Confusing

3.7K 646 97
                                    

اگر موجی سمت ساحل بیاد، اول قوس می گیره و بعد ناپدید می شه.
اگر شن و ماسه کف دریا ته نشین شن، باعث می شن آب دریا کدر و گل آلود شه.
اما اگر موجی به موج دیگه ای برسه و به اون برخورد کنه، بزرگتر و قدرتمند تر می شن. با هماهنگی که تو دریا ایجاد می کنن، اون رو زیباتر می کنن.
بهم زدن این هماهنگی، هم به موج ها آسیب می زنه و هم از زیبایی دریا کم می کنه.
مردم می‌گن هنگامی که دو مرد هم رو می بوسن، بیماری تو وجودشون ایجاد و شروع به رشد می کنه؛
این بیماری می تونه بیش از حد رشد کنه، همه ی وجودشون رو بگیره و از پا درشون بیاره؛ مگر اینکه یکی از اون دو نفر، کار درست رو انجام بده و اون کار درست؛ دوست داشتن یه زنه.
جونگ‌کوک نشونه ای از بیماری که مردم درباره‌اش صحبت می کردن تو خودش حس نکرد اما بازهم شک داشت...

صبح روز بعد جونگ‌کوک با حس داغی لب های تهیونگ که لب هاش رو می بوسید، از خواب پرید‌ اما حتی جرات نکرد چشم هاش رو باز کنه.
قبل از اینکه حتی فکر کنه چرا همچین چیزی رو حس کرده محکم به ملحفه های تخت چنگ انداخت.
بعد از اینکه کمی آروم شد، بالاخره چشم هاش رو باز کرد و متوجه رزی شد که با لبخند نگاهش میکنه:
- من و ورونیکا داریم می ریم یورکشایر... خیلی زود بیدار شدی یکم دیگه بخواب. برات صبحونه درست کردم و روی میز چیدم.
جونگ‌کوک چیزی نگفت و فقط سر تکون داد. رزی سرش رو جلو آورد و لب های همسرش رو بوسید، این بوسه به جونگ‌کوک یادآوری می کرد چه چیزی درسته و چه چیزی غلط. به نظر جونگ‌کوک چیزی که درست و حقیقی بود، قطعا همین بود؛ دوست داشتن همسرش‌‌ .اگه می خواست به اخلاقیات و فرهنگ جامعه اهمیت بده، باید از قواعد مردم اطاعت می کرد، پس روی تخت نشست و با میل بیشتری رزی رو بوسید، اونقدر عمیق بوسیدش که مطمئن شه همه چیز رو همونطور که باید، حس می کنه.
گونه های رزی کمی رنگ گرفت و لبخند زد:
- دلم خیلی برات تنگ می شه عزیزم.
- منم همینطور. می دونم خیلی سخته اما هرموقع امکانش بود،حتما باهام تماس بگیر‌.
رزی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گونه ی جونگ‌کوک رو بوسید:
- البته! تمام سعیم رو می کنم بتونم باهات زود تماس بگیرم... دوستت دارم جونگ‌کوک.
- منم همینطور‌‌. میام پایین بدرقه‌ات کنم.
رزی مخالفت کرد:
- نه لطفا! بیرون خیلی سرده، دلم نمی خواد مریض شی. مخصوصا وقتی پیشت نیستم تا ازت مراقبت کنم.
جونگ‌کوک از تخت پایین اومد و موهاش رو از روی صورتش کنار زد:
- لطفا نگران من نباش رزی. این چندروز یکم بیشتر به خودت اهمیت بده و با ورونیکا و خواهرات خوش بگذرون.
رزی خندید:
- منم امیدوارم این چند روز از کتاب و کار فاصله بگیری و یکم تفریح کنی.
جونگ‌کوک زیر لب با خودش زمزمه کرد:
- فکر نکنم تفریحاتم برات خوشایند باشه.
کتش رو برداشت و روی لباس خواب سفیدش پوشید، چمدون رزی رو بلند کرد و باهم از اتاق خواب بیرون رفتن.
رزی تا اتاق نشیمن پشت سرش رفت و گفت:
- جونگ‌کوک تو نباید...
نگاهش رو چرخوند و حرف همسرش رو قطع کرد:
- چرا اینقدر نگرانی رزی؟ من شوهرتم و این منم که باید مراقبت باشم.
رزی آروم سرش رو تکون داد و نگاهش رو با ناراحتی پایین انداخت .جونگ‌کوک پیشونی‌اش رو بوسید، در باز کرد و همراهش بیرون رفت.
هوا هنوز تاریک بود و سوز سرد گرگ و میش زمستون، هوا رو از همیشه سردتر می‌کرد.
ماشین نقره ای رنگی که ورونیکا پشت فرمونش نشسته بود، بیرون خونه منتظرشون بود و چراغ های جلوش برای جلب کردن توجه جونگ‌کوک و رزی، روشن و خاموش می شد.
رزی‌به جونگ‌کوک نگاه کرد و گفت:
- راستی، ورونیکا گفت خودش تا یورکشایر رانندگی می کنه. من فکر نمی کردم تو این مدت رانندگی یاد گرفته باشه!
از پله های چوبی خونه پایین رفتن و روی سنگفرش های سرد خیابون ایستادن. ورونیکا از ماشین پیاده شد و بعد از بغل کردن رزی، در صندوق عقب رو باز کرد‌.
جونگ‌کوک هم دنبالش رفت تا چمدون رزی رو تو صندوق عقب ماشین بذاره، که صدایی متوقفش کرد:
- بذار کمکت کنم.
جونگ‌کوک با تعجب سرش رو بالا گرفت و تهیونگ رو دید، که موهای بلوندش رو نامنظم روی پیشونی‌اش ریخته بود.
جونگ‌کوک چمدون رو تو صندوق عقب گذاشت، درش رو بست و سرسری گفت:
- ممنون! به کمکت نیاز ندارم.
از تهیونگ فاصله گرفت و کنار رزی رفت.
ورونیکا به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
- خب آقایون، ما دیگه باید بریم.
سمت تهیونگ رفت و با صدایی آروم ادامه داد:
- مطمئن باشم مراقب خودت هستی؟
- فکر می کنی من بچه‌ام؟ معلومه می تونم مراقب خودم باشم!
ورونیکا کمی خندید و ادامه داد:
- اوه، تو حتی یه روز هم بدون من زندگی نکردی. خیلی خودت رو‌ دست بالا می گیری!
تهیونگ دندون هاش رو روی هم فشار داد و عضلات صورتش منقبض شدن. ورونیکا چرخید تا پیش رزی و جونگ‌‌کوک بره اما تهیونگ بازوهاش رو گرفت، اون رو عقب کشید و گفت:
- تو حق نداری اینطوری با من حرف بزنی!
ورونیکا با پوزخند نگاهش کرد:
- معلوم هست چیکار داری می کنی؟ هاه! مثلا می خوای خودی نشون بدی؟ اوه تهیونگِ عزیزم، ازم دلگیر نشو؛ فوقش بدون اینکه بهت بگم، می رم و با یه مرد دیگه می خوابم.
پوزخندش رو پررنگ تر کرد و ازش قدمی فاصله گرفت.
تهیونگ نگاه عصبیش رو از همسرش گرفت و داخل لپش رو گزید. ورونیکا سوار ماشین شد و روشنش کرد.
جونگ‌کوک رزی رو محکم بغل کرد و رزی هم اون رو بوسید و ازش خواست مراقب خودش باشه.
به تهیونگ لبخندی زد، با اون هم خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. با ذوق به ورونیکا و ماشینش نگاه کرد و گفت:
- این واقعا خیلی خوبه که می تونی رانندگی کنی.
ورونیکا ماشین رو به راه انداخت:
- همه ی زن ها باید رانندگی بلد باشن. تکیه و اعتماد کردن به مردها حماقته. در واقع، تفکر اشتباهیه که جامعه به ما تحمیل می کنه. من برای هیچ کاری به تهیونگ تکیه نمیکنم؛ هیچ کاری.
رزی از پنجره بیرون رو نگاه کرد و به آرومی جواب داد:
- اوه... تو واقعا زن عاقلی هستی. به نظرم این خیلی خوبه که تهیونگ هم اینقدر روشنفکره.
ورونیکا خندید:
- فکر نمی کنم از اینکه اینقدر آزادانه رفتار می کنم خوشش بیاد. البته، اون هیچ حرفی برای گفتن نداره!
رزی نمی تونست حرف های ورونیکا رو درک کنه یا ازشون سر دربیاره؛ پس فقط لبخند محوی زد و سرش رو به آرومی تکون داد. جونگ‌کوک و تهیونگ تو خیابون ایستاده بودن و دور شدن ماشین رو تماشا می کردن. جونگ‌کوک از دود ماشین سرفه ای کرد و بعد، متوجه شد تهیونگ سمت دیگه ی خیابون ایستاده و در سکوت به اون نگاه می کنه.
جونگ‌کوک لحظه ای به تهیونگ خیره شد، اما سریعا نگاهش رو از مرد مو بلوند گرفت.
تهیونگ بالاخره سکوت سنگین بینشون رو شکست:
- هوا سرده نه؟ فکر کنم قراره برف بباره.
جونگ‌کوک با تمسخر جواب داد:
- فکر کنم بهتون گفته بودم با من حرف نزنین!
تهیونگ تسلیم جونگ‌کوک شد:
- ببخشید... من فقط یکم... به آب و هوا اهمیت می دم.
جونگ‌کوک با تعجب خیره نگاهش کرد اما دوباره نگاهش رو از تهیونگ گرفت.
- نباید بدی! حتی نمی خوام در این مورد هم باهات صحبت کنم... در واقع اهمیتی نمی دم که درباره‌اش باهات هم کلام بشم!
تهیونگ سمت جونگ‌کوک رفت و سر تکون داد:
- خیلی بی ادبی جونگ‌کوک.
تقریبا عصبانی بهش نگاهی انداخت و گفت:
- تو چقدر بامزه ای که می تونی بعد از کار دیروزت بازهم باهام صحبت کنی!
تهیونگ متعجب دست هاش رو توی جیبش کرد، سرش رو کج کرد و پرسید:
- وایسا وایسا! گفتی من چیکار کردم؟
جونگ‌کوک از شدت تعجب ابروهاش رو بالا انداخت.
تهیونگ هوفی کشید:
- باید یادم رفته باشه...
اینبار جونگ‌کوک، کاملا از کوره در رفت شد:
- واقعا فکر می کنی خیلی بامزه ای؟ اگر من قراره بهت یادآوری کنم، باید بگم تو وحشتناک ترین کاری که یه مرد می تونه با مرد دیگه ای انجام بده رو انجام دادی!
ببینم نکنه فراموش کردی همین چندسال پیش زمان جنگ، مردها چطور همدیگه رو می کشتن؟ خدای من هیچ چیز از این بدتر نیست!
اخم های تهیونگ تو هم رفتن، سوالی و متعجب جونگ‌کوک رو نگاه کرد که به حرف زدن ادامه می داد:
- لب هات... اون لب هات رو روی لب های من گذاشتی و... لب های یه مرد... از این وحشتناک تر وجود ند...
تهیونگ حرفش رو قطع کرد:
- چی داری می گی جونگ‌کوک؟ نکنه این هم یکی از خواب های عجیب غریبته؟
حرف تهیونگ باعث شد اخم روی صورتش غلیظ تر شه:
- ن... نه! تو دیروز من رو بوسیدی... پشت رستوران...
تهیونگ آهی کشید که کمی اغراق آمیز به نظر می اومد، با لحن آروم و طعنه آمیزی گفت:
- من اینکار رو نکردم... فکر نمی کردم اینقدر آدم دروغ گویی باشی!
جونگ‌کوک با مکث به مرد رو به روش نگاه کرد؛ فکرش از حرف تهیونگ بهم ریخته شده بود. تهیونگ واقعا بوسیدش؟ تو ذهنش، همه چیز بیشتر شبیه رویا به نظر می اومد و صحنه های محوی از اون بوسه به یاد داشت. شاید همچین چیزی در حقیقت اتفاق نیفتاده بود و همه چیز بیشتر از یه توهم ساده نبود.
- ام... اما...
شونه هاش پایین افتاد و نتونست به حرف زدن ادامه بده.
- م... من فکر... می کردم تو... انجامش... دادی...
آه کوتاهی کشید و از تهیونگ فاصله گرفت.
- دیگه... نمی خوام باهات حرف بزنم.
- اما تو خیلی دوست داشتنی هستی جونگ‌کوک...
گونه هاش به سرعت سرخ شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- م...من دیگه... می رم داخل.
منتظر جوابی از تهیونگ نموند و به سمت خونه دوید.
سریع به اتاق خواب رفت و خودش رو روی تخت انداخت؛ پتو رو روی سرش کشید و مشغول فکر کردن شد.
پنج ساعت تماماً فکر کرد تا به نتیجه برسه.
وقتی روی تخت بود، در حین دوش گرفتن و خوردن صبحونه، هنگامی که سرکار رفت و حتی موقعی که پشت میزش کار می کرد، تمام مدت مشغول فکر کردن درباره ی اون بوسه بود.
اونقدر با خودش فکر کرد تا اینکه بالاخره همه چیز یادش اومد و به خودش مطمئن شد.
پیش رئیسش رفت و گفت:
- آقای ادواردز... من برای ناهار می رم بیرون.
رئیسش هوف کلافه ای کشید و با عصبانیت نسبی جواب داد:
- تو که همیشه هرکاری دلت می خواد می کنی. اینبار هم هرکاری دلت می خواد بکن!
چند لحظه به رئیسش نگاه کرد و سر تکون و داد. آقای ادواردز واقعا کاری تو دفتر حقوقی انجام می داد؟ هرموقع جونگ‌کوک پیش پیرمرد می رفت، خوابیده بود‌.
ساختمون رو ترک کرد و از اونجایی که تهیونگ بهش گفته بود تو همون خیابون کار می کنه، به راحتی تونست محل کارش رو پیدا کنه. نفس عمیقی کشید، وارد دفتر حقوقی شد و از مشئول پذیرش پرسید آیا می تونه با کیم تهیونگ ملاقات کنه؟
مسئول پذیرش با احترام، شماره و محل اتاق تهیونگ رو بهش داد و راهنماییش کرد.
از پله های آهنی دفتر بالا رفت و پشت در اتاق تهیونگ ایستاد؛ نفس عمیقی کشید و در زد.
- بفرمایید داخل.

Somebody to love | persian translateTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang