جونگکوک گفت:
- از وقتی یادم میاد، والدین من و رزی باهم صمیمی بودن. می دونی، ازدواج ما یه جورایی از قبل ترتیب داده شده بود؛ اما خب رزی دوست داره فکر کنه دست سرنوشت ما رو به هم رسوند و خانواده هامون نقش زیادی توش نداشتن.
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت:
- حدس می زنم تو هم با رزی موافقی.
جونگکوک باز هم حس کرد برای تهیونگ تبدیل به یک آدم حوصله سربر شده. سرجاش ایستاد و به تهیونگ نگاه کرد:
- من حوصلهات رو سر میبرم، نه؟
تهیونگ هم ایستاد و به چشم های جونگکوک خیره شد:
- البته که نه! من از صحبت کردن باهات لذت می برم.
جونگکوک با خجالت سرش رو پایین انداخت:
- بنظر نمیاد اینطور باشه..
معذب ادامه داد:
- ببخشید...حس می کنم بعضی اوقات خیلی آزار دهنده می شم. رزی همیشه می گه من خیلی جدی ام و البته یکم بدجنس...اما من واقعا اینطوری نیستم...
حرف هاش تهیونگ رو به خنده انداخت، این باعث شد سرش رو بالا بیاره و به مرد بزرگتر خیره بشه؛ خیلی زیبا بود. صدای بم و عمیق خنده هاش مثل موسیقی بنظر می رسید اما قطعا از موسیقی خیلی خوش آواتر بود.
- تو اصلا جدی یا بدجنس نیستی... دقیقا برعکسشی!
جونگکوک با گیجی سرش رو کج کرد که بازهم باعث خنده ی تهیونگ شد.
- واقعا؟؟ تمام افرادی که تو زندگیم می شناسم بهم میگن جدی ام.
تهیونگ آروم و نزدیک صورت جونگکوک زمزمه کرد:
- جدیتی که داری ازش حرف میزنی، فقط لایه ی خارجیه که دورت رو احاطه کرده. به هرحال... دلم می خواد بازم ببینمت...و البته با دید بازتر.
حس می کرد گونه هاش از حرف های تهیونگ قرمز شده و گرمای عجیبی بدنش رو پر کرده. نگاهش رو به مرد داد:
- در واقع منظورت اینه که این خود من نیستم درسته؟ اگر اینطور باشه... من خودم رو اصلا نمی شناسم نه؟
- مگه اصلا کسی هست که خودش رو بشناسه؟
حرفش باعث شد جونگکوک با مکث و گیجی نگاهش کنه.
- گفتی زیاد مطالعه می کنی؛ آخرین کتابی که خوندی چی بود؟
جونگکوک کمی فکر کرد و بعد از تهیونگ رو گرفت.
- چرا پشتت رو بهم کردی؟
حرفش بی هیچ دلیل و منطقی باعث سرخ شدن گونه های جونگکوک شد. تهیونگ کمی براندازش کرد و ادامه داد:
- میدونی خب پشتت هم باشکوهه اما...
جونگکوک سرخ تر شد و سریع سمتش برگشت، با کنایه گفت:
- چقدر درخوره که راجع به پشت من نظر میدی!!
- چی؟؟ خب من فقط یه نگاه ساده کردم.
جونگکوک لبش رو گاز گرفت:
- بهت پشت کردم چون اگه بهت میگفتم آخرین کتابی که خوندم چی بود... احتمالا مسخرهم میکردی یا دستم مینداختی!
تهیونگ چند قدم نزدیکش شد:
- دستت نمیندازم پسر، بهم بگو.
جونگکوک نگاهی بهش انداخت، دیگه از نزدیکی بینشون احساس ناراحتی نداشت و در واقع، داشت خوشش می اومد:
- قول میدی؟
تهیونگ لبخندی زد که بنظر جونگکوک دوست داشتنی بود، و البته به قولش مهر تایید میزد:
- باشه قول میدم.
جونگکوک زمزمه کرد.
- کتاب Nymph of tomorrow
تهیونگ چند ثانیه با تعجب به پسر کوچکتر نگاه کرد و ثانیه ای بعد از خنده منفجر شد. جونگکوک خجالت کشید:
- اما تو قول داده بودی نخندی!
تهیونگ سعی کرد بین خنده هاش حرف بزنه:
- ب... ببخشید می دونم قول داده بودم..
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه اما موفق نشد:
- آخه چرا اون داستان؟ شاهزاده خانمی که عاشق شاهزاده ی شهر دشمن می شده و می خواد باهاش ازدواج کنه؟
جونگکوک به آرومی به پای تهیونگ ضربه زد:
- پس خودت از کجا داستانش رو می دونی؟
تهیونگ با لبخند جواب داد:
- ورونیکا برام تعریف کرده که چقدر احمقانه بوده و مجبوره اون رو تو کلاس های تدریسش بخونه. اوه جونگکوک! واقعا انتظار این رو نداشتم؛ یعنی در واقع فکر می کردم کتابی که خوندی جالب نباشه، ولی... همینیه که هست!
جونگکوک حالت مسخره ای به خودش گرفت:
- واقعا نمی فهمم چه چیز احمقانه ای درباره اش وجود داره؟ چرا چیزی که خوندم رو مسخره می کنی؟
تهیونگ شروع به قدم زدن کرد و جونگکوک هم دنبالش به راه افتاد.
- این رو پرسیدم چون می خواستم بدونم چه طور شخصیتی داری. می دونی خب، بنظرم می شه شخصیت افراد رو از روی کتاب هایی که می خونن، تا حدودی شناخت. مثلا کل بچگی من به خوندن کامیک های کاپیتان آمریکا گذشت، نه خوندن رمان هایی که برای دختران چهارده ساله نوشته شده.
جونگکوک چند ثانیه به تهیونگ خیره شد و دوباره نگاهش رو از اون گرفت:
- حس می کنم خیلی بی ادبی.
- از من عصبانی نباش جونگکوک. فقط تعجب می کنم چطور رزی و آدم های اطرافت به این نتیجه رسیدن که تو آدم جدی ای هستی.
پسر کوچکتر با تندی جواب داد:
- شاید چون تو من رو به اندازه کافی نمی شناسی.
- شاید هم رزیه که به اندازه ای که باید، نمی شناستت...؟
جونگکوک ایستاد و با گیجی به تهیونگ نگاه کرد، اما تهیونگ بی توجه به اون به راه رفتن ادامه داد. جونگکوک گفت:
- به هر حال... خونه ی من دقیقا همینجاست.
تهیونگ هم ایستاد، نگاهی به خونه ی کوچک انداخت و تعظیم کرد:
- خوش گذروندن با شما باعث افتخار بنده بود، پرنسس دندلین.
- تو! تو حتی اسم شاهزاده خانم تو کتاب رو هم می دونی!
تهیونگ با صدای بلند و سرخوش گفت:
- خلاصه ی پشت جلد کتاب رو یه نگاهی انداختم. اما اوه، پرنسس دندلین! اگر دیر کنین ممکنه کلاس های رقص باله تون رو از دست بدین!
جونگکوک به طرف خونه اش راه افتاد و تهیونگ رو دید که به اون طرف خیابون می ره:
- جهت اطلاع، من واقعا هم خوب می رقصم.
تهیونگ خندهی بیصدایی کرد و بعد از مدتی تماشای جونگکوک آهسته گفت:
- بعدا بازهم می بینمت جونگکوک؟
جئون سری تکون داد:
- قطعا!
قبل از اینکه بخواد چیز بیشتری بگه در خونه باز شد. رزی توی درگاه ایستاد و به محض دیدن جونگکوک نفس عمیقی کشید:
- عزیزم کجا بودی؟ بهم گفتی کلیسا میری اما-
حرفش با دیدن تهیونگی که کمی دورتر و اون سمت خیابون ایستاده بود نصفه موند:
- آه تهیونگ! ببخشید متوجهت نشدم. می خوای بیای داخل؟
جونگکوک تو دلش آرزو کرد کاش رزی هیچوقت این رو نمی گفت. حس می کرد چیزی درباره دوستیش با وکیل مو بلوند عجیب بنظر می رسه اما نمی دونست دقیقا چی..
تهیونگ در جواب رزی لبخند کوتاهی زد:
- متشکرم، باید برگردم خونه. راستی... خوشحال می شم جمعه برای شام بیاین خونه ی ما؛ ورونیکا مهمونی شام کوچکی برگزار کرده. مهمونی کاریه، ولی خب جونگکوک هم می تونه اونجا با چند وکیل خوب آشنا شه. جونگکوک به خشکی گفت:
- حدس می زنم اونجا خیلی شلوغ شه.
حرفش باعث خنده ی تهیونگ شد. رزی با خوشرویی و لبخند جواب داد:
- ممنون بابت دعوت! ما خیلی دوست داریم بیایم.
تهیونگ به معنی خداحافظی دستش رو تکون داد و جونگکوک درحالی که در رو می بست، لبخند ریزی زد.
- نمی دوستم رفتی تهیونگ رو ببینی.
جونگکوک درحالی که کت و کفشش رو درمیاورد جواب داد:
- نرفتم. اتفاقی تو کلیسا دیدمش.
رزی رفت کتش رو ازش بگیره اما جونگکوک کت رو زودتر کنارش گذاشت:
- از کلیسا تا خونه پیاده روی کردیم.
- اون دوست داشتنیه نه؟ ورونیکا می گه وقتی مدرسه می رفتن همه ی دخترا خیلی دوستش داشتن.
جونگکوک نگاه متعجبش رو به همسرش داد:
- تهیونگ و ورونیکا همدیگه رو توی مدرسه دیدن؟
- آره اونا هم رو تقریبا از بچگی می شناسن.
درحالی که به سمت اتاق مطالعه می رفت گفت:
- چه خوب.
- چندان خوب نیست... درواقع اون ها از خونه فرار کردن.
جونگکوک با تعجب سمت رزی برگشت:
- چی؟! واقعا؟!
رزی توضیح داد:
- آره... برای همین موضوع ورونیکا اومد لندن. درواقع با تهیونگ اومد. مادر و پدرش تقریبا نابود شدن.
- خب چرا فرار کردن؟
- ورونیکا از اولش هم می خواست فرار کنه، البته که بهش می گفتم اینکار رو نکنه. با این حال من خیلی جوان بودم قطعا درباره ی موضوعاتی اطلاع نداشتم. پدر و مادر ورونیکا با شاغل بودن اون و حتی دانشگاه رفتنش به شدت مخالف بودن؛ اما اون نمی خواست به حرفشون گوش بده پس فرار کرد و تهیونگ هم باهاش رفت.
- چرا باهاش رفت؟
رزی با خنده جواب داد:
- خب معلومه! چون ورونیکا رو دوست داشت. ورونیکا می گفت تهیونگ حاضره هرکاری براش انجام بده؛ مثل یه رومئوی واقعی.
جونگکوک با سردرگمی که در هفته اخیر مهمون دائمی وجودش بود پرسید:
- واقعا؟
- آره مگه ندیدی تهیونگ اون شب چطوری نگاهش می کرد؟ تهیونگ خیلی دوستش داره، منظورم اینه که خب اجاره می ده ورونیکا درس بخونه و کار کنه و همینطور درباره زندگیشون تصمیم بگیره، قطعا همه ی این ها از روی عشقه.
- رزی، همه ی مردها باید اجازه بدن تا همسراشون سرکار برن و درس بخونن. ربطی به عشق نداره...
رزی جواب داد:
- آره ولی می دونی، در واقع خب ما زنیم. منظورم اینه که باید از خونه و بچه ها مراقبت کنیم و این وظیفه ی اصلیمونه.
جونگکوک نفس عمیق کشید:
- بنظرم بهتره یکی دوتا چیز از ورونیکا یاد بگیری... یه کار پیدا کن رزی؛ این مشغول و خوشحالت می کنه.
- عزیزم من کار کردن رو دوست ندارم. مرد مدرن من، ممنون به فکر منی.
گونه ی جونگکوک رو بوسید و خندید:
- می رم غذا درست کنم. حتما از پیاده روی خسته شدی.
به رفتن رزی نگاه کرد و بعد تو فکر و خیالاتش غرق شد.
تهیونگ ایتقدر ورونیکا رو دوست داشت؟ اصلا بنظر نمی اومد اینطور باشه... شاید هم فقط جونگکوک بود که همچین فکری می کرد. فکر اینکه تهیونگ چقدر عاشق ورونیکاست، باعث شد دلش پیچ بخوره.
اما البته که زنش رو دوست داشت. اصلا چرا دوست نداشته باشه؟ جونگکوک هم همون اندازه رزی رو دوست داشت. سعی کرد خودش رو با کارهاش مشغول کنه تا این افکار احمقانه از ذهنش بیرون بره...
_____
اینم از این پارت!
جونگکوک خیلی مظلومه بچه😂
YOU ARE READING
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...