*فلش بک*
تهیونگ بیرون ساختمون دفتر حقوقیش ایستاده بود و به آسمون که رو به تاریکی می رفت خیره شد. ابرهای تیره و زیادی آسمون لندن رو پر کرده بودن و تهیونگ حدس زد تا مدتی دیگه بارون شدیدی شهر رو می پوشونه. سیگاری در آورد، بین لب هاش گذاشت و خارش پشت گردنش رو متوقف کرد.
ماشین مشکی رنگش جلوشی ساختمون ایستاد و جکسون با عجله در رو برای تهیونگ باز کرد. سوار شد، با خودش آهی کشید و ماهیچه هاش بعد از یه روز طولانی از شغل استرس زاش درد گرفته بودن.
- می رم پیش جونگکوک.
جکسون از داخل آینه به تهیونگ خیره شد و آب دهنش رو فرو داد:
- د... در واقع خ... خاتم ورونیکا به خونه برگشتن و گ... گفتن شما رو ف... فقط به خونه ببرم.
اخم غلیظی روی پیشونی تهیونگ نشست اون هم متقابلا نگاهش رو به جکسون دوخت:
- اون برگشته؟!
توی این دو هفته که تهیونگ به ورونیکا گفت می خواد از هم جدا شن، شاید کلا یک یا دوبار فقط برای برداشتن چند دست لباس به خونهاش رفته بود. اما برای دلایل دیگه؛ خونه ای که زمانی براش یادآور عشق و خاطرات شیرینش با ورونیکا بود، حالا چیزی جز درد و آزارهایی که از جانب ورونیکا متحمل می شد تداعی نمی کرد.
ورونیکا بی خبر و ناگهانی از پیش مادرش برگشته بود و تهیونگ با فکی سفت شده از خشم بازگشت زن، امیدوار بود ورونیکا فقط برای برگه های طلاق برگشته باشه. دلش می خواست خیلی زود این بحث تموم شه تا بتونه سریعتر پیش جونگکوک برگرده. با جونگکوک همه چیز آسون تر بود؛ گل ماه ظریفش هرچقدر توی اتاق خواب زیبا به نظر می رسید، به همون اندازه و حتی بیشتر بیرون از اتاق هم دلنشین بود. همه چیز درباره ی اون مرد جوان قلب تهیونگ رو به تپش می انداخت و جونگکوک براش مثل یه روز تابستونی زیبا، وسط زمستونی سرد و طوفانی بود.
ماشین جلوی خونه متوقف شد و تهیونگ با بی تومهی به نم نم بارونی که زمین رو خیس می کرد از ماشین پیاده شد. آهی کشید، در خونه رو باز کرد و با دیدن نور کمی که از اتاق مطالعهاش به چشم می خورد قدمی داخل خونه برداشت.
- ورونیکا؟
لحنش کمی آزاردهنده به نظر می رسید و این اصلا براش مهم نبود. با بیخیالی کتش رو درآورد، روی مبل پرت کرد و جلوی در اتاق ایستاد.
زن کنار تلفن مشکی رنگ ایستاده و تکیهاش رو به دیوار زده بود. با دقت چیزی رو از پشت تلفن گوش می کرد و کمی رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید. ورونیکا متوجه حضور تهیونگ شد و نگاهش رنگ نگرانی و استرس به خودش گرفت.
تهیونگ قدمی داحل اتاق برداشت و با دیدن برگه های امضا نشده ی طلاق، که احتمال می ااد زن حتی نگاهی بهشون ننداخته پوزخندی روی لب هاش جا خوش کرد:
- انتظار بیشتری هم از یه زن لجبازی مثل تو نداشتم.
نگاهش دو به ورونیکا که چشم هاش درشت تر به نظر می رسید دوخت و ادامه داد:
- چرا من رو اینجا کشوندی؟ خودکار داری؟ اومدی که درباره ی توضبحات طلاق حرف بزنیم دیگه؟ اگر اینطور نیست؛ ترجیح می دم حتی یه لحظه هم بیشتر از این کنارت نباشم.
- ت... تهیونگ...
مرد برگشت و به قفسه های پر از کتاب و جوایزش خیره شد:
- بهت یه خودکار می دم؛ هرکاری می کنم که زودتر از دستت خلاص بشم.
تلفن از دست ورونیکا افتاد. صفحه ی صحبت به زمین برخورد کرد و زن با ناباوری دستش رو روی دهنش گذاشت.
تهیونگ سمت زن چرخید، شونه ای بالا انداخت، قدم سریعی سمت ورونیکا رفت و تلفن رو که هنوز کیی از پشت خطش مشغول صحبت بود رو برداشت، روی گوشش گذاشت و گوش کرد.
- متاسفم؛ م... مادر سما دو ساعت پیش فوت کردن. م... ما هنوز نمی دونیم چه اتفاقی افتاد که...
تهیونگ نگاهش رو به ورونیکا داد و چشم هاش کمی درشت شد؛ برای یه لحظه اتفاقات اخیر رو به فراموشی سپرد و تلفن رو قطع کرد. ورونیکا روی زمین نشسته بود، بدنش می لرزید و چشم های پر از اشکش دیدش رو تار می کرد. تهیونگ جلوی زن زانو زد و صدای آرومش فضا رو پر کرد:
- ورونیکا؛
ورونیکا نگاهش رو به تهیونگ داش و اشک هاش یکی یکی از روی گونهاش پایین می غلتید و این، اتفاقی نادر برای زن بود. تهیونگ آهی کشید و از وضعیت زن کمی ناراحت بود:
- بابتش... متاسفم.
- م... من ب... باهاش... خ... خداحافظی ن... نکرده بودم...
تهیونگ دست هاش رو دور زن انداخت؛ ورونیکا سرش رو داخل گردن تهیونگ پنهان کرد و اشک هاش با شدت بیشتری جاری شدن. تهیونگ ناراحت از موقعیت طاقت فرسای زن دستی به موهای مشکی ورونیکا کشید و آهی سر داد:
- من خیلی متاسفم.
ورونیکا با صدای بلند گریه می کرد؛ مثل یه بچه، بچه ای که مادرش رو گم کرده بود. اشک های بی امونش پیرهن تهیونگرو خیس کرده بود و تهیونگ آهی سر داد، حلقه ی دستش رو دور زن محکمتر کرد، چشم هاش رو روی هم گذاشت و برای مدتی به زن اجازه داد غم از دست دادن مادرش رو تخلیه کنه.
- ورونیکا؟ اشکالی نداره... حداقل بیشتر از این درد نمی کشه. اون خیلی عاشقت بود و قطعا هنوزم دوستت داره.
ورونیکا خودش رو بیشتر توی آغوش مرد فرو برد:
- م... من دختر... خیلی بدی براش بودم.
نگاهش رو به پایین دوخت و ادامه داد:
- هرچقدر بهم گفت اینکار رو نکنم، با اینحال... از خونه فرار کردم. م... من ه... هیچوقت دختری نبودم... که مامان می خواست.
- اون خیلی بهت افتخار می کرد.
اشک های گونه ی زن رو پاک کرد و به چهره ی غم زدهاش خیره شد:
- خودت هم این رو می دونی؛ و مادرت می دونست که تو هم چقدر دوستش داری.
ورونیکا سرش رو پایین انداخت و تهیونگ با کنار زدن اتفاقات گذشته، بوسه ای روی پیشونی زن نشوند:
- می تونی گریه کنی؛ اشکالی نداره.
بعد از گذشت مدتی تهیونگ به ورونیکا کمک کرد از روی زمین بلند شه و روی مبل اتاق نشیمن بشینه و خودش، به آشپزخونه رفت و با لیوان آبی پیش زن برگشت. ورونیکا گوشه ی مبل نشسته و دست هاش رو روی شقیقهاش گذاشته بود؛ لیوان رو از تهیونگ گرفت و جرعه ی کوچیکی از آب نوشید.
- به جکسون می گم برامون شام بیاره.
نفس عمیقی کشید، لحن سرد و خشکش رو برگردوند و ادامه داد:
- الان استراحت کن. به محل کارت زنگ می زنم و می گم یه مدت نمی تونی...
ورونیکا اجازه نداد حرف تهیونگ به پایان برسه:
- تهیونگ...
تهیونگ ایستاد و نگاهش زو به زن دوخت. ورونیکا به دیوار کنارش خیره شد و ادامه داد:
- م... من ن... نمی تونم بذارم ا... ازم طلاق بگیری.
تهیونگ هوفی کشید و کمی احساس گناه توی قلبش احساس می کرد:
- مهم نیست؛ فعلا به این موضوع فکر نکن ورونیکا. بعدا باهم راجع به طلاق صحبت...
- نه. ن... نمی تونیم. ب... باید بهت بگم من...
نفس عمیقی کشید، نگاهش رو به تهیونگ داد و ادامه داد:
- باید بگم... نمی تونم بیشتر از این پیش خودم نگهش دارم. م... مامان ازم می خواست این رو حتما بهت بگم.
تهیونگ قدمی سمت ورونیکا برداشت و نگاه پرسشگرش رو به ورونیکا دوخت:
- چی رو بهم بگی؟!
ورونیکا برای ثانیه ای به تهیونگ خیره شد و آب دهنش رو فرو فرستاد. به نظر می رسید به موضوع پیچیده و مفصلی فکر می کنه و سعیداره اون رو ساده و خلاصه برای مرد بیان کنه:
- من... من باردارم.
تهیونگ خشک شد. احساس مس کرد زمان متوقف شده و نگاه خالی و در عین حال پر از تعجبش رو به ورونیکا دوخت:
- چ... چی؟!
- م... من مدت زیادی رو با مامان سپری می کردم؛ اکثر اوقات توی بیمارستان کنارش می موندم و... اون می گفت من یه مشکلی دارم که باید با دکتر در میون بذارمش. د... دکتر از... از من تست بارداری گرفت و...
- ورونیکا!
تهیونگ نفس عمیقی کشید، دست هاش رو مشت کرد و ادامه داد:
- این... این بچه ی کیه؟
ورونیکا سرش رو پایین انداخت. فک تهیونگ از خشمی نسبی که وجودش رو پر کرده بود منقبض شد و نگاه خیرهاش همچنان روی زن بود:
- این می تونه ب... بچه ی هرکسی باشه. تو با... متاسفم اما تو مرد های خیلی زیادی رابطه داشتی و...
- تهیونگ... تو پدرشی.
ورونیکا کلمات توی ذهنش رو مرتب کرد، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به مرد دوخت:
- م... من همیشه وقتی با مردهای دیگه می خوابیدم از... از کاندوم یا قرص های ضر باردارس استفاده می کردم اما... اما با تو نه.
چشم های تهیونگ از تعجب درشت شد. ورونیکا نمی تونست حدسی بابت واکنش مرد بزنه و احساس می کرد تهیونگ ممکنه هرلحظه بره و برای همیشه تنهاش بذاره:
- لطفا گ... گوش کن تیهونگ؛ می دونم... می دونم ف... فکر می کنی برای ط... طلاق نگرفتن دارم این رو می گم ا... اما من برگشته بودم خونه ت... تا بهت بگم باردارم و... تو رو با جونگکوک...
تهیونگ حرف زن رو قطع کرد:
- تو... بارداری؟!
نفس تهیونگ توی سینهاش حبس شده بود و هنوز توی شوک خبری که شنیده بود دست و پا می زد:
- ب... بچه ی من...؟ بچه ی م... ما.
ورونیکا آب دهنش رو قورت داد و نگاه ترسیده ای به تهیونگ انداخت.
تهیونگ سرجاش متوقف شد و برای لحظه هایی طولانی نگاهش رو به ورونیکا دوخت. توی تفکراتش غرق شده بود و به به این فکر می کرد که بچهاش باعث می شد تمام درد های گذشته رو به فراموشی بسپره. قدمی سمت جلو برداشت و ورونیکا به سرعت از روی مبل بلند شد:
- لطفا... ل... لطفا نرو.
تهیونگ دست هاش رو دور ورونیکا حلقه کرد، زن رو به آغوش کشید و سرش رو بین موهای مشکی ورونیکا پنهان کرد. ورونیکاهم با تعجب تهیونگ رو بغل کرد و دقیقا نمی دونست تهیونگ چه احساسی داشت:
- تو ع... عصبانی نیستی؟
- نه.
سرش رو تکون داد و حلقه ی دست هاش رو دور بدن ظریف زن تنگ تر کرد:
- این... این خبر حیرت انگیزیه ورونیکا! ا... این خیلی چیزها رو بینمون تغییر می ده.
- من متاسفم تهیونگ؛ ب... بابت تمام کارهایی نه باهات ک... کردم متاسفم. من ا... از کسی که سعی می کردم باشم خجالت م... می کشم. م... مامانم گفت و... وقتی کم سن بوده محبورش کردن با یه مردی که اون رو م... می زد و بهش توجهی نمی کرد ا... ازدواج کنه. ا... اون می گفت من خیلی خوش شانسم که ت... تو رو کنار خودم دارم.
تهیونگ زن جوان رو به آرومی بوسید و ورونیکا هم با شادی پنهانی مرد رو همراهی کرد. بعد از مدتی هر دو عقب کشیدن و لبخندی روی لب تهیونگ نشست:
- منم فکر می کنم تو با داشتن من یکم از بقیه خوش شانس تری.
ورونیکا خندید، سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به تهیونگ دوخت.
ورونیکا عکس های سونوگرافی اخیرش رو به تهیونگ نشون داد و مرد با دیدن جسم کوچیکی که توی عکس ها خودنمایی می کرد لبخند عمیقی به لب آورد. بعد از گذشت مدتی ورونیکا رو که کمی خواب آلود به نظر می رسید به تخت برد و تا زمانی که خوابش ببره کنارش موند. تهیونگ از اتفاقی که در پیش بود بی نهایت خوشحالتر از همیشه بود و اولین کاری که به نظرش درست بود انجام داد؛ به ملاقات جونگکوک رفت.
*پایان فلش بک*
جونگکوک کنار تختش روی زمین نشسته بود و از بطری شراب قرمزی توی دست داشت، فقط مقدار خیلی کمی باقی مونده بود. سرش رو روی تخت انداخت، قطره های آخر شراب هم از گلوش پایین فرستاد و نگاهش رو به لامپ آویزون از سقف دوخت.
- حامله...
با خودش تکرار کرد و قطره ای شراب از بین لب های قرمزش بیرون ریخت.
- هرزه ی... عوضی...
بزری توی دستش رو کنار بطری های خالی کنار دیوار اتاق انداخت. احساس مستی می کرد؛ مست بودنی که دلیل اصلیش ذهنش بود و نمی دونست آخرین بار کی چیزی به جز الکل به بدنش رسونده بود. چند روز از زمانی که تهیونگ به ملاقانش اومده بود و خبر بارداری ورونیکا رو بهش داده بود می گذشت و چقدر عالی، که جونگکوک بدبختی و شکستن قلبش رو با نوشیدن بطری های بی پایان شراب جشن گرفت.
با سختی جسم بی جونش رو از روی زمین بلند کرد؛ چیزی به جز پیرهن بزرگ تهیونگ به تن نداشت و کشون کشون خودش رو به آینه رسوند. به چهره ی شکستهاش نگاهی انداخت و بازهم زیرلب تکرار کرد:
- حامله...
کمی جلوی آینه تلو تلو خورد و دستش رو به لبه های میز گرفت:
- هرزه ی احمق! ح... حامله... ح... حتی بچه ی اون نیست. م... مال یکی د... دی... دیگه اس!
اشک هاش پی در پی از چشم هاش پایین می ریخت و انعکاسش جلوی آینه تار به نظر می رسید.
- چ... چرا ت... تو نمی تونی ی... یه زن... ب... باشی؟
با دست های لرزونش رژ لب صورتی رنگی رو از روی میز برداشت، درش رو باز کرد و به لب هاش زد.
- هممم... م... می ت... تونم ی... یه... یه... زن باشم ب... بعدش... ح... ح... حامله می شم.
رژ گونه ی رزی رو با شدت از توی کشو بیرون کشید و بی توجه به گونه هاش زد. نگاهش رو به تصویر محوش توی آینه دوخت و با ذهنی مست رو به انعکاسش قهقهه ای بلند سر داد.
موهای قهوه ای رنگش رو مرتب کرد، از جلوی میز آرایش کنار زفت و قدم های مستی سمت اتاق مطالعه ی کوچیکش برداشت. گوشه های اتاقش رو دنبال پاکت صورتی رنگ گشت و بعد از کمی تلاش پاکت رو پیدا و درش رو باز کرد. دامن رو به آرومی از توی پاکت بیرون کشید و به ترکیب رنگ زرد و صورتی زیباش چشم دوخت.
به خودش خندید، دامن رو پوشید و بعد از درست کردن پیرهن سفید رنگ تهیونگ روی تنش زیپ دامن زرد رنگ رو بست. چرخی دور خودش زد، دستش رو روی گل های صورتی رنگ دامن کشید و لبخند مستی روی لب هاش نشست.
خودش رو به تلفن روی میزش رسوند؛ گوشی مشکی رنگ رو برداشت و با ذهنی آشفته شماره ای آشنا رو به صفحه ی فلزی تلفن گرفت. لب هاش رو گزید، به بوق تلفن گوش داد و بالاخره بعد از سه بوق انتظار صدایی توی گوشش پیچید.
- سلام؟
- ت... تهیونگیی؛
تکیهاش رو به دیوار پشت سرش زد و انگشت هاش رو دور سیم تلفن پیچید:
- بیا اینجا.
- جونگکوک؟ تویی؟ خدایا... تو مستی؟!
- ش... ش... شاید.
به خودش خندید و ادامه داد:
- چرا؟ ت... تهیونگی عصبانیه؟ بیا اینجا و... و تنبیهم کن د... ددی. ب... به خاطر اینکه د... دختر بدی بودم ا... اسپنکم ن... نمی کنی؟
صدای قهقهه ی مستش تلفن رو پر کرد و بعد چندبار سرش رو به دیوار کوبید:
- ن...نمی تونم... ا... الان ددی ص... صدات کنم... ا... اوه ی... یادم رفته بود.
سکوتی نسبتا طولانی بینشون برقرار شد که تهیونگ بهش خاتمه داد:
- جونگکوک... اینکار رو نکن. این درست نیست که ابنطوری مست کنی؛ میام پیشت و مطمئن می شم حالت خوب باشه.
- ب... بهم بگو ک... ک... کیم تهیونگ؛
پلک هاش رو روی هم انداخت و ادامه داد:
- ا... اگه... م... میتونستم حامله شم... بازم ترکم م... می کردی؟
- پنج دقیقه ی دیگه می رسم اونجا جونگکوک؛ اینقدر نیش و کنایه نزن.
- مممم... اگه... اگه مثل زن ب... باشم د... دوستم داری نه؟ ا... اونوقت می تونم ه... هرچقدر بچه ک... که تو بخوای به دنیا بیارم.
یعد از سکوت کوتاهی ادامه داد:
- و... ورونیکا نمی تونه. م... منم که ب... برات بچه به دنیا میارم. ت... نهیونگی؟ الو؟
صدای بوق یکنواخت گوش هاش رو پر کرد؛ نفس عنیقی کشید، گوشی تلفن رو سرجاش برگردوند. قدم های نا امیدش رو سمت آشپزخونه برداشت تا بطری دیگه ای شراب برای نوشیدن باز کنه اما وقتی بطری دیگه ای پیدا نکرد ناامید تر از قبل شد.
زنگ در به صدا در اومد. جونگکوک نفس سنگینی کشید، سمت صدا برگشت و درحالی که دامنش با هر قدم کمی چین می خورد سمت در دوید و اون رو باز کرد.
- جونگ...
با دیدن جونگکوک چشم های تیرهاش کمی درشت و دهنش کمی باز موند؛ حرفش رو گم کرد و نگاهش رو به مرد جوان داد.
جونگکوک مقابل مرد ایستاده بود و برای اینکه از شدت مستی روی زمین نیفته به در تکیه زده بود؛ لب هایی صورتی، چشم هایی تیره تر از همیشه، گونه هایی که به حاطر مستی و رژ گونه سرخ تر از همیشه به نظر می رسید و تیشرت سفید رنگ و دامنی که کمر نسبتا باریکش رو بهتر از همیشه به نمایش می گذاشت.
جونگکوک که کاملا کنترل ذهنش رو از دست داده بود، تهیونگ رو گرفت و داخل خونه گشید:
- م... م... میخوام برات یه ز... ز... زن باشم.
- چی... چی کار داری می کنی جونگکوک؟!
جونگکوک چرخید، دستش رو دور بدن مرد حلقه، و لب هاش رو غنچه کرد:
- تو یکم ب... بدجنسی آقای کیم؛ حالا که یه د... د... دختر ک... کم سنم من رو به ف... فاک نمی دی؟
تهیونگ آهی کشید، در خونه رو پشت سرش بست و نگاهش رو دور خونه چرخوند:
- همه جا بوی الکل می ده جونگکوک.
چشمش به کتاب حقوق دانشگاه جونگکوک افتاد که لایه ی واضحی از گرد و غبار روی جلدش نشسته بود. ادامه داد:
- ببینم... اصلا تو کلاس هات شرکت کردی؟ دانشگاه رفتی؟
- چ... چطور می تونستم برم دانشگاه و... وقتی یه پیرمرد بدجنس قلبم رو شکونده؟
دست های سرش رو روی سنهاش گذاشت، با چشم هایی درشت و تیره به تهیونگ چشم دوخت و حرفش رو ادامه داد:
- نمی خوای درستش کنی؟ قلبم رو درست کن تهیونگی.
اخم نسبتا غلیظی روی پیشونی تهیونگ نشست و موهای بلوندش رو از جلوی چشم هاش کنار زد:
- واقعا اینقدر از این بابت ناراحتی؟ خدایا... شاید باید به رزی زنگ بزنم و بگم زودتر برگرده خونه.
جونگکوک رو از خودش جدا کرد و قدم هاش رو سمت اتاق برداشت و این صداش بود که به گوش جونگکوک رسید:
- همه جا پر از بطری الکله حونگکوک! صبحونه خوردی؟ یا... یا ناهار؟ یا اصلا چیز دیگه ای جز الکل؟
جونگکوک تلوتلو خوران خودش رو به در اتاق رسوند:
- ه... ه... هیچی رو جز د... دیکت ت... تو دهنم نمی... نمی خوام.
تهیونگ سرش رو برگردوند، با ابزوهایی بالا رفته از تعحب به مرد مست چشم دوخت و جونگکوک قدمی سمتش جلو رفت:
- چ... چ... چیزی که می خوام رو ب... بهم بده.
عجیب تر از هر زمان دیگه ای به نظر می رسید. به شلوار مرد چشم دوخت و دستش رو روی سینه ی تهیونگ گذاشت؛ اما تهیونگ به سرعت جونگکوک رو هل داد و چند قدم ازش فاصله گرفت:
- جونگکوک! این کارات واقعا خیلی احمقانهاس! چه مرگت شده؟!
جونگکوک به فریاد تهیونگ توجهی نکرد، جلو رفت و بازوی مرد رو بین دست هاش گرفت:
- م... من از اون زن خیلی بهتر م... می شم تهیونگ؛ خ... خودت هم می دونی و م... م... منم می دونم. ک... کاملا می دونی ک... که می خوای من رو ب... به فاک بدی ط... طوری که نتونم ر... راه برم.
تکیهاش رو به بدن تهیونگ زد و ادامه داد:
- ل... لطفا تهیونگ؛ ل...اطفا بازم باهام ب... بخواب.
- جونگکوک!
- م... من دیکت رو می خوام ت... تهیونگ؛ د... دیگه هیچی ب... به جز اون رو نمی خوام.
دیگه نمی تونست وزن بدنش رو تحمل کنه و یالاخره مقابل تهیونگ روی زانوهاش افتاد. تهیونگ نگاه متعجبش رو به جونگکوک دوخت؛ مرد جوان معمولا آروم رفتار می کرد اما توی این لحظه شخصیتی کاملا متفاوت رو به نمایش گذاشته بود. تهیونگ یقه ی پیرهنی که حالا مال جونگکوک شده بود رو گرفت و مرد جوان رو به راحتی بلند کرد، بدن نسبتا ظریفش رو سمت دیوار هل داد و صدای بلندش فضای اتاق رو پر کرد:
- تو چت شده جونگکوک؟! یادت رفته یه مردی؟!
جونگکوک تعادش زو از دست داد، محکم به دیوار پشت سرش خورد و با چشم هایی درشت به تهیونگ خیره شد.
- اونقدر مستی که عقلت رو از دست دادی! یه دامن زنونه پات کردی و من مطمئنم اون پیرهن منه که تنته! برخلاف شخصیت خوبت داری بی ادبانه و زشت رفتار می...
فریاد بلند جونگکوک حرف مرد رو ناتموم گذاشت:
- چه انتظاری ازم داری؟!
اشک هاش توی چشم های مستش حلقه زدن و با صدایی که به وضوح می لرزید ادامه داد:
- ت... تو... یه روز همینجوری ا... اومدی و گفتی می خوای تنهام بذاری؛ ت... تنهام بذاری و ب... بری پیش و... ورونیکا! فقط چ... چ... چون حاملهاس! چ... چطور م... می خوای تحملش ک... کنم؟
- اونقدر هم بد نیست.
اشک های مزاحم دید جونگکوک رو از همیشه تارتر کرد و از سرگیجه زمین زیر پاش حرکت می کرد.
- ت... تحمل م... می کنم؛ ه... همینقدر و... و... وحشتناک تحملش می کنم. ت... تو یه مرد وحشتناکی؛ ی... ی... یه مرد ترسناک و وحشتناک! ا... امیدوارم...
اشک هایی که گونه هاش رو خیس کرده بودن رو پاک کرد و ادامه داد:
- ا... امیدوارم ه... هیچوقت دوباره خوشحال ن... نباشی!
پلک هاش رو روی هم انداخت؛ بدنش به وضوح می لرزید و سیل اشک هاش بند نمی اومد. تهیونگ چیزی نمی گفت و توی سکوت آزاردهنده ای به جونگکوک چشم دوخته بود.
- ا... امیدوارم و... ورونیکا م... مریض شه؛ ا... امیدوارم ازش ط... طلاق بگیری و ب... بعدش ه... هیچکس رو ن... نداشته باشی!
از شدت گریه کلمات جملهاش به سختی کنار هم قرار می گرفتن و حتی نمی دونست چی به زبون میاره؛ فقط سعی می کرد تمام افکار توی ذهنش رو برای مرد بازگو کنه و به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمی داد.
- جونگکوک؛
می دونست حرف های جونگکوک از مستی و احساس بدیه که متحمل می شه؛ نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من از اینجا می رم. لطفا دیگه مست نکن، خوب بخواب و یکم غذا ب...
- ن... نرو.
با ترسی وحشتناک حرف تهیونگ رو قطع کرد و چشم های سرخ و درشتش روی مرد ثابت شده بود:
- ل... ل... لطفا نرو ت... تهیونگ؛ م... م... متاسفم. ل... لطفا من رو ت... تنها نذار؛ ه... هرکاری تو ب... بخوای انجام م... می دم.
تهیونگ بی توجه به حرف های مرد حوان سمت در خونه رفت و جونگکوک ناامید هم تلو تلو خوران دنبالش کرد:
- ل... لطفا ن... نرو؛ خواهش م... میکنم.
- فکر می کنم نیاز داری یکم تنها بمونی جونگکوک؛ باید از هم فاصله بگیریم. می دونم این جدایی ناگهانی ممکنه خیلی وحشتناک به نظر برسه؛ اما لطفا یکم بالغانه و منطقی باهاش برخوردن کن. هوف... من که نمی تونم به خاطرت از همه چیز بگذرم.
- چ... چرا ن... نه؟
صدای جونگکوک بیش از حد ضعیف بود.
تهیونگ آهی کشید و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند:
- من هشت ساله با ورونیکا ازدواج کردم و حالا اون بچه ی من رو بارداره جونگکوک. انتظار داری از همه چیز به خاطر کسی که فقط سه ماهه می شناسمش بگذرم؟ اون هم یک مرد؟!
جونگکوک خشکش زد. نگاهش رو به پایین دوخت و ناگهان وجودش پر از خجالت درباره ی رفتار دخترونه و فوق العاده احمقانهاش شد. بازهم چشم هاش پر از اشک شد و تهیونگ با دیدن حالتش، قدمی سمت مرد جوان برداشت و دستی به گونه های سرخش کشید:
- لطفا... لطفا اینقدر ناراحت نباش جونگکوک.
- ن... نمی تونم؛ ت... تو همه ی چ... چیزی هستی ک... که من م... می خوام.
تهیونگ دست هاش رو دور بدن جونگکوک حلقه کرد و صدای آرومش توی فضا پیچید:
- متاسفم.
جونگکوک هم دست هاش رو یالا آورد. با تمام توانش مرد رو به آغوش کشید، سرش رو روی یینه ی تهیونگ انداخت و این سیل اشک های بی رحمش بود که از روی گونهاش پایین می ریخت.
- متاسفم گل ماه.
با شنیدن لقبش گل ماه، گریهاش شدت بیشتری گرفت و وجودش هرلحظه شکننده تر از قبل می شد. تهیونگ حلقه ی دست هاش رو دور جونگکوک محکمتر کرد و پلک هاش رو روی هم انداخت:
- م... من به عنوان یه مرد و یه همسر وظایفی دارم که به خاطر تو کنارشون گذاشته بودم عزیزم؛ اما... دیگه نمی تونم اینکار رو بکنم.
- م... می دونم.
پیرهن تهیونگ رو توی مشتش گرفت و ادامه داد:
- م... می شه ح... حداقل یکم ب... بیشتر اینجا ب... بمونی؟
تهیونگ تحمل دیدن گریه های جونگکوک و ناراحت بودن مرد جوان رو نداشت:
- نمی تونم... من برای هردوتامون بدترینم.
جونگکوک سرش رو بالا گرفت، نگاه تارش رو به تهیونگ دوخت و نفس عمیقی کشید:
- نهیونگ...
اشک هایی که چشم هاش رو پر کرده بودن رو با پشت دست پاک کرد و با صدایی آروم ادامه داد:
- م... من عاشقتم تهیونگ؛ ل... لطفا نرو. م... من خ... خیلی عاش... عاشقتم.
سد بغضش اینبار هم ترکید و صورت گریونش رو توی گردن تهیونگ مخفی کرد.
- فاک.
چشم هاش از تعجب درشت شدن و نگاهش رو به جونگکوک گریون داد:
- چ... چرا خودت رو مجبور کردی این حرف هارو بزنی؟
- چون ح... حقیقت داره.
تهیونگ دست هاش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و لب هاشون رو به هم رسوند. جونگکوک احساس می کرد توی وجودش طوری غوغا شده که انگار گلی توی قلبش درحال شکوفه دادنه. متاقبلا تهیونگ رو بوسید، توی شادی غرق شده بود و سعی کرد پیرهن تهیونگ رو بین دست های لرزونش بگیره.
تهیونگ به سرعت عقب کشید و نگاهش رو از جونگکوک گرفت:
- متاسفم. آه خدای من... خیلی عذر می خوام جونگکو...
جونگکوک ادامه نداد حرف مرد به پایان برسه و بازهم مشغول بوسیدن تهیونگ شه. تهیونگ هم ثانیه ای همراهیش کرد و بعد عقب کشید:
- من باید برم جونگکوک؛ من نمی تونم...
جونگکوک پیرهنش رو گرفت، لب هاش رو به لب های تهیونگ رسوند، مرد رو روی مبل هل داد و هردو تلو تلو خوران روی اون افتادن. تهیونگ روی اون قرار گرفت و با شدت بوسه های جونگکوک و زبون رقصانش، دستش رو روی رون مرد جوان گذاشت، دامن کوتاه رو بالا زد و ناگهان عقب کشید و چشم هاش رو باز کرد:
- لعنت... نمی تونم! نمی تونم جونگکوک!
با شدت از روی میل بلند شد، دیتش رو بین موهاش کشید و ادامه داد:
- م... من باید ب... با ورونیکا برای ت... تست برم بیمارستان.
جونگکوک سرش رو کج کرد و با چشم هایی درشت به تهیونگ خیره شد:
- و بعد از ا... اینته از شرایط بچه باخ... خبر شدی میای و به فاکم می دی؛ ا... اینطور نیست؟
تهیونگ سمت در رقت اما با شنیدن حرف جونگکوک سرجاش میخکوب شد:
- نه؛ نه اینکار رو نمی کنم جونگکوک. لطفا این رو از ذهنت بنداز بیرون؛ لطفا هرچیزی رو درباره ی...
جوننکوک بی توجه به حرف های تهیونگ لب های مرد رو بوسید و تهیونگ که کنارل توقفش رو از دست داده بود، مرد جوان رو همراهی کرد. جونگکوک عقب کشید و نگاهش رو با چشم های قهوه ای تهیونگ دوخت:
- به نظرم که اینکار رو می کنی.
تهیونگ هم برای ثانیه ای به جونگکوک خیره شد، آب دهنش رو قورت داد و می دونست گونه هاش کمی رنگ گرفته. بدون گفتن چیزی چرخید، از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. جونگکوک لبخندی به خودش زد، قدم مستی برداشت و به در بسته ی خونه تکیه زد.
این قطعا اشتباه بود. ورونیکا باردار بود و فکر به فاک دادن مرد دیگه ای توی ذهن تهیونگ می چرخید.______
آه سلام سلام.
میدونم قرار بود یکشنبه یا دوشنبه آپ کنم؛ اما متاسفانه بخاطر مشکلات شخصی نشد💔
امیدوارم از این چپتر لذت ببرین و فیک رو به بقیه هم معرفی کنین♡
ESTÁS LEYENDO
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...