𝘱𝘢𝘳𝘵'27

580 74 219
                                    

بعد از ورود تهیونگ و کوک به حیاط که نه!!!باغ بزرگی که پر از گل و درخت و الاچیق بود....صدای مرد آشنایی به گوش تهیونگ خورد که با بهت به تراس طبقه دوم ساختمان خیره بود...

_پسره هرزه!!!

تهیونگ با این حرف پدرش نیشخندی زد و دست کوک رو گرفت و سمت خروجی رفت که با صدای جونگ سوک هردو پسر سر جاشون ایستادن...

_کوکااا...باید خیلی چیزارو بدونی!!!
درحالی که سیگارشو روشن میکرد و بین لبای پف کردش میذاشت گفت
_تو...کیم تهیونگ....و پدراتون!!!
کوک با شنیدن جمله اخرش سرشو برگردوند و با تعجب به پسری که سیگار بین لباش بود خیره شد

چند دقیقه ای میشد که وارد خونه شده بودن
کوک چیزی تا مرز سکته واسش نمونده بود قلبش به سختی نبض داشت...با شنیدن "تو...کیم تهیونگ...پدراتون"لرز عجیبی به تنش اومده بود و میدونست ته این ماجرا به جاهای خوبی نمیرسه
نفسشو کلافه بیرون داد ک با صدای قدم هایی که مشخص بود زنی با کفشای تقریبا پاشنه بلنده نگاهشو به راه پله ی روبه روش گرفت و با دیدن زن روبه روش نفسشو با سرعت بیرون داد ایستاد
تهیونگ از عکس العمل کوک متوجه شده بود این زن باید همون مادری باشه که کوک راجبش میگفت
با صدای زن دوباره نشست و نگاهشو ازش دریغ نکرد...
_بشین...

جونگ سوک با نیشخندی که همراه داشت پشت کاناپه ای قرار گرفت که مادر جونگ کوک نشسته بود دستاشو روی شونه های زن گذاشت و درد سیگارشو بیرون داد
نشیمن کاملا ساکت بود و پدر تهیونگم حرفی نمیزد
جونگ سوک به حرف اومد و گفت
_قرار نبود اینارو بدونی جونگ کوکاااا...ولی تهیونگ باعثشه!!!
جونگ کوک با استرس و ضربان بالای قلبش گفت
_درمورد چی حرف میزنی؟چیو نباید بدونم؟

پدر جونگ سوک درحالی که وارد نشیمن میشد اسلحه ای رو روی کاناپه کنار کوک پرت کرد و گفت

_سالها پیش من...پدر دوس پسرت...نیشخندی زد و ادامه داد...و پدر خودت همکار بودیم...
یااااا تو نمیخوای بگی؟!
روبه پدر تهیونگ کرد و اینبار اون بود که شروع کرد حرف زدن

_ما فقد یه معامله ساده کردیم....
سهام پدرت به من رسیده و همسرشم به...
به مرد کناریش اشاره کرد
جونگ کوک که دیگه تحمل نداشت ایستاد و با بغض گفت
_منظورتون چیه؟؟؟

پدر تهیونگ با حرصی که از پسرش داشت قدم برداشت و سمت کوک رفت
دستشو روی گونه پسر کشید و به اسلحه اشاره کرد...نیشخندی زد و گفت
_با همین کشتمش!!!
عااا پسره بیچاره ولی پدرت واقعا رو عصاب بود!!!

جونگ کوک چشماشو بست و سعی کرد همه این حرفارو هضم کنه
تهیونگ با عصبانیت بلند شد و دست پدرشو کنار زد
_تا الان شک داشتم ولی الان مطمئنم که یه تیکه آشغالی

کوک بی توجه به تهیونگ و پدرش نگاهشو به مادرش داد و گفت
_توعم میدونستی هم؟خبر داشتی؟؟؟؟
مادرش بلند شد و نزدیکش رفت و گفت
_به خاطر اینده تو مجبورش شدم پیشنهادشو قبول کنم...نمیتونسم تنهایی از پس یه پسر بچه بر بیام...خرج و مخارج و غیره....

"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"Onde histórias criam vida. Descubra agora