𝘱𝘢𝘳𝘵'24

626 73 121
                                    

جونگ کوک سعی میکرد فاصلشو از تهیونگ بیشتر کنه
و کنارش راه نره یجورایی میخواست از متوجه شدن بقیه راجب رابطشون جلوگیری کنه!!!ولی تهیونگ دقیقا حسی برعکس حس کوکی داشت...دلش میخواست همه از رابطشون خبر داشته باشن همه متوجه بشن اونا همو دوس دارن...تهیونگ جرعت و شهامتش بالا بود و برعکس کوکی یه پسر 24 ساله خام و بی تجربه بود!!!
فاصلشو با کوکی کم کرد و دستاشو بین دستای کوچیک پسرک فشرد و با صدای بمش زمزمه کرد
_سعی نکن ازش فرار کنی باهاش کنار بیا سخته!؟

پسر کوچیکتر ایستاد و با مَنگی به تهیونگ زل زد و گفت
_چی سخته؟!

هردو وسط سالن دانشگاه ایستاده بودن...تهیونگ انگشتشو به لبش کشید و ادامه داد(لنتیه هات عاح🐈💦)
_اینکه بقیه متوجه نشن قرارمیزاریم...

جونگ کوک با خنده جواب داد
_اشتباه فکر نکن آقای کیم
بعد از گرفتن دست تهیونگ سمت کلاس رفتن...

.......

با تمام شیطونی که حاصل امشب هردوشون میشد وارد دفتر هوسوک شد با داد هوسوک بدنش لرزید و بین چهارچوب در ایستاد
_بهت یاد ندادن در بزنی بیای تو؟!!!!

_عام...خب چی شده؟چرا انقد به هم ریخته ای؟!

هوسوک که بین پرونده ها دنبال اصلی ترینشون میگشت و پیداش نمیکرد با تندی جواب یونگیو داد و اصلا اون لحظه به قلب کوچیک یونگی توجهم نکرد!!!
_از موقعی که جیمین رفته همه چی به هم ریختس معلوما نیست بقیه چه غلطی میکنن...
از روی صندلی بلند شد و داد بلند تری زد
_پروندهههه شرکتتتتتgioکجاستتتتتتتتتت(شما فک کنید داد زد دیگه😂💔)

یونگی با داد هوسوک به لکنت افتاد و گقت
_د...دست...م..من نیست...د..داد نز...نزن
_دادددد نزنمممم یونگی؟؟انتطار دارییی بشکن بزنمممم ای وسط؟؟؟؟میدونی چقد پرونده مهمیهههههه
کاش یکم عرضه داشتی

یونگی که نمیتونست این همه حرف رو از هوسوک بشنوه بعد از گفتن حرفش از اتاق هوسوک بیرون زد
_اره اگه عرضه داشتم نمیذاشتم اینجوری سرم داد بزنی و تحقیرم کنی بخاطر یه پرونده فاکی

بعد از رفتن یونگی هوسوک ب خودش اومد و متوجه گندش شد...مشکل این بود که هوسوک نمیتونست عصبانیتشو کنترل کنه و کارش از هرچیزی واسش مهم تر بود
با دیدن نامجون روبه روش اخماش بیشتر شد خواست حرفی بزنه که نامجون پرونده ای رو روی میز انداخت
_دنبالش نگرد پیش منه...برش داشتم خواستم جاش امن تر باشه...

_نامجون میمیری بهم بگی؟؟عاخ...دستشو به سرش کوبید
_یونگی....فاک بهت نامجون

با عجله از اتاق بیرون رفت توی سالن نتونست پیداش کنه از شرکت خارج شد و بیرون شرکت روی یه صندلی نشسته بود...سمتش رفت و کنار صندلی ایستاد با صدایی که شرمندگی ازش میبارید گفت
_پرونده دست نامجون بود...
یونگی چیزی نگفت
_یکم عصبی شدم ببخ....
ایندفعه حرفشو قطع کرد و به تندی جوابشو داد
_یکم؟کم مونده بود همونجا یه قبر بکنی زنده زنده خاکم کنی...دقیقا واسه چیزی که ازش بی خبرم!

"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora