سرش رو بالا گرفت و چشمش به جونگکوک افتاد. جونگکوک هم منتظر موند تا تلفن تهیونگ تموم شه و البته، به حرف های تهیونگ پشت تلفن گوش می داد.
- اوه... ادعاهایی که بر علیهتون کردن واقعا مسخرهاس، من جعلی بودنشون رو ثابت می کنم... البته! می تونین روی من حساب کنین.
خندید و ادامه داد:
- این عالیه! پس به زودی می بینمتون آقای جاستیک.
تهیونگ تلفن رو قطع کرد و سرجاش گذاشت.
جونگکوک با تعجب پرسید:
- وکیل جیمی جاستیک هستی؟! همون خواننده معروف پاپ انگلیسی؟! رزی عاشقشه...
تهیونگ سرجاش نشست و به صندلی رو به روش اشاره کرد:
- آره وکیلشم. عجیبه که اینجا می بینمت، بیا بشین.
جونگکوک می خواست بشینه، اما با این حال جلوی خودش رو گرفت. به تهیونگ نگاهی انداخت و گفت:
- ولی من می دونم برای چی اومدم اینجا. خیلی بهش فکر کردم، یعنی تقریبا تمام روز مشغول فکر کردن بودم و الان می تونم با اطمینان بگم...
با عصبانیت به چشم های قهوه ای تهیونگ خیره شد و ادامه داد:
- تو دیروز من رو بوسیدی.
تهیونگ برای چند ثانیه به پسر چشم دوخت، هومی گفت و به پشت صندلیاش تکیه داد:
- یادم نمیاد.
جونگکوک کلافه هوفی کشید:
- معلومه یادت میاد! این تویی که داری دروغ می گی... نه من... من دروغ نمی گم... من اون لحظه فقط یکم تحت تاثیر حرفای من درآوردیت قرار گرفتم.
تهیونگ ابروهاش رو داد بالا، از جاش بلند شد و گفت:
- اگر اینقدر اصرار داری، پس فرض می کنیم که...
حرف تهیونگ رو قطع کرد:
- به نظرت این جواب مناسبیه؟
- مطمئن نیستم دنبال چه جوابی هستی جونگکوک.
جونگکوک تقریبا نالید:
- داری دیوونهام می کنی تهیونگ! فقط ازت میخوام کاری که کردی رو بپذیری. حداقل اگه به حقیقت اعتراف کنی از افتضاح بودنش کم میکنه.
تهیونگ ابرو بالا انداخت و گفت:
- اینکه اینقدر دلت می خواد واقعیت داشته باشه، برام یکم عجیبه.
جونگکوک کمی مکث کرد. گونه هاش رنگ گرفت و بعد، با لکنت گفت:
- م... من... اینطوری... نیست درواقع... تو... تو...
تهیونگ بهش نزدیک تر شد و جونگکوک می تونست هاله ی ترسناکی که دورش ایجاد شده بود رو به خوبی حس کنه. هاله ای از اعتماد به نفس و اطمینان، که باعث می شد نتونه به چیز دیگه ای فکر کنه.
از فاصله ی نزدیک به جونگکوک خیره شد و گفت:
- همه ی این ها بخاطر حساسیت های زیادته.
همونطور که نگاه جسورانه اش روی جونگکوک می چرخید، دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد و ادامه داد:
- بذار ببینم... تو کل روز به این فکر می کردی که من بوسیدمت؟
جونگکوک خجالت زده تر شد و با همون لکنت همیشگیاش در مقابل تهیونگ گفت:
- ن...نه... من... این فکر... رو نکردم...
تهیونگ صورتش رو نزدیک تر برد و با صدایی آروم حرف جونگکوک رو نصفه گذاشت:
- بذار حرفم رو تموم کنم، عزیزم.
شونه های جونگکوک پایین افتاد. حتی متوجه نشده بود تهیونگ چطور گوشه ی دیوار اتاق گیرش انداخته.
- مگه تو نبودی که خواب دیدی باهم رابطه داشتیم و من زیرت بودم؟
جونگکوک نگاش رو به نوک کفش های مشکی رنگش داد:
- ا... اون فقط... یه خواب... بود.
تهیونگ با صدایی آروم، اما در عین حال محکم پرسید:
- و اونوقت... چرا همچین خوابی دیدی؟
- من... نمی دونم... من...
- دانشمند ریچارد گاسلینگ، تو سال 1896، کتابی به اسم کارکرد رویاها نوشته که توش می گه خواب های ما پیام هایی از طرف ضمیر ناخودآگاهمونن.
جونگکوک سرش رو بالا آورد و با نگاهی متعجب به تهیونگ چشم دوخت.
- چرا جونگکوک؟ چرا باید خوابی ببینی که توش معاشقه مس کنیم؟
آب دهانش رو به زور قورت داد و سعی کرد چیزی بگه:
- ته... تهیونگ... این...
تهیونگ با اعتماد به نفس همیشگیاش پرسید:
- براساس این کتاب و خوابی که درباره ی رابطمون دیدی... منطقیه خوابی ببینی که دارم می بوسمت، اینطور نیست؟ تازه علاوه بر این، تو هیچ شاهد یا مدرکی برای اثبات اینکه بوسیدمت، نداری. پس...
سرش رو کمی نزدیک تر برد و ادامه داد:
- تو می خوای ببوسمت و باهات بخوابم. ضمیر ناخودآگاهت، این هارو بیشتر از هر چیزی می خواد... نتیجه گیری خیلی راحته جونگکوک؛ کسی که من رو بوسید تو بودی.
در عرض یک ثانیه، سرمای شدیدی بدن جونگکوک رو پر کرد، چشم های درشت و متعجبش روی تهیونگ ثابت مونده بود و حرفی برای گفتن نداشت. مطمئناً اگر پلک می زد، اشک هاش سرازیر می شد. نزدیک بودن به تهیونگ، باعث می شد وحشت، جزء به جزء بدنش رو فرا بگیره. قبل از اینکه بتونه کاری انجام بده یا حرفی بزنه، تهیونگ قدمی عقب رفت و شروع به خندیدن کرد:
- خودشه!
با لبخند روی صندلیش نشست و ادامه داد:
- من واقعا وکیل فوق العاده ایم!
جونگکوک با بهت نفسش رو بیرون داد و پرسید:
- چ... چی؟
سیگاری روشن کرد و بین لب هاش گذاشت:
- من بدون هیچ پیش زمینه ای اون حرف ها رو زدم جونگکوک. قضیه خیلی سادهاس، من فقط مثل یه وکیل رفتار کردم.
جونگکوک با لکنتی که از حد معمول بیشتر شده بود گفت:
- یع... یعنی... تو... اون... اون... اون... حر... حرفات...
- من فقط کارم رو به بهترین شکل انجام دادم! راستش، اگر تو دادگاه کسی مثل تو مقابلم بود، مطمئناً به راحتی پرونده رو می بردم.
- نمی فهمم... یعنی... تو... من رو... بو... بوسیدی... یا...
تهیونگ با حالت عجیبینگاهش کرد:
- اگر بوسیده باشمت چی؟ چه کاری می خوای انجام بدی جونگکوک؟
جونگکوک خواست چیزی بگه اما افکار متعدد تو سرش، این اجازه رو بهش ندادن. نفس عمیقی کشید و با ترس گفت:
- من... فقط... دوست داشتم باهات مقبله کنم، همین...
تهیونگ لبخندی زد:
- اوه! با من مقابله کنی؟ این اتفاق هیچ وقت نمیفته. دنیا قبل از اینکه جئون جونگکوک بتونه باهام مقابله کنه تموم می شه.
جونگکوک تاحالا اینقدر عصبانی نشده بود.
- تمومش کن! این طرز حرف زدن ناخوشایندت رو... تمومش کن!
- چرا خوشت نمیاد؟
- احساس خوبی... نمی گیرم.
به تهیونگی که همچنان داشت می خندید نگاه کرد و ادامه داد:
- می خوای از خودم خجالت بکشم، نه؟ تو فکر می کنی من... من آدم حقیری ام... من احمقم... من واقعا احمقم که اومدم اینجا.
- جونگکوک...
با باز کردن در، به سرعت از اتاق مرد خارج شد و به تهیونگی که صداش می زد توجهی نشون نداد. بابت حرف ها و رفتار تهیونگ خجالت می کشید و نمی فهمید چرا تهیونگ اینطور باهاش رفتار کرده بود.
به محل کارش برگشت و تمام تلاشش رو کرد تا به هر موضوعی جز تهیونگ فکر کنه. هرچیزی جز مرد مو بلوند... اما با این حال موفق نشد فکر تهیونگرو از سرش بیرون کنه. حتی وقتی از محل کارش به خونه برگشت، باز هم به تهیونگ فکر می کرد.
نمی تونست بدون فکر کردن به چشم های قهوه ای، موهای بلوند، لب های های سرخ و صدای تهیونگ، درست قدم برداره، تو دفتر کار کنه و حتی ساده ترین کارهای شخصیش رو انجام بده. هر فکری که درباره ی تهیونگ بود، به ایجاد حس عجیب و تازه ای تو وجودش ختم می شد.
هر وقت تصویر تهیونگ در ذهنش نقش می بست، اونقدر توی افکارش راجع به اون غرق می شد که در آخر مجبور می شد گوشه ای بشینه تا راحت تر با این موضوع کنار بیاد. نفس هاش کوتاه شده بودن و دست هاش به طور عجیبی می لرزیدن.
به ناگاه از درون بی حس می شد اما لحظه ای بعد، از حس خواستن و نیاز، پر می شد؛ حس نیاز به چیزی که هنوز هم ازش مطمئن نبود...
ساعت 9:47 شب بود که بالاخره به خودش اومد؛ فقط ژاکت و شلوار تنش بود و سمت خونه ی تهیونگ قدم می زد.
بعد از حدودا هشت دقیقه پیاده روی، به خونه ی تقریبا بزرگ تهیونگ رسید و پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشید و با تردید در زد و بعد از چند ثانیه، مرد مو بلوند تو چارچوب در ایستاده بود. هنوز لباس های کارش رو به تن داشت. گره ی کراواتش کمی شل تر شده بود و موهاش، از قبل بهم ریخته تر بود. با این حال کاملا جذاب به نظر می رسید و این احساس عجیبی رو تو جونگکوک بیدار می کرد.
- اوه جونگکوک! سومین دیدار امروز؛ هیحان انگیزه.
اصلا بابت کاری که می خواست انجام بده مطمئن نبود و... شاید اصلا نباید اینکار رو انجام می داد.
تهیونگ با دیدن اوضاع آشفته ی جونگکوک گفت:
- می تونم بهت کمکی کنم؟
تهیونگ جوابی از جونگکوک نشنید.
جونگکوک به خوبی می دونست نباید این حرف رو به زیون بیاره، اما بالاخره خودش رو محبور کرد تا اینکار رو انجام بده. برای تموم کردن درگیری های ذهنیاش، با صدایی آروم و لرزونگفت:
- می... می تونی؟
ادامه دادن براش سخت بود.
- می تونی... دوباره من رو... ببوسی؟_________
پارت جدید سامبادی تو لاو هم خدمتتون💞
جمعه آپدیت بعدیه~~~~
هرموقع خواستین تهیونگ رو بکشین، بگین منم باهاتون میام.
ووت و کامنت یادتون نره💜
ESTÁS LEYENDO
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...