بعد از ظهری غمگین بود که زنگ خونه ی تهیونگ به صدا در اومد. جونگکوک رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید، چشم هاش پر از اشک و دست های لرزونش رو کنار بدنش انداخته بود؛ چهره ی مغمومش به خوبی نشون می داد که اون به کسی و یا چیز خاصی برای آرامش احتیاج داره.
برخلاف انتظارش این تهیونگ نبود که در رو باز کرد، بلکه ورونیکا پشت در ظاهر شد.
نفسش رو توی سینهاش حبس کرد؛ نگاهش رو به ورونیکایی که بهش خیره شده بود، داد و شونه هاش رو پایین انداخت:
- م... من نمی دونستم کجا باید برم.
ورونیکا در رو بازتر کرد؛ نگاهش رو به نم نم بارونی که به زودی شدت می گرفت داد و با اینکه احساس می کرد مزاحمی به خونه اومده، جونگکوک رو داخل خونه راهنمایی کرد.
قبل از اینکه مرد جوان فرصت گفتن چیزی داشته باشه، ورونیکا هوفی کشید و نگاهش رو به جونگکوک داد:
- پس رزی بالاخره واقعیت رو فهمید؛ همینطوره؟
جونگکوک سری تکون داد و احساس کرد قطره اشک مزاحمی از روی گونهاش پایین خزید:
- م... من احساس گناه می کنم؛ ا... البته که گ... گناهکارم. ا... ازدواجمون اج... اجباری بود اما ا... اون هیچوقت کار وحشتناکی ا... انجام نداد و ه... همیشه خیلی مهربون و ب... بخشنده بود.
آب دهنش رو فرو فرستاد و ادامه داد:
- م... من فقط انتظار ه... همچین واکنشی رو ازش نداشتم.
- تو چندین ماه بهش خیانت کردی؛ انتظار داشتی با خوشحالی بخنده و بازهم حرف های عاشقانه تحویلت بده؟
جونگکوک قدمی از زن فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت:
- نه. م... من انتظار داشتم با فهمیدنش عصبانی شه؛ اما... اما اون درباره ی تهیونگ عصبانی نشد. اون بابت گرایشم عصبانی شد و...
نیشخندی روی لب های ورونیکا نشست و طعنه ای به جونگکوک زد:
- فکر نمی کردم اینقدر احمق باشه! شوهرش به شوهر بهترین دوستش علاقه داره و دیکش رو می خواد؛ چطور تونست این واکنشی رو از خودش نشون بده؟!
مرد جوان نگاه خیس از اشکش رو به ورونیکا داد:
- ت... تو با اینجا بودن من راحت نیستی؛ نه؟
ورونیکا نگاهش رو از جونگکوک گرفت و آهی کشید:
- دیگه بهت چی گفت؟
- گفت که باید توی مراکز روان درمانی بستری شم و... و...
انگشت های سردش رو به بازی گرفت و ادامه داد:
- و به نظرش اگه خودم رو می کشتم خیلی بهتر بود.
زن جوان نگاه متعجبش رو به جونگکوک دوخت و کمی از حرف مرد شوکه به نظر می رسید:
- رزی این رو بهت گفته؟! این اصلا با اخلاق و شخصیتش جور در نمیاد.
- همینطوره.
مرد جوان نفس عمیقش رو بیرون داد و مشغول صحبت شد:
- ا... اون بهم سیلی زد و...
با یادآوری اخلاق ورونیکا متوقف شد و حرفش رو تغییر داد:
- ا... اون گفت من یه بیمار روانی ام و باید بهم ش... شوک بدن ت... تا خوب شم و...
قطره اشکی از روی گونهاش پایین افتاد و با صدایی لرزون ادامه داد:
- ا... اما من مریض نیستم...
- بشین.
ورونیکا بعد از کمی سکوت با صدایی آروم حرفش رو تکمیل کرد:
- برات چای میارم.
جونگکوک روی کاناپه ی بزرگ اتاق نشیمن نشست؛ هنوز انگشت هاش رو به بازی گرفته بود و احساس می کرد نمی تونست درست فکر کنه. کلمات رزی مثل خنجر قلب رنجورش رو هدف گرفته بودن و هنوز توی ذهن آشفتهاش می چرخیدن. بیمار روانی؛ جونگکوک مطمئن بود که اینطور نیست. در واقع، فهمیدن گرایش واقعیش باعث شده بود که بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس نرمال بودن داشته باشه.
ورونیکا با لیوانی چای توی دستش برگشت؛ کنار جونگکوک نشست و نگاهش رو به مرد جوان داد:
- من با رزی صحبت می کنم.
- ا... ازت ممنونم.
لیوان سفید چای که آراسته به خطوط طلایی بود رو از زن گرفت و صدای زمزمه مانندش توی فضا پیچید:
- راستش م... من از اینکه درکم کردی ک... کمی شوکه شدم.
- خودم هم همینطور.
ورونیکا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- احساس می کنم بعد از این همه سال بالاخره به ثبات رسیدم. توی سن پایینی از همه ی حقیقت هایی که می دونستم فراری شدم و با تهیونگ ازدواج کردم. ما خیلی جوان بودیم و هیچ چیز نمی دونستیم؛ حتی بلد نبودیم که چطور عاشق هم باشیم. فکر می کردیم عاشق همیم و... و این عشق به نظر کافی بود.
- اینطور نبود؟
پوزخندی روی لب های زن جا خوش کرد و سرش رو پایین گرفت:
- نه؛ اینطور نبود. ما دوتا جوان احمق بودیم و فکر می کردیم می تونیم از دنیای اطرافمون جلوتر باشیم؛ فکر می کردیم ازدواجمون نوعی شورش خودسرانه علیه باورها و سنت های قدیمیه. اما در واقع، حالا می فهمم چیزی جز یه بی احتیاطی بچگونه نبود.
سرش رو بالا گرفت و ادامه داد:
- اما ا... اما الان از زیر صحبت با پدرم فرار می کنم، مادرم رو از دست دادم و... و شوهرم به خاطر رفتارم ازم دوری می کنه. با اینحال م... من یه بچه دارم؛ و این باعث می شه که احساس کنم بین این همه تنهایی، یکی پیشمه و هرگز ترکم نمی کنه.
با چشم هاش لبخندی تحویل جونگکوک داد که مرد جوان رو هم به کج شدن گوشه ی لبش وادار کرد:
- دوست داری دختر باشه یا پسر؟
- به نظرت دختر خیلی دوست داشتنی نیست؟
با لبخند ملایمی روی لب ادامه داد:
- اون رو طوری تربیت می کنم که قوی، مستقل و نسبت به دنیای اطرافش محتاط باشه؛ محتاط اما حسابگر. البته اگه پسر بود هم مشکلی ندارم؛ می تونم اون رو برخلاف مردهایی که می شناسم مثل یه جنتلمن واقعی بزرگ کنم. اما تهیونگ هم دوست داره یه دختر داشته باشه.
جونگکوک سری تکون داد و نگاهش رو به کف اتاق نشیمن دوخت:
- من خیلی دوست دارم بچه دار شم اما... اما شک دارم که بتونم.
با احساس نگاه پرسگرانه ی زن روی خودش، نیشخندی به لب آورد و به ورونیکا خیره شد:
- ف... فکر کنم به همین زودی ها از رزی جدا شم و برگه های طلاق رو امضا کنم.
- طلاق توی این سن کم برای رزی... فکر نکنم زندگیش به جای خوبی ختم شه.
اینبار نوبت جونگکوک بود تا نگاهش پرسشگر تر از همیشه به نظر برسه. ورونیکا خیره به چهره ی متعجب مرد حرفش رو کامل کرد:
- اون یه زنه جونگکوک. جامعه نسبت به زن های مجرد و مطلقه دید خوبی نداره؛ چون مردهای اون بیرون معتقدن که این دسته از زن ها همسران خوبی نیستن. برای همین نسبت به اون ها منفی نگرن و به سختی می تونن شغل مناسب و درآمدی کافی داشته باشن؛ با این حال شاید رزی بتونه شغلش رو به عنوان پرستار ادامه بده.
جونگکوک با درموندگی به ورونیکا چشم دوخت و هوفی کشید:
- من دوست ندارم اوضاع رو تا این حد برای رزی سخت کنم؛ اما اینکه باهم ادامه بدیم چیزی رو درست نمی کنه و حدس می زنم بهتره که تنها باشیم. رزی هرگز واقعا من رو دوست نداشت؛ اون عاشق تصوری شده بود که از من توی ذهنش داشت.
کجخندی روی لب های زن جوان نقش بست و نگاهش همچنان روی جونگکوک ثابت بود:
- یه مرد قوی. به نظرت همه ی ما نمی خوایم یه مرد قدرتمند ازمون محافظت کنه و فقط بهمون سکس و پول هدیه بده؟!
- اینطور فکر نمی کنم.
لیوان چای که حالا کمی خنک شده بود رو از روی میز عسلی جلوی پاش برداشت و گلوش رو مهمون جرعه ای چای کرد.
ورونیکا کمی از حرف مرد خندید و آهی کشید:
- می دونی، گاهی اوقات آرزو می کنم که ای کاش یه مرد بودم.
زن لبش رو به آرومی گزید و ادامه داد:
- زن بودن هیچ ایرادی نداره و من چیزی که هستم رو دوست دارم؛ اما با اینحال... با اینحال مردها می تونن کارهایی رو انجام بدن که من نمی دم. می دونم اگر جنس مخالف بودم، به خاطر رفتار و کارهایی که می خواستم انجام بدم سرزنش نمی شدم.
مرد جوان با چشم هایی براق و گشاد شده به ورونیکا خیره شد و صدای پر از تعحبش فضای اتاق نشیمن رو پر کرد:
- من دقیقا احساست رو درک می کنم ورونیکا.
فکر نمی کرد فرد دیگه ای توی دنیا احساسی که داشت رو درک کنه، اما ورونیکا احساس حقیقیاش رو با کلماتی واضح بازگو کرده بود.
- من و تو توی این مورد تقریبا شبیه هم هستیم جونگکوک.
نگاهش رو از مرد جوان گرفت و جونگکوک هومی گفت. زن جوان موهای مشکی رنگش رو پشت سرش جمع کرده بود، پیرهن قهوه ای رنگ و دامن مشکی بلندی به تن داشت و با اینکه آرایشی روی صورتش دیده نمی شد، بازهم خیلی زیبا به نظر می رسید. ورونیکا زیبا بود؛ جای هیچ انکاری نداشت و اون زن مثل تمام موضوعات مربوط بهش، بی عیب و نقص بود.
صدای باز شدن در توجه هردوشون رو جلب کرد و ثانیه ای بعد، تهیونگ با قدم هایی سریع وارد اتاق نشیمن شد:
- اون کفش های جلوی در برای کی... اوه!
چشم های مرد با دیدن جونگکوک و ورونیکا گرد شد. هردوی اون ها روی مبل مشترکی نشسته بودن، جونگکوک لیوانی چای توی دستش داشت و فضای آروم اتاق نشیمن تهیونگ رو از همیشه متعجب تر کرده بود:
- ا... اوه جونگکوک آم... تو اینجایی!
- آره؛ م... من مشکلی داشتم که نمی تونستم به خونه برگردم.
صداش آروم بود و حتی نگاهش رو به مرد نداد؛ با وجود ورونیکا، احساس می کرد اگر به تهیونگ نگاه کنه بی احترامی تلقی می شه؛ چون به هرحال اون معشوقش بود و اینکار مقابل زن اصلا درست به نظر نمی رسید.
ورونیکا از روی مبل بلند شد؛ بین دو مرد ایستاد و سرفه ای مصلحتی کرد:
- تا شما پسرا باهم گپ می زنین، منم می رم که یکم با رزی صحبت کنم.
قدمی سمت در برداشت و وقتی از کنار تهیونگ رد شد، با صدایی آروم ادامه داد:
- یه گپ ساده؛ نه چیز بیشتری.
زن جوان عمارت رو ترک کرد و با بسته شدن در، سکوت سنگینی توی خونه حاکم شد. تهیونگ برای چند ثانیه همونجا ایستاد و جونگکوک بالاخره نگاهش رو به مرد دوخت.
- م... من جای دیگه ای رو ب... برای رفتن نداشتم تهیونگ؛ ب... باید برای م... مدتی هم که شده ا... از رزی دور بمونم. م... من نمی تونم...
تهیونگ قدمی سمتش برداشت و جونگکوک ادامه داد:
- من متاسفم. متاسفم که اینجا اومدم؛ ا... اما... اما...
مرد مو بلوند اجازه نداد حرف جونگکوک به اتمام برسه و به آرومی روی مبل کنارش نشست. هردوی اون ها با تمام وجود می خواستن هم رو به آغوش بکشن و دست هاشون رو دور بدن دیگری حلقه کنن؛ اما خوب آگاه بودن که نمی تونستن اینکار رو انجام بدن.
- چه اتفاقی افتاده جونگکوک؟
جونگکوک برای تهیونگ تعریف کرد که رزی چه واکنشی نسبت بهش نشون داده، اینکه نباید چیزی از گرایشش به همسرش می گفت؛ اما اون لحظه نتونسته بود جلوی خودش رو بگره و احساساتش رو با رزی در میون گذاشت. تهیونگ نیشخندی به لب آورد و نگاهش رو به مرد جوان دوخت:
- اخیرا خیلی با اعتماد به نفس تر از قبل شدی؛ اینطور نیست جونگکوک؟
جونگکوک لبخندی به لب آورد و متقابلا به تهیونگ خیره شد:
- این رو از کسی که می شناختم، یاد گرفتم.
بعد از سکوت کوتاهی، تهیونگ هوفی کشید و نگاهش رو اطراف اتاق نشیمن چرخوند:
- منظورت یونگیه؟
جونگکوک با صدای آرومی خندید و سری تکون داد:
- نه. منظورم اینه که م... می شه گفت یونگی الگوی منه. من رو راهنمایی می کنه که چه کاری باید انجام بدم و چه کاری رو نه؛ این معنی دیگه ای برام نداره تهیونگ. ما می خواستیم بریم تا باهم رابطه داشته باشیم؛ رابطه ای که...
مرد جوان نفس عمیقی کشید و حرفش رو تکمیل کرد:
- رابطه ای که مثلش رو تاحالا تجربه نکردم. یه جورایی ممکن بود دلبسته شم؛ برای همین خوشحالم اتفاقی بینمون نیفتاد.
تهیونگ کج خندی تحویلش داد و باعث تعجب جونگکوک شد.
- آه جونگکوک؛ تو من رو یاد خودم میندازی.
- چی؟ منظورت پر شوری و هیجانمه؟!
قبل از اینکه جونگکوک بازهم سرش رو پایین بگیره، تهیونگ از جاش بلند شد و قدمی سمت بطری ویسکی و لیوان روی میز برداشت:
- نه؛ بی پرواییت رو می گم.
- م... من شجاع نیستم و م... می دونم این کار احمقانه ای بود که می خواستم دیک یونگی رو وسط پیاده روی عمومی بخورم؛ م... می دونم باید کمی محتاطانه تر رفتار کنم. اما من اشتباهی مرتکب نمی شم؛ من تازه دارم طرز برخورد با دنیای اطرافم رو یاد می گیرم.
تهیونگ در بطری رو باز کرد و با مقداری از ویسکی محبوبش، لیوان همیشگیش رو پر کرد:
- یه روزی دربارهاش بالغ می شی.
- بلوغ درباره ی چی؟!
تهیونگ سمت جونگکوک چرخید و به چشم های براق مرد جوان خیره شد:
- همین موضوع. می دونی؛ اگه نظر من رو بخوای، این چیزیه که بهت پیشنهاد می کنم. از رزی جدا نشو و کنارش بمون؛ ف... فقط تمام این رفتارهای بی معنی همجنسگرایی که توش به اندازه کافی افراط کردی رو متوقف کن. تمرکزت رو روی دانشگاه حقوقت بذار و مطمئنم چند سال بعد که فارغ التحصیل شدی، با یادآوری گذشتهات یه دل سیر می خندی.
جونگکوک با شنیدن حرف مرد خشکش زد و نگاه متعجب رو به تهیونگ دوخت:
- ببخشید؟! داری می گی باید ناامید شم و مثل بقیه ی مردها زندگی کنم؟
- قطعا دلیلی وجود داره که اون مردها هم مثل بقیه زندگی می کنن جونگکوک. جامعه پذیرای تغییرات نیست و از اینطور شورش ها حمایت نمی کنه. ممکنه الان ناراضی باشی و برات سخت باشه؛ اما بعد از چندسال...
جونگکوک به مرد اجازه ی اتمام حرفش رو نداد:
- به چندسال آینده فکر نکن تهیونگ!فکرت رو به همین لحظه بده؛ تو خوشحالی؟ تو واقعا خوشحالی؟!
قدمی سمت تهیونگ برداشت و ادامه داد:
- اگر بیست سال بعد بهترین و تجملاتی ترین زندگی رو هم داشته باشم، بازهم نمی تونم خوشحال باشم. توصیهات برای اون موقع چیه تهیونگ؟ هر روز شراب بنوشم؟ سیگار بکشم؟ با زن های مختلف بخوابم؟ این خیلی آشنا به نظر می رسه؛ اینطور نیست؟
تهیونگ نگاه خونسردش رو به جونگکوک داد و تلاش می کرد واکنشی نسبت به مرد جوان نشون نده. جرعه ای از ویسکی محبوبش نوشید و لیوانش رو روی میز برگردوند:
- قرار نیست زندگی همیشه آفتابی باشه.
- اما این به معنی نیست که نباید براش تلاش کنیم؛ مگه نه؟ مگه به همین دلیل نیست که پدرهامون با تمام توانشون جنگیدن؟ مگه اونها برای راحت تر کردن زندگی ما اینکار رو نکردن؟
تهیونگ نگاهش رو از جونگکوک گرفت و بیشتر از این جرات نگاه کردن به مرد جوان رو نداشت. لیوانش رو از روی میز قاپید و گلوش رو به جرعه ی بعدی ویسکی دعوت کرد.
- از رها کردن من پشیمون می شی تهیونگ.
- همین الانش هم پشیمونم.
جونگکوک سرش رو سمت مرد برگردوند؛ با چشم هایی متعجب بهش خیره شد و تهیونگ ادامه داد:
- از همون لحظه ای که ترکت کردم بابتش پشیمونم.
- چ... چی؟!
تهیونگ نگاه خیرهاش رو به جونگکوک دوخت و صدای زمزمهاش توی فضا پیچید:
- جونگکوک...
لیوان رو روی میز گذاشت و کاملا سمت مرد جوان برگشت:
- فکر می کنی برای من آسون بود که ترکت کنم؟ رها کردن تنها کسی که سعی کرد من رو بفهمه و دوستم داشته باشه آسون به نظر می رسه؟ رها کردن کسی که هر ثانیه باهاش خوشحال بودم سخت نیست؟
- تهیونگ...
مرد جوان پلک هاش رو روی هم نشوند و ادامه داد:
- بهم دروغ نگو.
- کاش...
تهیونگ دست جونگکوک رو بین دستش گرفت؛ مرد جوان رو کمی به خودش نزدیکتر کرد و ادامه داد:
- کاش همه ی این حرف هایی که بهت زدم، یه دروغ ساده بود. کاش هیچوقت ملاقاتت نمی کردم جونگکوک؛ کاش هیچوقت بهم نشون نمی دادی که چطور می تونم خوشحالتر از همیشه باشم. کاش... کاش هر شب تو رو توی آغوشم نگه نمی داشتم.
- این رو نگو تهیونگ؛ این رو نگو.
جونگکوک به مرد خیره شد و صدای ضعیف و شکستهاش فضای اتاق نشیمن رو پر کرد:
- ا... اگه واقعا همینطوره، پ... پس بازهم باهام بیا. برگرد پیشم تهیونگ؛ ما می تونیم مثل همیشه همه چیز رو حل کنیم.
تهیونگ سرش رو تکون داد و نگاخش هنوز روی مرد جوان ثابت مونده بود:
- ما نمی تونیم؛ نمی تونیم جونگکوک. من نمی تونم؛ م... من فقط...
دست جونگکوک رو رها کرد و ادامه داد:
- اینکه پدر خوبی باشم برام مهم تر از اینه که به عشق پر و بال بدم.
تهیونگ نفس عمیقش رو رها کرد و جونگکوک بازهم پلک هاش رو روی هم نشوند. نمی تونست بیشتر از این به مرد نگاه کنه و می دونست تهیونگ حاضره اون رو به خاطر فرزند آیندهاش رها کنه. این برای تهیونگ خوب بود، اما باعث می شد مرد جوان بیشترین حد از خشم و غم رو به قلبش تحمیل کنه. به آرومی برگشت؛ روی مبل نشست و سعی کرد سد بغضش رو نشکنه.
تهیونگ هم کنارش نشست و هوفی کشید:
- متاسفم جونگکوک.
- مشکلی نیست.
پوزخندی به لب آورد و ادامه داد:
- من خیلی درست و حسابی نتونستم طعم داشتن پدر رو بچشم؛ با این حال مطمئنم تو قراره یه پدر خارق العاده برای اون بچه باشی.
مرد دستش رو دور جونگکوک انداخت و اون رو به آغوش کشید. جونگکوک که حالا احساس آرامش می کرد، سرش رو روی سینه ی پهن مرد گراشت و اجازه داد اشک های پی در پیش، راه خودشون رو روی صورتش پیدا کنن. تا برگشتن ورونیکا از هم جدا نشدن و توی سکوت آرامش بخش اتاق نشیمن، به صدای قلب هم گوش دادن.
سکوت اتاق با برگشت ورونیکا و نفس کلافه زن قطع شد:
- رزی عقلش رو از دست داده.
اخم محوی روی پیشونی تهیونگ نشست و نگاهش رو به زن جوان دوخت:
- این حرف رو نزن ورونیکا.
ورونیکا به چهره ی گیج دو مرد خیره شد و دستی به موهای مشکی رنگش کشید:
- اون واقعا عقلش رو از دست داده تهیونگ! اون می گفت نباید به جونگکوک کمک می کردی تا از زندان بیرون بیاد! رزی آروم و دوست داشتنی ترین کسیه که می شناسم؛ اما الان به بی عقل ترین آدمی که تاحالا توی عمرم دیدم تبدیل شده!
جونگکوک آب دهنش رو پایین فرستاد و صدای زمزمهاش فضا رو پر کرد:
- م... من نمیخوام ب... برگردم خونه؛ م... من ازش می ترسم.
تهیونگ کج خندی به لب آورد و نگاهش رو به مرد جوان داد:
- از یه دختر می ترسی؟!
برای ثانیه ای سکوت سنگینی توی فضای اتاق نشیمن حاکم شد، که تهیونگ با صاف کردن گلوش، بهش خاتمه داد:
- یعنی... ببینید؛ من همچین منظوری نداشتم.
جونگکوک از روی مبل بلند شد و پیراهنش رو کمی صاف کرد:
- مطمئنم می تونم یه هتل کوچیک نزدیک به دانشگاه پیدا کنم. باید به جیمین زنگ بزنم و بگم وسایلم رو از اون خونه بر...
لبخند کوچیکی روی لب های تهیونگ نقش بست و حرف مرد جوان رو قطع کرد:
- نه؛ همین جا بمون.
نگاهش رو به جونگکوک دوخت و ادامه داد:
- ما یه اتاق اضافه داریم که می تونی توش راحت باشی. جدای از این، محل کارت به دفتر من خیلی نزدیکه.
جونگکوک آب دهنش رو فرو فرستاد و به ورونیکا خیره شد. نگاه زن جوان روی تهیونگی که با چهره ای امیدوار به جونگکوک نگاه می کرد، ثابت موند و نیشخندی به لب آورد:
- می تونی یکی دو روز همین جا بمونی جونگکوک.
لبخند قدردانی روی لب های مرد جوان نشست و سری تکون داد:
- ممنونم ورونیکا؛ خیلی ممنونم.
ورونیکا به آرومی خندید و به جونگکوک چشم دوخت:
- واقعا مشکلی نیست جونگکوک؛ تو حتی روی تخت من هم خوابیدی.
لبخند جونگکوک محو شد و صدای سرفه ی مصلحتی و البته عصبی تهیونگ، توی فضا پیچید:
- می رم لباس هام رو عوض کنم.
جونگکوک با چشم هایی درشت، نگاه ملتمسش رو به مرد دوخت و امیدوار بود تهیونگ اون دو رو تنها نذاره؛ اما تهیونگ اشاره ی مرد جوان رو دریافت نکرد و ثانیه ای بعد ازشون دور شد.
ورونیکا سمت جونگکوک برگشت و قدمی سمت مرد جوان برداشت:
- به هرحال؛ گفتی جیمین؟
جونگکوک سری تکون داد و ورونیکا با ابروهایی بالا رفته، حرف رو تکمیل کرد:
- اون همسنته؟ لب های درشت و موهای مشکی داره؟ اغلب بلند حرف می زنه و دست هاش نسبتا کوچیکن؟
- خودشه؛ اون رو می شناسی؟
ورونیکا برای لحظه ای ساکت موند و بعد کج خندی به لب آورد:
- آره؛ می شناسمش.
بدون حرف بیشتری سمت آشپزخونه رفت. جونگکوک اول کمی گیج به نظر می رسید؛ اما با یاد آوری حرف جیمین درباره ی زنی با مشخصات ورونیکا، موضوع رو فهمید و متعجب تر از همیشه روی مبل نشست.
-----
برای بقیه ی روز، تنش قابل توجهی خونه رو پر کرده بود. جونگکوک توی اتاق کار تهیونگ به کارهای دانشگاهش می رسید و می دونست حضورش توی اون خونه، ورونیکا رو ناراحت می کنه. هرکس دیگه ای هم که جای ورونیکا بود قطعا با بودن کنار مردی که با همسرش می خوابید، احساس خوبی نداشت.
- چی کار می کنی؟
صدای تهیونگ اون رو از افکار بی انتهاش بیرون کشید. با خزیدن انگشت های بلند مرد روی بدنش، سمت تهیونگ چرخید و نگاهش رو به چشم های قهوهای رنگش داد. تهیونگ پشت سرش ایستاده بود و لیوان همیشگی ویسکیش، توی دستش خود نمایی می کرد.
- چندتا تکلیف برای کلاس دو روز آینده دارم که باید تحویل بدم.
تهیونگ کمی خم شد؛ نگاه گذرایی به برگه های روی میز انداخت و صدای خندهاش توی اتاق پیچید:
- همیشه از این درس و کلاسش بدم می اومد! فکر کنم می دونی اکثر اوقات توی سخنرانی ها و امتحان هایی که می دادم، بالاترین نمره رو می گرفتم؛ هوم جونگکوک؟
- البته. تو خیلی ترسناک به نظر می رسی؛ مطمئنم اون موقع هم همینطور بودی.
- تهیونگ آهی کشید و شقیقهاش رو خاروند:
- آه نه؛ با گذر زمان اینطور شدم. اعتماد به نفس بالا یکی از شاخص های مهم وکیل بودنه؛ تو ترس نسبتا زیادی از خودت نشون می دی و این بهترین چیزیه که طرف مقابل بتونه باهاش بهت حمله کنه.
جونگکوک سری به نشونه ی تایید تکون داد و نگاهش رو به لیوان توی دست مرد دوخت:
- به نظرت خیلی زیاد از حد نمی نوشی تهیونگ؟
تهیونگ هم متقابلا به چشم های نگران مرد جوان خیره شد و لبخند محوی به لب آورد:
- نگران نباش زیبا. ویسکی بعد از کار آرومم می کنه؛ بهش عادت کردم.
گونه های مرد جوان از لقبی که تهیونگ بهش نسبت داده بود، داغ شد و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- ن... نباید هر روز اینقدر بنوشی؛ شاید بهتر باشه کم کم ترکش کنی.
تهیونگ کمی خودش رو به مرد جوان نزدیک تر کرد و لبخند واضحی روی صورتش دیده می شد:
- تو خیلی مراقبی گوکی.
با صدایی آروم ادامه داد:
- اینقدر من رو جذب خودت نکن... تو فوق العاده ای؛ مثل یه فرشته.
جونگکوک پلکی زد و نگاهش رو به عمق چشم های مرد دوخت:
- فرشته...
لب گزید و ادامه داد:
- قسم می خورم این کلماتی که به زبون میاری خیلی جذابن؛ اما خودت از جذابیتشون بی خبری.
- کی گفته بی خبرم؟ من کاملا از قصد حرف هام و تاثیر زیادش روی مردم خبر دارم؛ مخصوصا درباره ی تو جونگکوک. یه نگاه به خودت بنداز؛ صورتت کاملا قرمز شده.
- ت... تهیونگ...
تهیونگ لب هاش رو نزدیک لب های سرخ جونگکوک برد و نفس عمیقی کشید.
- تهیونگ.
- من رو متوقف کن جونگکوک؛ چون خودم از عهدهاش بر نمیام.
یکی از دست هاش رو پشت گردن جونگکوک گذاشت؛ لبش رو جلوتر برد تا بوسه ای روی لب های جونگکوک بگذاره اما با شنیدن اسمش متوقف شد.
- تهیونگ.
نگاه ناراحتش رو به مرد جوان دوخت و اخم محوی روی پیشونیش نشست:
- چیه؟!
جونگکوک آب دهنش رو فرو فرستاد و به تهیونگ خیره شد:
- اون صدای من نبود.
هردو سرشون رو برگردون و با ورونیکایی که جلوی در ایستاده و ابرویی بالا انداخته بود، مواجه شدن.
تهیونگ خودش رو جمع کرد؛ نگاه دستپاچهاش رو به زن داد و لبخندی به لب آورد:
- آم، آه عزیزم؛ ما داشتیم روی پروژه ای که جونگکوک باید تحویل بده کار می کردیم.
ورونیکا می دونست تهیونگ حقیقت رو نمی گه؛ مرد هم از آگاه بودن ورونیکا نسبت به حقیقت، باخبر بود و جونگکوک هم می دونست تهیونگ و ورونیکا هردو نقش بازی می کنن.
ورونیکا لبخندی تصنعی به لب آورد و به تهیونگ خیره شد:
- یه لحظه باهام بیا؛ باید باهم صحبت کنیم.
گونه های جونگکوک به وضوح سمت داغی می رفت ؛ با ذهنی مشغول کارش رو ادامه داد و تهیونگ هم دنبال ورونیکا از اتاق خارج شد.
- اینقدر که فکر می کنی حدی نیست ورو...
- بهش گفتی تهیونگ؟
ورونیکا کج خندی به لب آورد و ادامه داد:
- بهش گفتی که هنوز عاشقشی؟
دور از اتاق مطالعه و کنار راهرو ایستاده بودن. تمام اعتماد به نفس و آرامش تهیونگ با حرف ورونیکا فرو ریخت و استرسی نسبی وجودش رو پر کرد:
- ن...نه هنوز؛ و قرار نیست بهش چیزی بگم.
- نمی دونم از من انتظار چه واکنشی داری تهیونگ. من حتی نمی تونم راجع به این موضوع با مشاورم صحبت کنم؛ چون تو رو به زندان می فرسته.
تهیونگ قدمی سمت زن جوان برداشت و سعی کرد کمی اوضاع رو آروم کنه:
- نفس عمیق بکش ورونیکا؛ اینقدر مضطرب نباش. این مهم نیست؛ هیچکدوم از این موضوعات مهم نیستن. هفت ماه دیگه بچه ی کوچولومون به دنیا میاد؛ جوآن کوچولوی ما.
- جوآن؟ مثل جوآن آو آرک؟!
نیشخندی روی لب تهیونگ نشست و دسته ای از موهای مشکی زن رو پشت گوش فرستاد:
- آره. چند وقت پیش دیدم که این اسم رو توی دفتر خاطراتت نوشتی.
- ا... اوه.
ورونیکا لبخندی به لب آورد و سر تکون داد:
- درسته. به نظرم این اسم فوق العاده ایه؛ اینطور نیست؟
- منم همینطور فکر میکنم؛ اگه دختر باشه جوان و اگر نه ویکتور.
تهیونگ بوسه ای روی گونه ی زن نشوند و ادامه داد:
- ناراحت نباش لاو.
- سعی می کنم.
هیچ کدوم از اون ها بابت وضعیت پیش اومده شاکر نبودن.
ساعاتی بعد، جونگکوک برای تشکر از اون ها، توی پخت شام کمک کرد و البته، ورونیکا با اکراه این اجازه رو به مرد جوان داد و برای کمی استراحت دراز کشید.
بعد از حاضر شدن شام و چیدن میز، هرسه پشت میز نشستن و تهیونگ و ورونیکا از شام خوششون اومد.
ورونیکا لقمهاش رو قورت داد و به جونگکوک چشم دوخت:
- این عالیه جونگکوک! یادت باشه حتما دستور پختش رو بهم بدی.
- بهت که گفته بودم رونی؛ دست پخت جونگکوک واقعا عالیه! اینی که روی غذاست، پوره ی سیب زمینیه؟ من کاملا یادم میاد!
نیشخندی به لب آورد و نگاهش رو به مرد جوان دوخت:
- یادمه که اومده بودی برام غذا درست کنی. هیچ وقت از خوردن سیر نمی شدیم؛ نه؟ البته اگه قبل از اون تصمیم نمی گرفتیم که...
با یاد آوری حضور ورونیکا خشکش زد و به صحبتش ادامه نداد.
چنگال ورونیکا از دستش توی بشقاب افتاد و زن جوان به آرومی دماغش رو خاروند. گونه های جونگکوک به وضوح رنگ گرفته بود و تهیونگ، ترجیح داد توی سکوت به خوردن غذای لذیذش ادامه بده.
چند دقیقه ی بعد، تهیونگ درحالی که به تصویرش توی قاشق خیره شده بود، به سکوت بینشون خاتمه داد:
- تمام مدت موهای من همین شکلی بوده؟!
جونگکوک نگاهش رو به مرد دوخت و هوفی کشید:
- تهیونگ تو خیلی زیبایی؛ اما حقیقتا خودشیفته ترین مردی هستی که تاحالا تو زندگیم دیدم!
اخم محوی روی پیشونی تهیونگ نشست و ورونیکا سری به نشونه ی تایید تکون داد:
- راست میگی جونگکوک! دائما خودش رو توی آینه، ظرف های نقره و آب، نگاه و تحسین می کنه!
مرد جوان نگاهش رو به ورونیکا دوخت و حرف زن رو تایید کرد:
- همینطوره! یادمه یه بار برای مدتی طولانی به چشم های من خیره شده بود؛ بعد که دلیلش رو پرسیدم، اون گفت تمام مدت از توی مردمک های من به تصویر خودش نگاه می کرد!
- تو به طرز وحشتناکی خود شیفته ای تهیونگ!
تهیونگ نگاه شوکهاش رو بین ورونیکا و جونگکوک چرخوند و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- اوه خدای من! اینقدر راجع به من اینطوری حرف...
ورونیکا اجازه نداد حرف تهیونگ به اتمام برسه:
- تو هم متوجه شدی که چطور با همه ی موجودات زنده ی اون بیرون معاشقه می کنه جونگکوک؟!
جونگکوک قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و سری تکون داد:
- کاملا! این خیلی وحشتناکه! اون با مستخدم، مهمان دار و حتی دوست من عاشقانه برخورد می کرد!
- نسبت به عمه ام، مادرم و حتی رزی هم همینطور بود! تو حتما باید با هرکسی که اون بیرونه عاشقانه برخورد کنی تهیونگ؟!
تهیونگ بی سر و صدا غذاش رو می خورد و قرمزی گونه هاش خودنمایی می کرد. جونگکوک با دستپاچگی و خجالت به ظاهر مرد روبهروش خندید:
- متاسفم تهیونگ؛ فقط داریم یکم اذیتت می کنیم. میدونی؛ به این دلیله که ما بهت اهمیت میدیم.
- از طرف خودت حرف بزن جونگکوک.
ورونیکا با تمسخر به جونگکوک چشم دوخت. تهیونگ نگاه خیرهاش رو به ورونیکا داد و پوزخندی به لب آورد:
- خب خب... بیاین آروم باشیم و موضوع رو به اتاق خواب تغییر بدیم؛ چون هیچ کدوم از شما هیچ چیز منفی ای برای گفتن راجع به این موضوع ندارین.
جونگکوک و ورونیکا برای مدتی طولانی و آزار دهنده، ساکت بودن. تا ورونیکا این سکوت رو شکست:
-این چندش آوره.
جونگکوک حرف زن رو تایید کرد و نگاهی به تهیونگ انداخت:
- تو خیلی بی ادبی.
ورونیکا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و هوفی کشید:
- حرف زدن راجب سکس؟ اون هم وقتی که در حال شام خوردنیم؟
تهیونگ با گیجی نیشخندی زد و جونگکوک با دیدن چهره ی گنگ مرد شروع به خندیدن کرد.
بعد از شام، ورونیکا احساس خستگی می کرد و دو مرد رو برای کمی اسراحت ترک کرد. تهیونگ به همراه مرد جوان مشغول جمع کردن میز شام شد و جونگکوک به آشپزخونه رفت. بشقاب هارو توی سینک گذاشت توجهش به پیشبندی که گوشه ای آویزون بود و خال خال های قرمزی روش خودنمایی می کرد، جلب شد.
تهیونگ هم نگاهش رو به پیشبند داد و پوزخندی روی لبش نشست:
- میدونی... من این رو فقط برای تو خریده بودم.
جونگکوک سرش رو تکون داد و شروع به شستن ظرف ها کرد:
- می دونم برای اینکه باهام بخوابی چقدر دروغ سرهم کردی.
- خب، می بینی که دروغ هام خیلی خوب جواب داد و تو دفعه ی بعدش برای مدت طولانی تری توی تخت کنارم موندی.
گونه های جونگکوک به وضوح سرخ شد و بعد احساس کرد تهیونگ دست هاش دور کمر نسبتا ظریفش حلقه کرده. بوسه ای پشت گردن جونگکوک نشوند و لبش رو کنار گوش مرد جوان برد:
- دلم برات تنگ شده بود جونگکوک.
- ت... تهیونگ تو نمیتونی همچین کارهایی رو انجام بدی. ما با هم نیستیم؛ این.. این فقط به من آسیب بیشتری می زنه. این...
- میدونم؛ فقط خواستم بدونی که دلم برات تنگ شده.
تهیونگ چونهاش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و ادامه داد:
- اون روز که توی دفتر اون حرف هارو بهم زدی، من... من فکر نمی کنم که تا قبل از اون اینقدر گریه کرده باشم.
جونگکوک آب دهنش رو فرو فرستاد و برای لحظه ای از شستن ظرف ها دست کشید:
- من... من متاسفم.
- تو فقط حقیقت رو گفتی؛ حداقل الان ازش باخبرم.
جونگکوک با کمک تهیونگ شستن ظرف ها رو به پایان رسوند و بعد با حالتی خوابالو پرسید که کجا می تونه بخوابه. تهیونگ بازهم برای خودش ویسکی ریخت و با سر به اتاقی اشاره کرد:
- می تونی توی اتاق مهمان بخوابی.
جونگکوک متوجه شد که تهیونگ کمی بیشتر از حد معمول لیوانش رو پر می کنه؛ با این حال چیزی نگفت و مرد ادامه داد:
- راهنماییت میکنم.
تهیونگ در بطری رو بست و با جونگکوک سمت اتاقی کنار اتاق خودش و ورونیکا به راه افتاد.
همهجا تاریک بود؛ پردههای مخملی پنجره ها رو آراسته بود و تختی بزرگ با ملحفههای زرشکی رنگ وسط اتاق به چشم میخورد.
جونگکوک نگاه خجالتزدهای به تهیونگ انداخت و سکوت سنگین اتاق رو شکست:
- من لباسی برای خواب ندارم.
تهیونگ نیشخندی به لب آورد و مرد جوان رو دست انداخت:
- یکی از لباس های خودم رو بهت می دم؛ می دونم دوست داری اون ها رو بپوشی.
جونگکوک نمیتونست حرفش رو رد کنه. تهیونگ از اتاق بیرون رفت تا لباس مناسبی برای جونگکوک بیاره و جونگکوک، از این زمان استفاده کرد و نگاهش رو سرتاسر اتاق گردوند.
کتابها، واینل ها، لباسهای قدیمی و هر وسیله ای که توی اتاق به چشم می خورد، همگی غرق گرد و خاک بودند. درحالی که نگاهش رو روی اون ها میچرخوند، چشمش به عکسی افتاد و قاب کوچیک رو بین انشگت هاش گرفت. عکس سیاه سفیدی از تهیونگ بود؛ عکسی که توش کمتر از همیشه ترسناک به نظر میرسید. لبخندی ملیح به لب داشت و موهای فر و بلوندش صورتش رو قاب گرفته بود. ورونیکا کنار تهیونگ ایستاده و لبخند عمیقی به لب داشت، که جونگکوک تا به حال زن رو اینطور خندون ندیده بود. بازوهای تهیونگ دور کمر ورونیکا حلقه شده بودن و هردو توی عکس خوشحال تر از همیشه به نظر می رسیدن. با ورود تهیونگ به اتاق مهمان، از افکارش خارج شد و نگاهش رو به مرد داد.
تهیونگ بلوزی توی دستش گرفته بود و به جونگکوک خیره شد:
- متاسفانه نتونستم پیژامه ای پیدا کنم.
جونگکوک آب دهنش رو با گیجی فرو فرستاد و نگاهش رو بلوز توی دست تهیونگ دوخت:
- م... من نمیتونم لباست رو بپوشم تهیونگ.
- چرت و پرت نگو؛ معلومه که میتونی بپوشیشون.
جونگکوک نگاهش رو از بلوز گرفت و به لیوان خالی از ویسکی مرد داد:
- جدیدا بهتر از قبل میخوابی؟
تهیونگ عقب سمت عقب برگشت و شونه ای بالا انداخت:
- فکر کنم مدتی رو طبقه پایین بگذرونم؛ این روزها خیلی خوب خوابم نمیبره.
اگه جونگکوک مرد رو به خوبی نمیشناخت، پریشونی و آشفتگی بین کلماتش رو تشخیص نمیداد. تهیونگ هیچوقت ضعفش رو برای دیگران آشکار نمی کرد و این خصوصیت، ناشی از اعتماد به نفس بالاش بود.
- دیگه نوشیدنی نخور.
تهیونگ بین چهارچوب در متوقف شد و به سمت مرد برگشت تا لبخندی تحویلش بده:
- نگران من نباش جونگکوک؛ یکم استراحت کن.
جونگکوک تردید داشت، ولی با اینحال سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
بعد از این اینکه مرد جوان به خواب رفت، تهیونگ به مدت سه ساعت و یا حتی بیشتر توی طبقه پایین مشغول گوش دادن به آهنگ جاز قدیمی و نوشیدن لیوان دیگه ای از ویسکی موردعلاقهاش شد._________
سلام~~~
حالتون چطوره؟
امتحاناتون خوب پیش می رن؟👀
امیدوارم توی همشون موفق ترین باشین~~~ اینم از این پارت سامبادی تو لاو♡
منتظر ووت و کامنتاتون هستم💜پ.ن: چون مشغول اصلاح اون پارت بودم، نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توی مغزم اتفاق افتاد که اون رو آپ کردم😭🤡
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Somebody to love | persian translate
Romantizm|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...