𝘱𝘢𝘳𝘵'7

1K 126 15
                                    

سوکی لبخندی زد
=هممم....کیم‌ یونگی...!!!!
زمزمه کرد:
کوکی خودت میای سمت...
_____________
یونگی و جیمین سمت شرکت حرکت میکردن و اضطراب کل وجود یونگیو گرفته بود امرور ترس عجیبی داشت،
به رو به رو خیره شده بود و تو فکر فرو رفته بود
=یونگیاااا...چی شده پسر کَشتیات غرق شدن!!!دوساعته دارم صدات میکنم
+عا...نه نه چیزی نیست یکم استرس دارم اوکی میشه
=عههه حتما برای دیدن ددیته هوم؟!
یونگی قیافش*واتد فاک*متعجب شد و لبشو کج کرد
+ددی؟!....آیش
جیمین همون حینی که رانندگی میکرد داد زد
=هوپیییییی...ددییییی...عمممم
یونگی اخم ریزی کرد و مشتشو نثار بازوی جیمین کرد
+خفه شو جیمین!!

بعد از رسیدن به شرکت اضطراب یونگی بیشتر شده بود دستاش عرق کرده بودن سعی میکرد خودشو ریلکس جلوه بده ولی...
+جیمین‌من میرم دوتا قهوه بگیرم
جیمین سرشو تکون داد و وارد شرکت شد
نیم ساعتی گذشته بود و جیمین کم کم داشت
نگران‌میشد.

=آیییش پسره بی عقل دوتا قهوه میخواست بگیره ها!!!

تقریبا یه ساعتی گذشته بود و یونگی هنوز برنگشته بود جیمین دیگه طاقت نداشت و بلند شد و سمت کافه شرکت قدم برداشت

=خسته نباشین کیم شی قهوه هارو گرفتن؟!
₩قربان امروز کیم شی نیومدن کافه
جیمین چشاش گرد شد و دوید سمت شرکت...گوشه به گوشه شرکتو دنبال یونگی گشت و اثری ازش پیدا نکرد...نفس نفس سمت دفتر مدیریت رفت و در زد..

£بیا تو!!
=قر..بان...هه...هه...میشه...هه..امروز...هه...بهم...مرخصی...هه..بدین..؟؟؟
£پارک چی شده؟!خوبی؟بشین اینجا ببینم چی شده انقد نفس نفس میزنی
=عذر میخوام باید برم یونگیو نمیتونم پیدا کنم
£بچه نیست که حتما همین اطرافه

جیمین عذر خواهی کوتاهی کرد و از شرکت بدون اجازه هوسوک خارج شد...قلب مدیر عاشقمون شروع کرد تند تند زدن توی دفترش راه میرفت و منتظر خبری از جانب پارک بود بلکه بگه‌یونگی حالش خوبه!!!
اون هنوز بهش نگفته بود که تونسته شب و روز فکر رئیسشو بدزده...یونگی.....

*یونگی*
سرمو پایین انداختم و نزدیک کافه کنار شرکت بودم که ینفر دستشو روی شونم گذاشت..برگشتم سمتش نزدیکم شد و اسلحه رو روی شکمم گذاشت!!
*بهتره بی سرو صدا دنبالم بیای کیم شی
+تو...تو کی هست...چی از...از...من.چی....می..میخوای
*اگه میخوای زنده بمونی بدون اینکه حرفی بزنی آروم برو سوار اون ماشین تیگو مشکی رنگ شو...

یونگی با استرس و تپش قلب همون کارو کرد و سوار ماشین شد دستاش عرق زیادی کرده بود بغض گلوشو گرفته بود و دلش میخواست اون لحظه یه نفر نجاتش بده ولی...کسی اونجا نبود که یونگیو از دست آدمای سوکی نجات بده...یونگی فکر میکرد آخر خطه!!!یعنی میخوان بکشنش؟؟؟

*تهیونگ*
بعد از رفتن جیمین و یونگی،تانیم نذاشت بخوابم بلند شدم بهش غذاشو دادم دستمو روی سرش میکشیدم که یهو بلند شد و رفت سمت در....رو پاهاش ایستاد و شروع کرد پارس کردم
=هییییش پسر مهمون داریم انقد پارس نکن
عااایش چی میخوای!!!
تهیونگ درو باز کرد و با چشای خوابالوعه جونگ کوک روبه رو شد...موهای به هم ریخته و تیشرت لشی که یه طرف بدنشو به نمایش گذاشته بود
لبخندی زدم بهش...
+عم...چیزه...میتونم بیام تو؟!
تهیونگ در اتاقشو کامل باز کرد و منتظر موند کوکی حرفشو بزنه...ولی کوکی روی تخت نشسته بود سرش پایین و با انگشتاش بازی میکرد،
=جونگ‌کوک...چیزی میخوای بگی؟!
جونگ کوک بلند شد و دستاشو پشتش قرار داد...
+خب...نه..ببخشید مزاحمت شدم
با عجله از کنار تهیونگ رد شد تهیونگ بلافاصله دستشو گرفت و به جونگ کوک نزدیک شد..دستشو رو گونه کوکی گذاشت و پیشونیشو بوسید:)
=فراموشش کن هوم؟تنهات نمیزارم اجازه نمیدم اون هرزه همچین بلایی سرت بیاره
جونگ کوک لبخندی زد و با لکنت گفت
+ب...بریم...صب..حا...نه ب..بخوریم؟!!
تهیونگ‌دستشو دور گردن کوکی حلقه کرد و از اتاق خارج شدن

"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"Where stories live. Discover now