𝘱𝘢𝘳𝘵'13

799 93 15
                                    

یک ساعتی میشد که جیمین روی زمین خوابش برده بود با صدای زنگ لرزی گرفت و بلند شد
درو باز کردن*

ته:جیمینااا...خوبی...؟؟؟
کوک:نه...نمیتونه‌خوب باشه...
جیمین:هی پسرا خوبم چیزی نیس...
ته:چرا گریه کردی؟!
جیمین:گریه نکردم
ته:وارد خونه شدن و بستن در...دراوردن کت*
اگه تورو بعد این 28سال زندگی نشناسم به درد چی میخورم؟؟؟چی شده جیمین با زبون خوش دارم میگم بهت!!!
جیمین:داد زدن و اشک ریختن*
دستتت اززززز سرمممممم بردارییییید
حداقللللل شماااااااا کاریییی بهممممم نداشته باشیدددد
دویدن سمت اتاقش و بستن و قفل کردن در*
کوک:تهیونگ بهش وقت بده حالش خوب نیست
ته:داد زدن*
خبببب بایددددد بفهمم چشهههههههه!!!

جونگ کوک با ترس لرزید و دیگه چیزی نگفت...

.................
جلسه هوسوک‌ تموم شده بود و داشت تو شرکت دنبال یونگی‌ میگشت کسی توی شرکت نبود و یونگی شیفت مونده بود
یونگ:دنبال چیزی میگردی؟
هوسوک:برگشتم سمت یونگی و قهوه ها رو از تو دستش گرفتم و گذاشتم رو میز...دستشو گرفتنم و رفتم سمت اتاق شخصیم...
یونگ:چیزی شده؟
هوسوک:عرق کرده بهش زول زدم...چسبوندمش به دیوار و دستمو بردمش پشتش چراغو خاموش کردم...
مهتابی بنفش رنگ کوچیکی توی اتاق بود و تاریکی رو از بین میبرد...
صورتمو نزدیکش کردم..
"ادامه کار عصرتو انجام میدم بیبی
یونگ:با ترس بهش زول زدم...
ترسمو نادیده گرفتم و تصمیم گرفتم فقد خوش بگذرونم من بیشتر از هوبی بهش نیاز داشتم
دستامو روی یقش گذاشتم و روی نوک پاهام ایستادم لبامو کوبوندم رو لباش
با عشق بوسیدمش
هوسوک دستشو دور کمر یونگ گذاشت و به خودش نزدیکترش کرد لب پایینی یونگ رو مک محکمی زد ک باعث ناله خفیفی از جانب یونگ شد
هوسوک یونگیو تا میز کارش هدایت کرد و لحظه ای از لباش قافل نشد
صدای برخورد لباشون کل فضارو گرفته بود
هر دو غرق لذت بودن...
هوسوک یونگیو روی میز بزرگش خوابوند
از لباش جدا شد و دکمه های پیرهن یونگیو باز کرد
شلوار و باکسرشو دراورد
به بدن یونگ ک توی تاریکی برق میزد زول زد
یونگی از خجالت دستشو جلوی عضو برامدش گرفته بود و به لطف تاریکی گونه های گل انداختش مشخص نبود
هوسوک نیشخندی زد و لباسای خودشم در اوردم
دستاشو روی رونای یونگی گذاشت و کشیدش جلو
پاهاشو از هم فاصله داد
دستشو روی عضو یونگی گذاشت و سرشو هدایت کرد توی گردن پسر زیرش
مارک های بنفش رنگی به جا گذاشت و با عشق میبوسیدش قطعا این همون حس و لذتی بود که هوسوک دنبالش میگشت و بلاخره پیداش کرده بود..
یونگی ناله هایی از سر لذت میکرد و ناله هاش ثانیه به ثانیه تو مغز هوسوک تکرار میشد و باعث بیشتر تحریک شدنش بود....
............
هوسوک مقابل میز ایستاد...دیکشو روی ورودیه یونگی مالش کوتاهی داد
یونگی ناله های خفیفی میکرد
هم لذت و تجربه میکرد هم ترس....
هوسوک با حرکت ناگهانی دیکشو وارد سوراخ تنگ یونگی کرد
یونگی:اههههههههههههه....دستشو محکم روی دست هوسوک گذاشت و فشارش داد
هوسوک:شششش...الان عادت میکنی...
.......

"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang