونی، راستش همیشه فکر می کردم کاری که کاری که پرستارها انحام می دن واقعا ستودنیه. اون ها سخت کوشن و در عین حال مهربون. من مطمئنم که تو قطعا موفق میشی.
گونه های رزی رنگ گرفت و کمی خندید:
- خ... خیلی ممنونم!
ورونیکا به رزی و تهیونگ خیره شد و لبخندی زد:
- خب؛ شام حاضره. کم کم دارم گرسنهام می شه.
جونگکوک سری تکون داد و رزی انگار که چیز مهمی یادش اومده باشه هیجان زده شد:
- اوه! راستی جونگکوک هفته ی دیگه برای اولین بار به عنوان وکیل می ره دادگاه!
جونگکوک کمی از حرف همسرش دستپاچه شد:
- ا... این یه محاکمه ی سادست... فقط برای آزمونه.
- می تونم کمکت کنم.
جونگکوک شوکه شد و برای چندثانیه نگاهش رو به تهیونگ داد که با صدای ورونیکا به خودش اومد:
- دیدین چی رو فراموش کردم بیارم؟ شراب ها رو جا گذاشتم.
پوزخندی زد و سمت جونگکوک ادامه داد:
- جونگکوک؟ کمکم می کنی؟
- م... من؟
ورونیکا سر تکون داد. جونگکوک نگاه گیجش رو به رزی، تهیونگ و بعد به ورونیکا داد:
- ح... حتما!
ورونیکا چرخید و سمت اتاق شراب ها رفت. جونگکوک دنبالش رفت و وقتی رسیدن، ورونیکا یقهاش رو گرفت و اون رو هل داد. ورونیکا به شدت عصبانی به نظر می رسید:
- تو هم دقیقا به اندازه ی من می دونی چه اتفاقاتی داره میفته!
جونگکوک جاخورده نگاهش رو به زن مقابلش دوخت، قلبش مثل چکش به قفسه ی سینهاش می کوبید.
- چ... چی؟ من... نمی...
- دهنتو ببند! تو ماه گذشته وقت زیادی رو با تهیونگ سپری کردی نه؟ اون رو به اندازه کافی نمی شناسی؟
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد:
- م... می شناسم. ا... اون دوستمه... ی... یه مرد خوش اخلاقه...
ورونیکا از حرفش پوزخند زد:
- اصلا اون رو می شناسی؟ فقط یه دلیل برای دوستی بین شما دوتا وجود داره...
دهن جونگکوک خشک شد:
- و... و اون چیه؟
ورونیکا جونگکوک رو چرخوند تا بتونه اتاق نشیمن رو نگاه کنه:
- مثل روز برات روشن نیست؟
جونگکوک با دیدن صحنه ی مقابلش خشک شد.
تهیونگ داشت به آرومی با رزی صحبت میکرد:
- ببین رزی؛ چیزی که درباره ی الکل مهمه طعمش نیست. اون احساسی که الکل به آدم منتقل می کنه مهمه.
تهیونگ به آرومی سمت رزی رفت و زن جوان هم با چشم هایی بزرگ بهش خیره شده بود.
وکیل مو بلوند ادامه داد:
- مردم اون رو به خاطر لذت می نوشن نه به خاطر طعمش.
- ا... اوه این خیلی معقولانه به نظر میاد.
تهیونگ هومی گفت و از نزدیک بهش خیره شد. جونگکوک می تونست ببینه که تهیونگ دسته ای از تار موهای بلوند همسرش رو پشت گوشش زد.
- می دونی رزی؛ تو من رو یاد یه بازیگر میندازی.
- و... واقعا؟
آب دهنش رو قورت داد و احساس کرد تهیونگ دستش رو گرفت. پوزخند حیله گری روی لب های تهیونگ نشسته بود.
- البته. یعنی در واقع تو برای بازیگر بودن هم زیادی زیبا هستی.
گونه های رزی رنگ گرفت و بعد از اینکه تهیونگ پشت دستش رو بوسید، به آرومی خندید.
چشم های جونگکوک از گیجی و تعجب گرد شده بود:
- چ..چی؟
ورونیکا باز هم جونگکوک رو چرخوند:
- اون فقط به دلیلی اینکه بتونه همسرت رو به فاک بده بهت نزدیک می شه.
جونگکوک اخمی کرد:
- اینطوری صحبت نکن. رزی اینکار رو نمی...
- تو چقدر احمقی! می دونم رزی اینکار رو انجام نمی ده.
با پورخندی روی لب هاش ادامه داد:
- اما تهیونگ اینکار رو می کنه. من همسرم رو خیلی خوب می شناسم.
- ت... تو می دونی اون با افراد دیگه ای هم می خوابه؟
پوزخند ورونیکا پررنگ تر شد:
- بهتر از هرکس دیگه ای این رو می دونم.
جونگکوک گیج شده بود؛ با این حال سمت اتاق نشیمن چرخید تا بتونه رزی و تهیونگ رو تماشا کنه.
- می بینی جونگکوک؟ تهیونگ روی همه تاثیر میذاره. همه این رو دربارهاش قبول دارن. عمهی خودم شلوارش رو برای اون درآورد.
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و ورونیکا ادامه داد:
- اگر جای تو بودم بیشتر از این به تهیونگ نزدیک نمی شدم.
چیز بیشتری نگفت و سمت رزی و تهیونگ رفت.
- بیا بریم شام رو بیاریم رزی.
رزی سر تکون داد و تا آشپزخونه دنبال ورونیکا رفت.
- من نمی خواستم احمق به نظر برسم... اما همسرت واقعا مسحور کنندست ورونیکا. من حتی یه کلمه از حرف هاش رو متوجه نشدم اما حقیقتا نمی تونستم دست از گوش دادن بردارم.
ورونیکا با صراحت جواب داد:
- می دونم. تهیونگ همینطوریه...
رزی هوفی کشید و لبخندی تصنعی به لب نشوند.
جونگکوک سمت تهیونگ قدم برداشت. نمی دونست چی باید بگه؛ تهیونگ برای چند ثانیه بهش خیره شد و ابروهاش رو بالا انداخت:
- ناراحت به نظر می رسی.
- از اغواگری لذت میبری؟
تهیونگ کمی جاخورد؛ هرچند این سوال براش جالب بود:
- ببخشید؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید:
- تو با همه معاشقه می کنی! چ... چرا دقیقا؟
پوزخندی روی لب های وکیل کیم نشست:
- این خیلی سرگرم کنندست. اینطور نیست جونگکوک؟ وقتی با زن ها صحبت می کنی اونا ها از حرف هات ذوب می شن و...
جونگکوک حرفش رو برید:
- م... من یه زن نیستم.
نگاهش رو به تهیونگ داد و حرفش رو کامل کرد:
- تو با من مثل غریبه ها حرف زدی. چرا؟
- تو...
آهی کشید و ادامه داد:
- من فقط دوست دارم مردم با کلماتم پیچ و خم بخورن جونگکوک. این به یه سرگرمی تبدیل میشه اگه تو بخوای...
جونگکوک با اخم حرف تهیونگ رو قطع کرد:
- یه سرگرمی؟! لاس زدن با همسر من برات یه سرگرمیه؟ سعی داشتی چی کار کنی؟! می خواستی باهاش بخوابی نه؟! ورونیکا مطمئنه که...
تهیونگ قدمی نزدیکش شد:
- واو جونگکوک! ممکنه که باهاش لاس بزنم؛ اما در واقع اون شوهرشه که زیرم می خوابه.
جونگکوک خشک شد و به مرد مو بلوند چشم دوخت:
- ت... تهیونگ...!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- چرا ت... تو اینقدر...
- اینقدر پاک و معصومم؟!
- چ... چرا فقط...
نفس عمیقش رو بیرون داد و سعی کرد جملهاش رو تموم کنه:
- چرا نمی تونی یکم کمتر بی عیب و نقص باشی؟! یکم دست از فوق العاده بودن برداری؟
- چی شده جونگکوک؟
قبل از اینکه جونگکوک بتونه جوابی بده، دستش رو گرفت و اون رو دنبال خودش از اتاق نشیمن خارج کرد. با عجله جونگکوک رو سمت اتاق مشروب ها برد و بعد از باز کردن در داخل شدن.
- ت... تهیونگ من نمی دونستم تو... با هرکسی می خوابی... اگر می دونستم هیچوقت... اجازه نمی دادم باهام رابطه داشته با...
- هی عزیزم... گریه نکن.
دست هاش رو روی کمر جونگکوک گذاشت و با صدایی آروم ادامه داد:
- ببین... من باهات رابطه داشتم چون می خواستم که اینکار رو...
جونگکوک اجازه نداد تهیونگ حرفش رو کامل کنه:
- نه! نه تو نمی خواستی! تو باهام خوابیدی چون یه چالش می خواستی! چون می دونی که هر زنی تو دنیا رو می تونی داشته باشی؛ اما می خواستی ببینی می تونی یه پسر احمقی مثل من هم داشته باشی یا نه!
به وضوح می تونست اشک هایی که از گونه هاش پایین می غلتیدن رو حس کنه. تهیونگ جوابی نداد.
- و این غلطه کیم تهیونگ! این غلطه! کاری که ما داریم انجام می دیم خیانته. این... این گناهه و ما قراره به جهنم بریم!
دست هاش رو روی چشم هاش گذاشت و سعی کرد اشک هاش رو متوقف کنه.
- جونگکوک...
جونگکوک سرش رو تکون داد و حرف تهیونگ رو قطع کرد:
- ا... ای کاش بهم می گفتی چقدر ترسناکی! یه مرد ترسناک که... که نسبت به همسرش بی اهمیته و می خواد با تمام زن ها رابطه داشته باشه. و ای کاش بهم می گفتی چون نتونستی همسرم رو به فاک بدی در عوض من رو به فاک دادی!
بعد از اتمام حرفش نفس عمیقی کشید تا کمی خودش رو آروم کنه.
- ج... جونگکوک....
بازهم مرد جوان تر رو صدا زد و سعی کرد دست هاش رو بگیره. جونگکوک دست هاش رو پس زد، اشک هاش رو پاک کرد و از اتاق سرد کن شراب ها خارج شد.
تهیونگ بعد از رفتن جونگکوک، دست هاش رو روی در گذاشت. نفس هاش سنگین شده بود و به سختی بالا می اومد. آب دهنش رو قورت داد؛ سعی کرد خودش رو نگه داره و آرامشش رو به دست بیاره.
در باز شد و تهیونگ چشمش به ورونیکایی که مقابلش ایستاده بود افتاد.
- تو اینکار رو کردی تهیونگ.
با لحن آزار دهنده ای ادامه داد:
- تو همیشه ی خدا اینکار رو انجام می دی. واقعا اهمیت نمی دم با چه کسایی می خوابی.
چند قدم نزدیک تر رفت و اخمی روی پیشونیش نشست.
- اما اگر به سرت بزنه یا بخوای به رزی دست بزنی، بهت صدمه می زنم. فهمیدی؟!
تهیونگ چیزی نگفت و فقط با قلبی که به طور غیر طبیعی سریع می زد، به همسرش چشم دوخته بود.
- پرسیدم فهمیدی؟!
دید تهیونگ تار شد و نتونست جوابی بده.
جونگکوک وارد اتاق شد و با دیدن تهیونگ که دستش رو روی قلبش فشار می داد گیج شد.
تهیونگ با تمام تلاشش دستگیره ی در رو گرفت. سر انگشت هاش آبی شده بودن. با صدایی بی روح سعی کرد چیزی به زبون بیاره:
- م... من...
جونگکوک با نگرانی به صحنه ی مقابلش خیره شده بود:
- ت... تهیونگ؟
تهیونگ قدمی سمت جلو برداشت و بعد نقش بر زمین شد.
جونگکوک با چشم هایی گرد از تعجب روی زمین نشست و پهلوهای تهیونگ رو گرفت:
- خ... خدای من... ت... ته؟چی شده؟
متوجه لرزش بدن تهیونگ شد. اون گیج به نظر می رسید؛ نفس هاش کوتاه و سنگین بود، با دستش قفسه ی سینهاش رو فشار می داد و چشم هاش رو بسته بود. تهیونگ درد می کشید؛ دردی عمیق؛ احساس می کرد داره کنترل بدن و حواسش رو از دست می ده.
رزی ترسیده بالاخره چیزی گفت:
- ف... فکر کنم حمله ی قلبی بهش دست داده... و... ورونیکا به اورژانس زنگ بزن!
چشم های ورونیکا از ترس گرد شده بود و واکنشی به حرف رزی نشون نداد. اخمی روی صورت رزی نشست:
- ورونیکا!
ورونیکا کمی سر تکون داد و سمت تلفن دوید.
جونگکوک تهیونگ رو نگه داشته بود. تهیونگ به پیرهن زرد مرد جوان چنگ انداخته و سرش رو به گردن جونگکوک تکیه داده بود. جونگکوک که حالا لکنتش از همیشه بیشتر شده بود، سعی کرد چیزی بگه:
- ن... نفس... بکش؛ ب... به خاطر من... نفس بکش... ت... ته...
تهیونگ پیرهن مرد مقابلش رو تو مشتش گرفت و نفسی لرزون و بی ثبات کشید.
- ن... نمی... تونم.
رزی کمی جلو رفت و دستش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت:
- نگران نباش. حالش خوب می شه؛ فقط باید آروم باشی.
تهیونگ سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه اما احساس کرد داره خفه می شه. صدایی از دهنش خارج نمی شد و بیشتر از این نمی تونست خودش رو کنترل کنه. رزی دوید تا لیف حمامی بیاره. جونگکوک تهیونگ رو تو آغوشش نگه داشت:
- ت... ته... حالت خوب می شه... مطمئنم خوب میشه...
احساس می کرد اشک هاش گونه هاش رو خیس کردن.
برای چند ثانیه تهیونگ رو تو آغوشش نگه داشت. با ترسی که تو سینهاش احساس می کرد اون رو محکم بغل کرد. بالاخره ورونیکا وارد اتاق شد:
- آ... آمبولانس اینجاست.
جونگکوک تهیونگ رو بلند کرد. مردی که همیشه خیلی ترسناک و استوار به نظر می رسید، حالا سبک و شکننده شده بود. جونگکوک همراه تهیونگ از اتاق خارج شد و سمت آمبولانس رفت.
دکترها تهیونگ رو از اونجا بردن و اون رو سوار آمبولانس کردن. ورونیکا همراهشون رفت. از اونجایی که فقط اعضای خانواده اجازه داشتن همراه آمبولانس باشن، جونگکوک و رزی نتونستن برن.
- ببا بریم بیمارستان جونگکوک. فکر می کنم باید ما هم بریم. ورونیکا خیلی شوکه به نظر می رسید.
جونگکوک در جوابش سری تکون داد.
حالا با احساس اضطراب دست به یقه میشد؛ نمیخواست تهیونگش... درد بکشه.
____
دیگه کممم کممم داریم وارد جریانات اصلی داستان میشیما~~~
(نیشخند شیطانی)
بابت نظراتتون ممنونم💜
اگر جایی غلط تایپی دیدین حتما بهم بگینㅠㅠ من یکمی شل دستم و متوجه نمیشم...
حسابی مراقب خودتون باشین♡
ESTÁS LEYENDO
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...