𝘱𝘢𝘳𝘵'26

591 70 124
                                    

تهیونگ درحالی که کرواتشو تنظیم میکرد و کتشو تنش میکرد با دیدی که از جونگ کوک توی آیینه داشت ابروشو بالا داد و گفت
_اون‌ پسره...گفته بود بریم‌ پیشش!!!
جونگ کوک که تازه ویندوزش بالا اومده بود پتورو روی سرش گذاشت و خمیازه ای کشید
_کدوم‌ پسره؟!
_برادرت...
کوکی اخمی کرد و گفت
_اون هرزه برادر من نیست...
اهمیت نده بهش

_ازش میترسم!!!
من از چیزی نمیترسم ولی از دست دادن تو چند روزه مث خُره افتاده به جونم!!!
میرم پیشش تنهایی

_تهیونگا اون یارو هیج کاری نمیتونه بکنه
بعدشم فک کردی میزارم تنهایی بری پیشش؟!

تهیونگ برگشت و کیفشو برداشت و سمت در رفت
_امروز با من کلاس نداری؟!

_نه با اون یارو عینکیه کلاس دارم حوصلشو ندارم جزوه از بچها میگیرم...

_باشه ساعت 4 میام دنبالت امروز باید اظافه بمونم

.......

تهیونگ درحالی که توی کلاس قدم میزد و اصلا هواسش به جو کلاس نبود دستشو توی جیبش گذاشت...دلشوره ی بدی داشت میدونست جونگ سوک میتونه هرکاری بکنه!!!
ترس از دست دادن کوکی روز به روز بیشتر و بیشتر قلبشو میفشرد!!!

_استاد...عذر میخوام پرسیدم میتونم برم بیرون؟!

تهیونگ از اعماق افکراش بیدار شد و سرشو تکون داد
میتونید برید استراحت کلاس بعدی تشکیل نمیشه...

......

جیمین با تیشرت سفید و پیرهن و شلوار لی با لبخندی که روی لبش بود وارد کافه شد ولی با دیدن وضعیت کافه لبخند از روی لبش ماسید
_اینجا چه خبرهههههه!!!!
کافه خالی و بدون وسیله بود و کارگرا با هر وسیله ای که بود مشغول کوبیدن در و دیوار کافه بودن
_آقای پارک زنگت زدم ولی جواب ندادی!!!
میخواستم بهت بگم دارم کافرو میبندم میخوام املاک بزنم درامدش بیشتره!!!

جیمین با شنیدن حرفای صاحب کارش دهنش باز مونده بود یه آدم چقدر میتونه بدبخت باشه!!!
تو ذهنش خودش گفت و با صدای لرزون گفت
_ولی آقای سیونگ من حداقل 2 ماه اینجا مشغول کارم!!!

_هی پسر من انقدرم بی وجدان نیستم
پاکتی رو دست جیمین داد
جیمین با لبخند تشکری کرد و از کافه بیرون اومد
دیگه امیدی نداشت به خودش لعنا فرستاد که چرا اون دیپلم لعنیتو نگرفت...حداقل با داشتن یه مدرک درست حسابی یجا کار ثابت پیدا میکرد
با صدای نوتیف پیامش از افکارش بیدارش کرد و با دیدن اسم
"سکشی سگ اخلاق" لبخندی روی لبش نشست

*محتوای پیام*
"امروز همو ببینیم؟!
یه رستوران تازه افتتاح شده تعریفشو زیاد شنیدم غذاهای چینی درست میکنن..
خلاصه که ساعت 5 میام دنبالت"

_واسه خودش میبره و میدوزه...
لبخند کیوتی زد و سمت خونه رفت

.......

ساعت 2 ظهر بود و یونگی تازه چشماشو باز کرده بود
خمیازه ای کشید و به هوسوک که غرق خواب بود زل زد
_هوسوکاااااا...گشنمه

هوسوک با صدای یونگی چشماشو باز کرد
با دیدن قیافه کیوت و پف کرده یونگی لبخندی زد
دستشو روی کمر یونگی که روبه شکم خوابیده بود گذاشت و آروم نوازشش کرد

_صبح بخیر الهه زیبای من...

یونگی لبخندی زد و گفت
_ظهره!!!
_هنوز درد داری؟!

یونگی تکونی خورد ولی با دردی که قسمت پایین تنش پیچید ابروهاشو روی هم فشرد و عاخی زیر لب گفت
_چطور برم خونه؟خجالت میکشم جلوی تهیونگ اینجوری عاخ عاخ کنم...یا مث پنگوئن راه برم!!!
_یادت بندازم؟!قرار نیست جایی بری
دزدیمت...
ماله خودِ خودم شدی

_یعنی از این به بعد اینجا...با تو...زندگی میکنم؟!

هوسوک سرشو به علامت اره تکون داد و بلند شد یونگیو بغل کرد و سمت حموم رفتن
یونگی از لخت بودنش جلوی هوسوک خجالت میکشید و گونه هاش گل انداخته بودن...
دستاشو روی عضوش گذاشت تا در معرض دید هوسوک نباشه
هوسوک آروم یونگیو توی وان گذاشت طوری که بوتش اذیت نشه آب رو باز کرد و دستای یونگیو از روی عضوش برداشت و نزدیک شد و به لب پایینی یونگی گاز نسبتا محکمی زد...
_عاخ...
_چیزیو از من دریغ نکن هوم!!!؟
یونگی سرشو پایین انداخت و لبخند کیوتی زد
_واقعا چطور قراره با وجود این همه خجالتم کنارت زندگی کنم!!!
_درس میشه...

........

ساعت تقریبا 4 بود...جونگکوک حاظر شده بود و روی کاناپه منتظر تهیونگ بود
جیمین با تیپ خاصی از اتاقش بیرون اومد که نگاه کوکیو جذب کرد
_کجاااا میری آقای خوشتیپ؟!
جیمین لبخندی زد و گفت
_با نامجون قرار دارم
_عوم خوشبگذره
_تو کجا میری؟!
_با تهیونگ میریم دیدن جونگ سوک

جیمین با اخم روی کاناپه نشست و ادامه داد
_چرا؟
دنبال دردسر میگردین؟

_باید ببینیم چی میخواد
همینجوریش آبروی تهیونگو تو دانشگاه برده
رفته به همه گفته همجنسبازه و شاگردشو تو خونش نگه میداره و این چرت و پرتا...

_عاح مرتیکه عوضی
_جیمینا میترسم!!!

جیمین‌دستشو روی دست کوکی گذاشت و به آغوش گرفتش
_چیزی نمیشه قوی باش جونگکوک...باید قوی باشی تو حداقل یه دلیل واسه زندگی داری که اونم تهیونگه
میدونی من هیچ وقت تهیونگو انقدر خوشحال ندیده بودم...تهیونگ خوشیاشو با تو تجربه کرد
آدمی نبود که به کسی اعتماد کنه
از وقتی که پدر و مادرش رهاش کردن شکسته شد یه آدم افسرده که بروز میداد حالش خوبه
واقعا خوشحالم که اومدی تو زندگیش

کوکی لبخندی زد و گفت
_مطمئن باش اونقدری که تهیونگ به من علاقه داره من صد برابر عاشقشم!!!
سرشو پایین انداخت و ادامه داد
نمیتونم زندگی بدون تهیونگو تصور کنم

با صدای زنگ خونه بلند شد و سمت در رفت
تهیونگ با دیدن قیافه آشفته کوکی‌اخمی کرد و گفت
_اگه میخوای اینجوری بیای هیجه نمیبرمت!!!
_چجوری؟!
تهیونگ دستاشو روی گونه های کوکی گذاشت و لبخندی زد
_بهت قول میدم هیچ غلطی نمیتونه بکنه
حداقل تا وقتی که پشت همیم!!!

کوکی سرشو تکون داد و با جیمین خداحافظی کردن و سمت ماشین رفتن...
چند دقیقه ای میشد به آدرسی که جونگ سوک داده بود رسیدن...عمارت بزرگی بود که چنتا نگهبان بیرون ایستاده بودن...کاشی کاری که نماشو نشون میداد حیرت انگیز بود....

==============

بدون کپشن🚶‍♀️
#فیفوووو

"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora