You have no idea

4.2K 641 147
                                    

جونگ‌کوک می تونست عطر اسطخدوس رو از شیشه ی زمردی، گوشه‌ی میز چوب بلوط تهیونگ به خوبی حس کنه. دست هاش رو دور ملحفه ی سفید رنگ تخت تهیونگ مشت کرد و درحالی که اطراف رو نگاه می کرد کمی مظطرب توی جاش نشست.
یک طرف دیوار اتاق قفسه هایی پر از مدارک و جوایز تهیونگ بود. جونگ‌کوک نگاهش رو به اون مرد ِ جذاب سپرد؛ آستین های تیشرت قهوه ای رنگش تا آرنجش تا خورده و موهاش رو به یکطرف شونه کرده بود. درحالی که جونگ‌کوک با اظطراب درونیش سر و کله می زد، وکیل مو بلوند کنار قفسه‌ ایستاده بود و به دنبال دیسک موسیقی خاصی می‌گشت.
چیزی اینجا درست به نظر نمی رسید.
جونگ‌کوک پاهاش رو به هم چسبوند و توجهش رو به آهنگ love me forever از جودی سندز که با صدایی بلند پخش می شد داد.
تهیونگ سیگار برگی برداشت و درحالی که به جونگ‌کوک چشم دوخته بود، روشنش کرد؛ اون رو بین لب هاش قرار داد:
- به نظر مضطرب میای، عشق من.
جونگ‌کوک با استرس سرش رو پایین گرفت و به پتوی مچاله شده ای که روش نشسته بود خیره شد.
- م... من فقط...
نگاهش رو به تهیونگی داد که بهش نزدیک تر می شد. ادامه داد:
- ما... ما داریم... چیکار... می کنیم...؟
تهیونگ کاملا بهش نزدیک شد و انگشت‌های رقصونش رو روی چونه‌ ی جونگ کوک کشید؛ صورت اون رو کمی بالا گرفت و آهسته گفت:
- باید این سوال های اخلاقیت رو تو همچین زمانی بپرسی؟
- ما... ما زن داریم! ما ازدواج کردیم؛ رزی به من... اعتماد می کنه و...
تهیونگ با یه دست رون های جونگ‌کوک رو گرفت و کمی جلو کشید، تا اینکه وکیل جوان کاملا روی تخت خوابید. تهیونگ سیگار رو بین لب هاش گذاشت و با نگاهی خمار، به جونگ‌کوک خیره شد.
جونگ‌کوک متوجه شد تهیونگ قصد بیشتری نداره و در واقع، فقط می خواد خودش رو کمی سرگرم کنه. با لکنت شروع به حرف زدن کرد:
- ت... تو اصلا عذاب وجدان نداری؟ ورونیکا رو... دوست نداری؟ رزی بهم گفته بود دوتایی باهم فرار...
- البته که عاشق ورونیکام؛ اما اینکه همش با خونه و کار و زنم سر‌ و کله بزنم یکم خستم می کنه. من واقعا دلم می خواد از همشون فرار کنم.
- خ... خب چرا با من؟ خب... چرا با یه... زن نه؟ یه کسی که...
تهیونگ حرف جونگ‌کوک رو کامل کرد:
- کسی که مرد نباشه؟
تهیونگ آروم خندید و ادامه داد:
- منظورت رو می فهمم.
بدون اینکه چیز بیشتری بگه خم شد تا گردن جونگ‌کوک رو ببوسه.
- می دونم کارمون اشتباهه. می دونم فعلا آسون تره اگه بخوام با یه زن رابطه داشته باشم؛ همشون رو می دونم جونگ‌کوک.
به چشم های قهوه ای پسر زیرش خیره شد، با دست هاش باسن جونگ‌کوک رو چنگ زد و ادامه داد:
- اما درباره ی تو... وجود تو چیزی داره که من رو نسبت به یه مرد مشتاق کرده و چشم هات، تمام فکر و ذهن من رو تصاحب کرده.
با دیدن سکوت جونگ‌کوک ادامه داد:
- ممکنه ذهنت برات هشدارهای دروغینی رو ارسال کنه... اما باور کن از زمان های خیلی قدیم هم، یه سری از مرد ها، مردهای دیگه رو و یه سری از زن ها هم، زن های دیگه رو دوست داشتن... من با چیزی که تو طبیعتم وجود داره مبارزه نمی کنم عزیزم.
جونگ‌کوک سعی کرد چیزی بگه:
- ا... اما این... طبیعی نیست تهیونگ.
چشم هاش از حالت عادی خیلی درشت تر بود. ادامه داد:
- تو... تو می دونی اونا... چی می گن! این مثل یه بیماریه؛ یه بیماری روانی که...
تهیونگ حرفش رو قطع کرد و از روی جونگ‌کوک بلند شد. روی تخت نشست و ادامه داد:
- فقط چیزی که می خوای رو باور کن جونگ‌کوک. اگه می خوای باهاش مخالفت کنی، پس خودم و رفتارم رو بهت تحمیل نمی کنم و قطعا، اینجا جای من نیست.
جونگ‌کوک هم روی تخت نشست و گوشه ی لباس تهیونگ رو گرفت:
- تو باید بدونی من از کجا اومدم تهیونگ. من هیچ وقت اینطوری به یه مرد فکر نکرده بودم؛ هیچ وقت اینطوری به یه مرد نگاه نکرده بودم؛ هیچ وقت نخواستم یه مرد ... یه مرد...
کلمات آخرش رو خورد و نفس عمیقی کشید.
- هیچ وقت نمی خواستم یه مرد باهام معاشقه کنه... همه ی این ها خیلی ناگهانیه و واقعا برام طاقت فرساست! نمی دونم این اشتیاقم از کجا میاد؛ م... من می ترسم... این طبیعی نیست! نمی تونه طبیعی باشه! دو مرد مثل ما می خوان باهم باشن و... گناه کار ما از خلاف و دزدی کمتر نیست!
تهیونگ سکوت کرده بود. جونگ‌کوک با چشم هایی درخشان بهش خیره شد و ادامه داد:
- م... من نمی دونم چی می خوام. نمی دونم مغزم بهم چی می گه؛ حرف های قلبم رو نمی فهمم... من فقط نمی دونم تهیونگ! من...
تهیونگ جمله ی مرد جوانتر رو نصفه گذاشت. دست هاش رو دور کمر جونگ‌کوک محکم حلقه کرد و زمزمه وار گفت:
- پس بذار من بهت کمک کنم.
لب هاشون رو به هم رسوند. جونگ‌کوک لباس تهیونگ رو چنگ گرفت و تلاش کرد تا همراهیش نکنه. وکیل مو بلوند، به آرومی عقب رفت و به جونگ‌کوکی که سنگین نفس می کشید خیره شد. کمی گیج شده بود؛ ادامه‌ی اون بوسه‌ی داغ رو درخواست می‌کرد.
بعد از کمی گردوندن نگاهش میون اجزای بی نقص صورت جونگ کوک، دوباره مشغول عمیق بوسیدن ِ مرد شد.
جونگ‌کوک که این بار نمی تونست در برابر بوسه ی تهیونگ مقاومت کنه، شروع به بوسیدن مرد مو بلوند کرد و لب‌هاش رو مماس با لب‌های اون، حرکت داد.
اجازه داد لذتی که این هفته خودش رو از داشتنش محروم کرده بود دوباره بدنش رو پر کنه. دست های کشیده ی تهیونگ رونش رو لمس می کردن و قلقلکش می‌ دادن.
وکیل مو بلوند، دو انگشتش رو سمت ورودی مرد جوان تر برد تا اون رو آهسته لمس کنه.
احساس لذت ناگهانی که جونگ‌کوک حس کرد، باعث شد کمی عقب بره و به تهیونگ خیره شه. تهیونگ لبخند محوی زد و متقابلا به جونگ‌کوک خیره شد:
- آروم و نرم انجامش می‌دم کبوتر کوچولو؛ مطمئن می شم دردت ن...
- درد؟! قراره درد داشته باشه؟!
تهیونگ آه آرومی کشید:
- شاید یکم‌...
- قبلا هم اینکار رو انجام دادی؟ منظورم... اینکار با یه مرده...
تهیونگ سرش رو تکون داد:
- نه؛ تو اولین مردی بودی که تونست من رو اغوا کنه.
گونه های جونگ‌کوک از حرف تهیونگ داغ شد و
تهیونگ خودش رو به طرف اون کشید؛ تن داغ جونگ کوک رو آروم هل داد و حالا هردو دوباره روی تخت دراز کشیده بودن.
- اگر همه ی چرت و پرت های ذهن آشوبت رو فراموش کنی، مطمئن باش ازش لذت می بری عزیزم.
جونگ‌کوک به مرد مو بلوند چشم دوخت و سر تکون داد:
- ب... باشه.
هنوز هم احساس خوبی نداشت.
تهیونگ لب هاشون رو روی هم گذاشت و با شروع یه بوسه‌ی داغ دیگه، رون گرم جونگ کوک رو لمس کرد. هنوز توی یک دستش سیگار رو نگه می‌داشت.
همون موقع بود که صدای بلند زنگ تلفن توی اتاق پیچید. تهیونگ بلافاصله از لب‌های جونگ کوک جدا شد و سر هردو به سمت تلفن مشکی رنگ گوشه ی اتاق چرخید.
تهیونگ کلافه بلند شد؛ سمت تلفن رفت و جونگ‌کوک هم روی تخت نشست.
وکیل مو بلوند تماس رو جواب داد و جونگ‌کوک به اون درحال حرف زدن با شخص پشت خط چشم دوخت. مرد مو بلوند هرچند ثانیه با کلافگی دستش رو تو موهای خوش حالتش می برد.
- این عالیه عزیزم؛ می‌بینمت.
تلفن رو قطع کرد و به جونگ‌کوک خیره شد:
- ورونیکا و رزی تصمیم گرفتن زودتر از یورکشایر برگردن و احتمالا، یک ساعت دیگه می رسن لندن.
جونگ‌کوک از روی تخت پاشد و دنبال وسایلش گشت. تهیونگ ادامه داد:
- می تونی یه وقت دیگه بیای اینجا؛ زمانی که دخترا اینجا نبا...
جونگ‌کوک میون کلامش پرید:
- بیا با خودمون رو راست باشیم تهیونگ‌؛ خدا نمی خواد ما این کار لعنتی رو انجام بدیم و جلومون رو گرفت. خوشحالم بیشتر از این پیش نرفتیم.
- تو خیلی حرف ها می زنی جونگ‌کوک؛ اما خودت هم می دونی حرف ها و کارهات برعکسن!
جونگ‌کوک پیرهنش رو پوشید و با خستگی به تهیونگ نگاهی انداخت:
- تو هم فقط هرچی تو ذهنت میاد رو به زبون میاری تهیونگ. اعتماد به نفس یه چیزه و بی‌خیال بودن یه چیز دیگه.
- هی ساکت شو! طوری حرف می زنی انگار تو نبودی که برهنه و فقط با یه پیشبند زنونه تو آشپزخونه ی من می چرخیدی.
گونه های جونگ‌کوک از حرف تهیونگ داغ شد:
- و کی مجبورم کردی اون طوری لباس بپوشم؟
- من اعتراضی از طرفت نشنیدم!
جونگ‌کوک نگاهش رو از تهیونگ گرفت و شلوارش رو پوشید؛ ادامه داد:
- نیازی ندارم خودم رو بهت توضیح بدم... تو فقط یه مردی که دوست داره مردهای جوان رو دست‌مالی ک...
تهیونگ اجازه نداد حرفش رو تموم کنه و خیلی رک درحالی که به جونگ‌کوک چشم دوخته بود، شروع به صحبت کرد:
- تو فقط ترسیدی جونگ‌کوک؛ اینقدر تظاهر نکن همه ی این ها تقصیر منه! تو التماس کردی ببوسمت و بعد فرار کردی؛ التماسم کردی به فاکت بدم و حالا هم داری فرار می کنی! تا ابد نمی تونی از چیزی که اینقدر می ترسونتت فرار کنی، مخصوصا وقتی با تمام وجودت می خوایش!
پاهای مرد جوانتر لرزید اما سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه:
- می دونی این چیز درستی نیست تهیونگ. هردوی ما ازدواج کردیم؛ با دو زن که هیچ کار اشتباهی نکردن و مقصر هیچ چیز نیستن ازدواج کردیم. هردوی ما مردیم! اصلا اهمیت نمی دم که فکر می کنی نباید به هنجارهای جامعه اهمیت داد؛ چون من اهمیت می دم!
نگاهش رو از تهیونگ‌گرفت؛ سمت در رفت و دستش رو روی دستگیره گذاشت. تهیونگ سمت چارچوب در قدم برداشت و مقابل جونگ کوک، تقریبا روی تن اون خم شد.
برخلاف تصور وکیل جوانتر، مرد مو بلوند از حرف هاش عصبانی نشده بود؛ تهیونگ در جواب فقط لبخند می‌زد:
- تو عصبانی شدی فرشته کوچولو. این زیادی فریبنده به نظر میاد.
جونگ‌کوک سعی کرد از اتاقش خارج شه اما تهیونگ بازوش رو گرفت:
- می دونی...
به جونگ‌کوک نگاهی انداخت و ادامه داد:
- حتی یه نابینا هم می تونه ببینه داری شخصیتت رو پنهان می کنی. این یه جنگ علیه من نیست فرشته؛ این جنگ رو علیه خودت و عقایدت شروع کردی.
جونگ‌کوک با چشم هایی که تقریبا از حدقه در اومده بود به تهیونگ خیره شد و به لکنت افتاد:
- ت... تو من رو... نمی شناسی... تو اصلا من رو... ن... نمی شناسی! ما فقط یه ماهه... همدیگه رو می شناسیم؛ ت... تو...
تهیونگ دستش رو رها کرد و سیگاری بین لب هاش گذاشت. جونگ‌کوک سمت راهرو دوید تا سریع تر از خونه ی تهیونگ خارج شه؛ اما قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه در باز شد.
ورونیکا با ساکی توی دستش، جلوی در ایستاده بود و با تعجب به جونگ‌کوک نگاه می کرد. کت قرمزی پوشیده بود و موهای مشکی رنگش رو روی شونه هاش ریخته بود:
- اوه جونگ‌کوک! انتظار نداشتم اینجا ببینمت!
جونگ‌کوک درحالی که به ورونیکا خیره شده بود، صدای قدم های تهیونگ رو شنید که دقیقا پشت سرش متوقف شدن.
- گفته بودی یه ساعت دیگه می رسی خونه.
- آره؛ دروغ گفتم! می خواستم مطمئن شم کار اشتباهی نمی کنین.
جلوی تهیونگ ایستاد، دست های ظریفش رو روی شونه های همسرش گذاشت و لب هاشون رو به هم رسوند. تهیونگ هم همراهیش کرد و جونگ‌کوک نگاهش رو از ورونیکا و تهیونگ گرفت.
- شما دوتا این وقت شب چی کار می کردین؟
دهن جونگ‌کوک از استرس خشک شد؛ اما تا اومد چیزی بگه تهیونگ جواب داد:
- به جونگ‌کوک برای امتحانات دانشگاهش کمک می کردم.
جونگ کوک به تهیونگ خیره شد و ورونیکا زیر لب هومی گفت.
- م... من دیگه برمی گردم... رزی رفته خونه... درسته؟
ورونیکا نگاهش رو به جونگ‌کوک داد:
- درسته؛ چند دقیقه پیش رسوندمش خونه.
جونگ‌کوک با عجله سر تکون داد:
- م... ممنون؛ شبتون بخیر.
تهیونگ گلوش رو صاف کرد و به جونگ‌کوک نگاهش انداخت:
- بازم بیا اینجا جونگ‌کوک.
جونگ‌کوک بی‌ اونکه چیزی بگه، کتش رو برداشت؛ در رو پشت سرش بست و سمت خونه راه افتاد.
وقتی جونگ‌کوک اونجا رو ترک کرد، تهیونگ و ورونیکا برای چند ثانیه به هم خیره شدن و بعد ورونیکا نگاهش رو اطراف خونه چرخوند.
- این مدت تنهایی چی کار می کردی؟
- تقریبا هیچی؛ فقط یه شب با نامجون بیرون رفتم و خب، بهمون خوش گذشت.
ورونیکا چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت.
- جونگ‌کوک غذا درست کرده بود؟
تهیونگ جلوی در آشپزخونه ایستاد:
- احتمالا خیلی سرد شده باشه.
ورونیکا چشمش به پیشبند روی زمین افتاد و اخم هاش تو هم رفتن:
- این پیشبند دیگه از کجا اومده؟!
تهیونگ لیوانی برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت و بطری ویسکیش رو از روی میز برداشت:
- من از کجا بدونم؟
ورونیکا با تندی جواب داد:
- تاحالا این رو ندیدم! خودت هم می دونی ترجیح می دم بمیرم تا اینکه این پیشبند مسخره رو بپوشم!
تهیونگ پوزخندی زد و کمی ویسکی تو لیوانش ریخت.
- قراره دوباره عصبانی بشیم نه؟ ریلکس، عزیزم. تو تازه رسیدی خونه!
ورونیکا سمت تهیونگ اومد، با چشم های بی حس و تیره، نگاهی به تهیونگ انداخت و نذاشت حرف همسرش تموم شه:
- مزه نریز تهیونگ.
تهیونگ‌هم متقابلا نگاهش رو به ورونیکا داد.
- می دونم یه کارایی کردی... و طبق توافقمون، تو باید بهم بگی.
تهیونگ موهای ورونیکا رو نوازش کرد و بعد به آرومی چونه ی همسرش رو گرفت:
- نمی دونم درباره ی چی صحبت می کنی.
ورونیکا کمی تهیونگ رو هل داد و چند قدم عقب تر رفت. تهیونگ چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
- اگه اینقدر‌ نگرانی، مطمئنت می کنم که کسی رو به فاک ندادم عزیزم.
ورونیکا کتش رو درآورد و روی مبل انداخت:
- دفعه قبل هم همین رو گفتی.
- ماه پیش که اون پروفسور زبان لاتین تو دانشگاه به فاکت داد بهم چیزی گفتی؟ نمی تونی مجبورم کنی همه چی رو بهت بگم وقتی خودت هیچی بهم نمی گی عروسک.
ورونیکا رو برگردوند؛ خونش تقریبا جوش اومده بود:
- من رو اونطوری صدا نزن! من اون پروفسور زبان لاتین رو نیاوردم خونه! آوردم؟ تو احتمالا منشیت رو از سرکار آوردی خونه و دوباره به فاکش دادی.
تهیونگ با عصبانیت هوفی کشید:
- من هیچکس رو نیاوردم خونه ورونیکا؛ خودت هم می دونی من این چندوقت اخیر واقعا درگیر کارم بودم. جونگ‌کوک تنها کسی بود که اینجا اومد.
با طعنه ادامه داد:
- نکنه جونگ‌کوک برات تهدید محسوب میشه؟
ورونیکا پوزخندی در جوابش زد:
- برای من؟ تهدید؟ تو باید اون کسی باشی که تهدید شده عزیزم! مردها عاشق منن.
ورونیکا بدون گفتن حرف اضافه ای برگشت و سمت اتاق خوابشون رفت.
تهیونگ زیرلب با خودش زمزمه کرد:
- تو هیچ ایده ای نداری...
آخرین جرعه از ویسکیش هم نوشید و دنبال ورونیکا رفت.

Somebody to love | persian translateTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang