-One Last Time-

3.3K 429 124
                                    

ساعتی بعد از رفتنِ تهیونگ، جونگ‌کوک صدای تقه‌هایی که به در ورودی می خورد رو شنید. گیج شده بود، با این‌حال  از روی کاناپه‌ای که روش مشغولِ کتاب‌خوندن بود، بلند شد و در رو با احتیاط باز کرد.
تهیونگ پشت در ایستاده بود و به سختی نفس می کشید. صورتش رنگ پریده و چشم هاش گرد شده بودن. طوری به نظر می‌رسید که انگار یک دفعه تصمیمی گرفته باشه، طوری که انگار چیزی کشف کرده و یا یک دفعه چیزی رو فهمیده. قدمی داخل خونه‌ی جونگ‌کو‌ک برداشت و مرد جوان نگاه متعجبش رو به تهیونگ داد:
- تهیونگ؟
جونگ‌کوک بازدمش رو با فشار بیرون داد، انگار تقریبا تمام این‌ حالات مرد براش آشنا بودن.
- م.. مشکلی پیش اومده؟
- جونگ‌کوک...
تهیونگ لبخند کوچیکی روی لبهاش نشوند، ولی چشم‌هاش با پر شدن از اشک فاصله‌ای نداشتن:
- جونگ‌کوک، من...
به جلو قدم برداشت و بلافاصله مرد جوان رو به آغوش کشید؛ یه آغوشِ تنگ و نزدیک. جونگ‌کوک متقابلا تهیونگ در آغوشش گرفت و سر بلند کرد. مرد از بالا نگاهش می کرد و احساس می کرد هر لحظه ممکنه بال در بیاره:
- عزیزم...
تهیونگ زمزمه وار ادامه داد:
- اوه عزیزم... ما تونستیم، ما تونستیم! می تونیم با هم باشیم، جونگ‌کوک.
- در مورد چی حرف می زنی تهیونگ؟ تقریبا شبه و تو اینطوری اومدی اینجا... چی‌شده؟
- جونگ‌کوک...
تهیونگ نگاه خیره‌اش رو از نزدیک به مرد جوان دوخت:
- من بدجوری عاشقتم عزیزم؛ من... من می خوام با تو باشم، جونگ‌کوک.
به رون‌هاش چنگی زد و ادامه داد:
- و من میتونم! با ورونیکا حرف زدم؛ درمورد تو، درمورد ما! او... اون گفت این اصلا انصاف نیست که ما کنار هم نباشیم چ... چون... چون من خیلی دوستت دارم عزیزم.
جونگ‌کوک مقابل سینه‌ی تهیونگ نفس می کشید، همینقدر نزدیکی به مرد احساسی شبیه بهشت داشت:
- او... اون این هارو گفت؟
نفس مرد جوان بند اومده بود:
- یعنی... ما می تونیم با هم باشیم؟
- آ.. آره!
تهیونگ ریز خندید. جونگ‌کوک دوباره سر بلند کرد تا نگاهش کنه و در همین حال چشم‌های عسلیش از اشک پر می شدن.
- گریه نکن، عزیزم، عزیزدلم. گریه نکن...
جونگ‌کوک اشکی که از چشمش جاری می‌شد رو احساس کرد و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- من... خیلی وقته این رو می خوام، ولی...
چهره‌اش رو داخل سینه‌ی تهیونگ پنهان کرد و ناله‌ی کوچیکی سر داد. سکوتِ کوتاهی حکم‌فرمای فضا شد، که با صدای ضعیف جونگ‌کوک شکست:
- ا... احساس خوبی ندارم؛ چ... چی بهش گفتی تهیونگ؟
- جوابی ندادم؛ اول باید برای دیدنت به اینجا می اومدم و باهات راجع بهش حرف می زدم.
مرد جوان با چشم هایی درخشان و درشت به تهیونگ خیره شد و پلکی زد:
- پس... به جواب فکر کردی؟ چون او... اون بچه ی بی گناه، طوری که بقیه باهامون رفتار می کنن و کا... کارت! و حتی ورونیکا؛ اون نمی‌تونه تنهایی از پسش بربیاد و... و...
مرد به حرف گل ماه اجازه ی اتمام نداد و خیره به چشم های عسلی جونگ‌کوک لب زد:
- من بهش فکر کردم جونگ‌کوک؛ جوابم رو می دونم.
جونگ‌کوک برای چند ثانیه‌ نگاهش رو به تهیونگ دوخت. کسی که روبروش ایستاده بود، مردی نبود که ماه‌ها پیش می‌شناخت. نه، این مرد تغییر کرده بود. این مرد، مردی بود که بقیه رو مقدم‌تر از خودش می دونست؛ همون مردی که جونگ‌کوک عاشقش بود.
لبخندی محو روی لب هاش نشست؛ گونه‌هاش خیس شده بود و نمی دونست که چرا اشک‌های لجبازش از چشم هاش جاری می شن:
- واقعا؟
جونگ‌کوک بازهم لبخندی به لب آورد؛ لبخندی پر از اشک هایی که گونه هاش رو یکی یکی طی می کرد:
- انجامش می دی؟
تهیونگ سری تکون داد و قدمی به گل ماه نزدیک شد:
- جوابت رو می دونم و... و می دونم این جواب منم هست.
جونگ‌کوک رو محکم توی آغوشش فشرد، گردن داغش رو بویید و مرد جوان هم معشوقش رو با لبخندی تلخ تر از اشک بغل کرد. صدای ضعیف و لرزون تهیونگ سکوت بینشون رو شکست:
- پس می دونی...
مقابل سد بغضش تسلیم شد و ادامه داد:
- پ... پس می دونی ک... که نمی تونیم باهم ب... باشیم.
- آره.
جونگ‌کوک سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به چشم های خیس از اشک مرد دوخت:
- نمی تونیم؛ نمی تونی ورونیکا رو تنها بذاری.
- می دونم.
تهیونگ پلک هاش رو روی هم فشرد و اشک های لجبازش به چونه‌اش رسیدن:
- و این ب... برای اون بچه ا... منصفانه نیست و...
نگاهش رو از گل ماه گرفت و ادامه دادن حرفش براش سخت ترین کار ممکن بود. قلبش با فکر به آینده ی تاریک و جدایی از جونگ‌کوک فشرده شده بود و می خواست عشقش رو با تمام وجود فریاد بزنه.
- تهیونگ...
با لبخندی غمگین صورت تهیونگ رو نوازش کرد و ادامه داد:
- نگران من نباش لاو؛ م... من خیلی عاشقتم تهیونگ. این رو می دونی، نه؟ می دونی که من ف... فقط می خوام تو خوشحال ب... باشی؛ من ب... بهترین رو برات می خوام.
- جونگ‌کوک...
- من از اینجا می رم تهیونگ.
اشک هاش گونه هاش رو از همیشه خیس تر کرده بودن، اما همچنان لبخند می زد:
- م... می رم و اون سر شهر زندگی می کنم؛ ا... اینطوری دیگه هم رو ن... نمی بینیم.
تهیونگ سری تکون داد و با جدایی موافقت کرد:
- ب... باشه.
- و اگه یه روزی ه... هم رو دیدیم، به راه رفتن ادامه بدیم چون...
گریه اجازه ی اتمام حرف رو به مرد جوان نداد. جونگ‌کوک نمی تونست خشمش رو نسبت به این جهان ناعادلانه پنهان کنه و این ناعدالتی، باعث به پایان رسیدن راه عشق اون ها می شد.
- چ... چون این... این خودخواهیمون رو ن... نشون می ده و ...
- جونگ‌کوک؛
تهیونگ خودش رو توی آغوش مرد رها کرد و هردو روی زمین افتادن. جونگ‌کوک سرش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و صدای هق هقش سکوت فضا رو می شکست:
- م... من خیلی عاشقتم؛ خ... خیلی ب... بیشتر از چیزی که فکر کنی. م... من نمی خوام ازت دور شم تهیونگی؛ من نمی خوام ت... تو ازم فاصله بگیری.
آب دهنش رو فرو فرستاد و با صدایی ضعیف تر اضافه کرد:
- اما م... ما نمی تونیم باهم ب... باشیم.
حرف های جونگ‌کوک مثل تیری زهراگین قلب تهیونگ رو هدف قرار داد. موهای قهوه ای و مجعدش چشم های اشکیش که ستاره های شب رو داخلش داشت رو پوشونده بود و اشک های پی در پیش گونه هاش رو خیس می کردن.
حال تهیونگ هم تفاوتی با حال گل ماه نداشت؛ اون هم بی سابقه گریه می کرد و موهای بلوند و بالا زده‌اش، تصویری کامل از شکستن مرد به نمایش می ذاشت. چشم هاش از همیشه تیره تر به نظر می رسید و لب های سرخش رو می گزید:
- ه... همین بود؟
تهیونگ به سختی خندید و اشکی از چشمش پایین افتاد:
- ای... این پایان ماست؟
جونگ‌کوک هم درحالی که چشم‌هاش رو می‌بست، ریز خندید.
- آ...آره. ولی این به ص... صلاح همه‌است. چون... چون اینجوری برای هممون بهتره.
سرش رو به آرومی تکون داد و اضافه کرد:
- برای ما...
همون قدر دردناک که به نظر می‌رسید، کلمات جونگ‌کوک فقط و فقط حقیقت رو می گفتن. گل ماه از اینکه باعث از هم پاشیدن یک خانواده شده باشه احساسِ عجز و ناتوانی می کرد و تهیونگ، اون هم می‌دونست با ادامه ی این‌کار قراره خانواده‌ی ایده‌آلی که اون بچه می‌تونه توی اون بزرگ بشه رو خراب کنه.
و بله، شاید هیچوقت نمی‌تونست ورونیکا رو به اندازه‌ی جونگ‌کوک دوست داشته باشه. ولی این زندگی... بعضی اوقات همینطوره. همه‌چیز قرار نیست درست و حسابی پیش بره، اما تو باید ادامه بدی؛ اینطور نیست؟
- می‌شه... می‌شه داشته باشمت؟
پیشونی‌هاشون رو به هم چسبوند و نگاه تارش رو به گل ماه دوخت:
- ب... برای آخرین بار؟ خواهش می... می‌کنم.
- آره... لطفا.
و اگه این قرار بود آخرین شبی باشه که کنار هم هستن، پس اون‌ها عالی ساختنش.
صدای موزیک Can't help falling in love از الویس، فضای آپارتمان کوچیک جونگ‌کوک رو به خودش اختصاص داد و نور درخشان ماه، با تابیدن مهمون آخرین شب عاشقی اون ها شده بود. تهیونگ با هردو دستش جونگ‌کوک رو محکم به آغوش کشید و گونه‌اش رو به سر معشوقش تکیه داد. جونگ‌کوک هم دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد و برای آخرین بار طعم لذت بخش بوییدن شونه های تهیونگ رو چشید.
"Wise men say, only fools rush in,"
تهیونگ به جونگ‌کوک خیره شد و هردو غرق نگاه های هم بودن. نور ماه همراهشون به رقص دراومد و غصه ی مرگ عشق شیرین و کوتاهشون رو به خوبی می شست. لبخند غمگین و محوی روی لب های جونگ‌کوک نشست و همراه الویس، قسمتی از آهنگ رو زمزمه کرد:
"But I can’t help falling in love with you."
جونگ‌کوک لب هاش رو روی لب های تهیونگ فشرد و گرمای لذت بخش و تلخشون رو احساس کرد. نمی‌دونست دیگه کی می‌تونه این گرما رو حس کنه‌. تهیونگ به چشم‌های قهوه‌ای رنگش چشم دوخت و با تابش پر حرارت نگاه مرد جوان، قلب یخیش رو گرم کرد.
”Take my hand, take my whole life too,“
جونگ‌کوک تهیونگ رو محکم تر از قبل به آغوش گرفت و هردو به زیبایی دور اتاق می چرخیدن، اتاقی که حالا شاهد آخرین ساعت های عاشقشیون و تپیدن قلب های بی قرارشون می شد.
جونگ‌کوک روی لب‌های تهیونگ به آرومی خندید.
صدای بم الویس پرسلی پیش زمینه ی عشق بازیشون شده بود؛ لب‌های خیسشون روی هم می‌لغزید و شیرینی هم رو می‌چشیدن، شیرینی لب هاشون با تلخی هیپنوتیزم کننده ای همراه بود.
تهیونگ بعد از اتمام آهنگ، جونگ‌کوک رو روی دست‌هاش بلند کرد و در آغوش فشرد. جونگ‌کوک به صدای ویالون که فضای اتاق رو پر می کرد گوش سپرد و همراه مرد به سمت دیگه ی اتاق رفت. قدم‌های تهیونگ شدت گرفت، جونگ‌کوک رو روی تخت گذاشت و لب‌های ملتهبش رو محکم مکید.
جونگ‌کوک بوسه‌ی مرد عاشق رو بدون پاسخ نذاشت و درحالی که قلبش به تندی می‌تپید و دلش توی هم می‌پیچید، تمام توانش رو برای بوسیدن معشوقش به کار گرفت. احساسش مثل بار اول بود، برخلاف اینکه... این آخرین بار بود!
جونگ‌کوک به مرد لبخندی زد و اجازه داد از این لحظه بیشترین لذت رو ببرن. آرزو می‌کرد کاش می‌تونست برای همیشه توی این لحظه زندگی کنه و به تهیونگ عشق بورزه؛ اگر فقط همه‌چیز خراب نمی‌شد، حتما همینطور بود.
تهیونگ دستش رو کنار جونگ‌کوک گذاشت و اون تکیه‌گاه تنش قرار داد، نفس‌های گرمش رو روی رگ برجسته ی گردن جونگ‌کوک رها می‌کرد و اون رو بار‌ها بوسید؛ مگه می تونست از بوسیدن گل ماه عزیزش دست بکشه و اون رو رها کنه؟ شلوار و باکسر جونگ‌کوک رو همزمان از بدنش خارج کرد و نمی تونست فریاد قلب عاشقش رو نادیده بگیره. وقتی تهیونگ برای بوسیدن شکم مرد جوان به پایین رفت، جونگ‌کوک ناله‌ای سر داد و لبش رو روی پوست مرد لغزوند، که تهیونگ رو بی قرار تر از همیشه می کرد.
گل ماه نگاهش رو به موهای بلوند مرد نقابلش دوخت، اجازه داد قلبش کنترل مغزش رو به دست بگیره و امشب رو با هیجان و شور عاشقی جلو ببره:
- آروم تر تهیونگ؛ من رو کل شب بیدار نگه دار‌.
- البته که اینکار رو می‌کنم گل ماه.
پیرهنش رو از تنش خارج کرد و ادامه داد:
- تا طلوع خورشید به آغوش می کشمت؛ عاشقتم جونگ‌کوک.
چیز بیشتری نگفت و احساس می‌کرد با حرف زدن زمانشون رو از دست می‌ده.
بعد از اینکه کاملا برهنه شدن، تهیونگ پاهای جونگ‌کوک رو باز کرد و زبون خیسش رو روی عضو مرد جوان کشید. جونگ‌کوک کمی به خودش لرزید و بعد با غم خندید:
- این آخرین باریه که عضو یه مرد رو تو دهنت جا می‌دی.
- و این غم انگیز ترین بخششه.
جونگ‌کوک سرش رو عقب داد و صدای خنده های تلخ تر از گریه‌اش، فضای اتاق رو پر کرد. تهیونگ‌ بیشتر حجم عضوش رو داخل دهنش فرو برد و گل ماه رو به نفس نفس انداخت.
جونگ‌کوک انگشت هاش رو بین موهای بلوند مرد به دام انداخت و تهیونگ بعد از چرب کردن انگشت هاش، سوراخ مرد جوان رو به آرومی آماده کرد. نفس جونگ‌کوک توی سینه‌اش حبس شد و لبش رو به شدت گزید. هنوز هم احساس اولین بار رو داشت؛ همون قدر جدید و داغ.
- ن... نه عزیزم. می خوام صدات رو بشنوم؛ لطفا.
جونگ‌کوک به آرومی سر تکون داد و نگاهش رو به مرد مو بلوند دوخت:
- ب... باشه تهیونگ.
تهیونگ بازهم لبش رو به عضو جونگ‌کوک رسوند و همزمان انگشت دیگه ای وارد سوراخ داغ و تنگ گل ماهش کرد. جونگ‌کوک ناله ای سر داد و ملحفه رو بین مشتش فشرد:
- آ... آه ت... تهیونگ ت... تو...
نفس عمیقی وارد ریه هاش کرد و پلک هاش رو روی هم فشرد:
- ت... تو فوق ا... العاده ای.
نمی خواست گریه کنه؛ نه دوباره و توی این موقعیت.
تهیونگ از مرد جوان فاصله گرفت و درحالی که هردو نگاهشون رو به هم دوخته بودن، بازهم عضو جونگ‌کوک رو توی دهنش فرستاد و برای آخرین بار مکید.
- آ... آه من ن... نمی تونم نگهش دارم ت... ته.
- اشکالی نداره.
لبش رو دور عضو جونگ‌کوک کشید و با نفس نفس ادامه داد:
- کاری می کنم که امشب خیلی بیشتر یکبار ارضا بشی.
جونگ‌کوک نیازی به اجازه ی بیشتری نداشت. بعد از چندبار مکیده شدن عضوش توسط مرد، ارضا شد و نگاهش رو به تهیونگ دوخت. تهیونگ انگشت هاش رو از مرد خارج کرد، روی تخت نسبتا کوچک خزید و نگاه بیش از حد آشفته‌اش رو به گل ماه دوخت:
- خدای من... قراره خیلی دلتنگت بشم.
بوسه ای روی بینی جونگ‌کوک کاشت و ادامه داد:
- بیش از حد عاشقتم جونگ‌کوک.
- ا... اینقدر مقدمه چینی نکن؛ ف... فقط به فاکم بده. می خوام دردش رو حس کنم؛ می خوام دردش تا چند روز آخرین شبمون رو برام یادآوری کنه.
- باشه...
تهیونگ رون های جونگ‌کوک رو بین دست هاش گرفت و بعد عضوش رو ناگهانی داخل مرد جوان فشرد‌. جونگ‌کوک با چشم هایی خیس از اشک به تهیونگ خیره شد و با ضربه های تهیونگ، لبخند می زد. اشک هاش راه خودشون رو روی گونه هاش پیدا کردن و این، درد عشقش رو صدها برابر عمیق تر از قبل می کرد. تهیونگ موهاش رو عقب فرستاد و درحالی که سعی می کرد سد بغضش رو قوی نگه داره، لبخند متقابلی به جونگ‌کوک زد:
- اوه عزیزم...
تهیونگ پیشونیهاشون رو بهم تکیه داد و ضربه هاش رو داخل سوراخ مرد تند تر کرد. صدای ناله های پی در پی گل ماه فضای اتاق رو پر کرده بود و اجازه می داد پر شور تر از گذشته به اوج برسن. جونگ‌کوک دست هاش رو به شونه ی مرد رسوند و با پیدا شدن پروستات حساسش توسط تهیونگ، عمیق ترین ناله‌اش رو سر داد.
جونگ‌کوک ناخن هاش رو توی پشت مرد فرو کرد و تهیونگ آرزو داشت که ای کاش اون خراش ها برای همیشه روی پوستش باقی می موند.
با شدت گرفت ضربه های تهیونگ، جونگ‌کوک بازهم به اوج رسید و لبش رو با خجالت گزید:
- م... متاسفم؛ م... من اینقدر عاشقتم که ن... نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم.
- مشکلی نیست.
نیشخندی روی لب های تهیونگ نشست و بوسه ای روی پیشونی جونگ‌کوک کاشت:
- من بیش از حد عاشقتم عزیزم؛ و این چیزیه که قراره دلتنگش باشم.
سرعت ضربه هاش رو داخل مرد بیشتر کرد و ادامه داد:
- چشم هات، جوری که ستاره های آسمون رو توی خودشون پنهان می کنن. بینیت، اینکه هرموقع می خوای لبخندت رو پنهان کنی اون رو میخارونی و... و لبخندت... لبخندت از ماه هم زیباتره‌. تو خیلی زیبا و پاک به نظر میای جونگ‌‌کوک.
تهیونگ چندبار دیگه هم ضربه های عمیقش رو داخل مرد جوان کوبید و اشک های جونگ‌کوک از گونه هاش پایین می غلتید.
- ت... تهیونگ!
مرد سر‌ گل ماه رو بالا گرفت و لب هاش رو روی لب های سرخ و خیس مرد جوان فشرد. با عمیق تر شدن ضربه های تهیونگ، جونگ‌کوک ناله هاش رو توی دهن مرد رها می کرد و معشوقش رو با لذت بیشتری می بوسید. بالاخره تهیونگ داخل جونگ‌کوک به اوج رسید و مرد جوان رو با کامش پر کرد.
جونگ‌کوک عقب کشید و ناله ی آخرش رو سر داد. نگاهش رو اول به لب های پهن تهیونگ و بعد به چشم های قهوه ای و نافذ مرد دوخت. ناگهان شروع به خندین کرد و نفسش توی سینه‌اش حبس شد:
- ا... الان چی؟
تهیونگ بوسه ای روی هر اینچ بدن گل ماهش کاشت و آب دهنش رو فرو فرستاد.
- دلم برات تنگ می شه تهیونگ؛ برای وقت هایی که من رو بغل می‌ کنی. و... وقت هایی که جوک های ا... احمقانه تعریف می کنی و... و من رو با قشنگ ترین اسم ها صدا می‌زنی.
جونگ‌کوک لبخند به لب داشت؛ اما تهیونگ نگاهش رو به سقف بالای سرشون داده بود و تمام سعیش رو برای استوار نگه داشتن سد اشک هاش می کرد:
- م... من نمی خوام ت‌... ترکم کنی جونگ‌کوک. ل... لطفا اینکار رو ن... نکن.
نگاهش رو به چشم های براق از اشک معشوقش دوخت و ادامه داد:
- ل... لطفا...
- تهیونگ...
تهیونگ آثار بوسه های متعددی روی داخل رون، بالای برآمدگی باسن، شکم نسبتا نرم، سینه، گردن و گونه ی جونگ‌کوک به جا می‌گذاشت. جونگ‌کوک هومی گفت و پلک هاش رو روی هم انداخت:
- این چیزیه که باید اتفاق بیفته تهیونگ؛ چیزی که سرنوشت برای زندگیمون نوشته.
- نوشته شده؟ بذار بهت بگم در اصل چطور باید نوشته می‌شد.
جونگ‌کوک نگاه متعجبش رو به مرد دوخت و تهیونگ خودش رو به آغوش تنگ گل ماه سپرد:
- اگه توی دنیایی زندگی می‌کردیم که... که براشون مهم نبود ما عاشق هم باشیم؛ دنیایی که دو زن و دو مرد می تونستن عشقشون رو به هم هدیه بدن...
جونگ‌کوک به حرف مرد اجازه ی اتمام نداد و لبخندی تلخ لب هاش رو تزیین کرد:
- این غیر ممکن به نظر میاد. با این حال امیدوارم تهیونگ؛ دعا می کنم که اگر الان اینطور نیست، بچه های آینده توی دنیایی بزرگ شن که... که همه چیز خوب باشه؛ می‌دونی؟ جایی که می تونستم تو رو بین جمعیت ببوسم.
خنده ای آروم سر داد و با مجسم کردن تصویر عشقشون توی ذهنش ادامه داد:
- جایی که تو بیرون از خونه من رو توی آغوشت نگه داری.
- اگه توی دنیای دیگه ای زندگی می‌‌کردیم...
دست هاش رو محکم دور جونگ‌کوک حلقه کرد و مرد جوان خطوطی فرضی روی سینه ی برهنه ی تهیونگ می کشید.
- اون موقع توی خونه ای بزرگ با اتاق های زیاد زندگی می کردیم جونگ‌کوک.
گل ماه نگاهش رو به تهیونگ داد و لبخندی محو روی لب هاش نشست:
- بعدش باهم ازدواج می کردیم؟
- البته که می کردیم.
برق اشک چشم های تهیونگ رو درخشان کرده بود و بغضش رو فرو می فرستاد:
- مراسم ازدواجمون رو توی جنگل و همراه دوست هامون برگزار می کردیم. وزیر ازدواجمون رو اعلام می کرد و... و من حتی می دونم که چطور ازت برای ازدواج درخواست می کردم.
- بهم بگو...
تهیونگ‌نگاهش رو از جونگ‌کوک گرفت تا فراموش کنه همه آرزوهاش زندانی خیالن و هرگز به واقعیت تبدیل نمی‌شن:
- خب... باهم به دریاچه می رفتیم. همراه خودمون بیسکوییت دارچینی می بردیم و ساعت ها کنار دریاچه می خندیدیم. بعدش من دستت رو می گرفتم و...
دست مرد جوان رو بین دستش فشرد و ادامه داد:
- محو چشم های عسلیت می شدم و...
نگاهش رو به چشم های پر از اشک جونگ‌کوک داد و با بغض اضافه کرد:
- بهت می گفتم که چه قدر عاشقتم و می خوام بقیه ی عمرم رو باهات بگذرونم.
- ا... اینکار رو می کردی؟
تهیونگ سرش رو به سختی تکون داد:
- آره... ه... همین‌کار رو می کردم. بهت می گفتم که چقدر دوست دارم هرروز صبح کنارت از خواب بیدار شم و هرشب تا بسته شدن چشم هام بهت خیره بشم.
اشک های تهیونگ از روی گونه هاش پایین می غلتید و لبخندش محو شده بود:
- بهت می گفتم چقدر دوست دارم وقت هایی که ناراحتم توی آغوشم باشی و... و هرشب با تو شام درست کنم. ک... کاری کنم اون پیشبند های خال خالی احمقانه رو تنت کنی و دست هام رو د... دورت حلقه می کردم. باهم آهنگ های موردعلاقمون رو می خوندیم و... و ما خوشحال بودیم.
اشک های جونگ‌کوک دوباره و دوباره گونه هاش رو خیس کردن و تهیونگ مرد جوان رو محکم تر به آغوش کشید:
-متاسفم...
بغضش رو فرو برد و ادامه داد:
- که توی همچین دنیایی زندگی می کنیم؛ که توی جهنم می‌سوزیم، که نمی تونیم برای هم چیزی به جز... به جز...
- تهیونگی...
جونگ‌کوک سرش رو بالا گرفت و نگاه پر از اشکش رو به مرد داد:
- من همیشه برای تو باقی می‌مونم. م... من تا همیشه ب... برات عاشق ترینم و...
دستش رو به سینه ی تهیونگ رسوند تا ضربان قلب مرد رو زیر انگشت هاش احساس کنه:
- و... و من همیشه گل ماه تو هستم.
شبی که آرزوی ابدیتش رو داشتن، با خوابی ناخواسته سپری کردن و نمی خواستن حتی لحظه از آخرین لحظات یکی بودن ضربان قلب های عاشقشون رو از دست بدن.
صبح روز بعد هم نمی خواستن هرگز از خواب بیدار شن؛ چون اگر به واقعیت برنمی‌گشتن، می تونستن تا زمانی که یکی از اون ها به کام مرگ گرفتار شه، توی عالم خیال باهم بمونن. اما اون ها بیدار شدن؛ جونگ‌کوک بوسه ای روی لب های تهیونگ کاشت و به آرومی از مرد جدا شد:
- باید برگردی خونه تهیونگ.
لبخندی تلخ روی لب های مرد نشست و نگاهش رو به گل ماه داد:
- می‌دونم؛ ممنون جونگ‌کوک. بابت همه چیز ازت ممنونم؛ برای اینکه اجازه دادی ملاقاتت کنم، اجازه دادی برات عاشقی کنم و... و اجازه دادی که مرد بهتری باشم.
جونگ‌کوک آب دهنش رو به سختی فرو فرستاد و سری تکون داد:
- منم ازت ممنونم تهیونگ؛ که باعث شدی خود واقعیم رو پیدا کنم.
لباس هاشون رو به سرعت پوشیدن و جونگ‌کوک تا رسیدن به در ورودی آپارتمان، دست های تهیونگ رو بین دست هاش فشرد. تهیونگ قدم هاش رو متوقف کرد و با نگاهی خیره به جونگ‌کوک چشم دوخت:
- لطفا بهم یه قول بده.
دست هاش رو روی شونه ی مرد جوان گذاشت و لخند محوی به لب آورد؛ تمام تلاشش رو می کرد تا دقیقه های آخر عمر عشقشون با لبخندی هرچند تلخ سپری شه:
- بهم قول بده که زندگی خودت رو می‌سازی. قول بده که خوشحال باشی و... و کسی رو برای عشق پیدا کنی.
- انجامش می‌دم؛ همونطور که اینبار انجامش دادم، بازهم همین کار رو می‌کنم.
و بعد، لب هاشون برای آخرین بار هم رو لمس کردن. بیشتر از زمانی که باید، هم رو به آغوش کشیدن و بازهم چشم هاشون پر از اشک جدایی شد. دست هاشون روی بدن هم خزید و چشم هاشون برای آغوشی دوباره التماس می‌کرد.
برای نفس کشیدن از هم جدا شدن و با چشم هایی درشت، تصویر هم رو برای آخرین بار به خاطر سپردن.
- خداحافظ تهیونگ؛ ا... امیدوارم زندگی فوق العاده ای در انتظارت باشه.
- خ... خداحافظ. امیدوارم...
نگاهش رو برای ثانیه ای از جونگ‌کوک گرفت و بعد بازهم به گل ماه چشم دوخت:
- امیدوارم تا ابد خوشحال باشی. امیدوارم...
اشک های تهیونگ اجازه ی حرف زدن رو از مرد گرفتن و احساس ضعف می کرد‌:
- ا... امیدوارم هیچوقت من رو فراموش نکنی.
- احمق...
گل ماه با اینکه اشک می ریخت، بازهم لبخند می زد؛ لبخند می زد چون چشم هاش طاقت دیدن غم تهیونگ رو نداشت:
- می دونی که هیچ وقت فراموشت نمی کنم.
تهیونگ برای آخرین بار به گل ماه عزیزش خیره شد و بعد نگاهش رو از مرد جوان گرفت. جونگ‌کوک به رفتن مرد چشم دوخته و بعد، اجازه داد اشک هاش با فرو ریختن درد عشقش رو به گوش جهان برسونه.
تهیونگ بعد از مدت طولانی قدم زدن، به خونه برگشت و خودش رو به آغوش ورونیکا رسوند. زن رو محکم به آغوشی تنگ کشید و زمزمه وار گفت:
- همه چیز درست می‌شه...

_______
خب... اینم از یکی مونده به آخرین پارت داستان سامبادی تو لاو.
چپتر آخر و البته به نظر من یکی از قشنگترین چپترهای داستان هفته ی دیگه همین موقع ها آپ میشه :))
جهت عر زدن های فراوان خوشحال میشم توی دیلیم ببینمتون(موزیک پس زمینه ی این پارت هم توی چنل هست و کلا با سرچ #SomebodyToLove توی چنلم چیزهای قشنگی میبینید.)
@ edenies      منتظرتونم:)))
چپتر بعد رو از دست ندید؛ عصر بخیر و امیدوارم گریه نکنین-

Somebody to love | persian translateTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon