𝘱𝘢𝘳𝘵'25

594 69 67
                                    

یونگی خنده کیوتی کرد و به حلقه نگاهی کرد
_ماله منه؟!
هوسوک سرشو به علامت اره تکون داد....
یونگی قبل از هرچیزی به تهیونگ خیره شد و منتظر بود ازش جواب بگیره...یونگی بچه نبود عاقل بود!!!
ولی نظر هیونگش از هرچیزی واسش مهم تر بود
تهیونگ که استرس یونگی رو حس میکرد دستاشو وارد جیب شلوارش کرد و قدمای محکمش رو به سمت پذیرایی داد...دستشو دور گردن جونگ کوکی گذاشت که به هوسوک زل زده...
_قبل از هرچیزی مطمئن شو میتونی از پس رابطه به این سختی بربیای یا ن!!!اینو نمیگم ک بترسی فک کنی قراره با یه هیولا روبه رو بشی...نه!!!
خودتم خوب میدونی توی هر شرایطی پشتتم و نمیزارم کسی بهت آسیب برسونه....چیزیو انتخاب کن که قلبت میگه...بهش گوش بده!!!

یونگی نگاهشو به هوسوکی داد که با استرس دستاش میلرزید و هنوز جعبه حلقه رو دستش گرفته بود...
_ازم چی میخوای؟
هوسوک با تعجب به یونگی خیره شد و گفت
_بهت گفتم که!!!
_دوباره بگو...

هوسوک نفسشد بیرون داد و دوباره شروع کرد سرهم کردن حرفایی که نمیدونست از کجا میان!!!
_ازت میخوام یک عمر کنارم باشی...نمیتونم مجبورت کنم بخاطر من خانوادتو رها کنی سخته واسه پسری مثل تو و اگه خواستمو رد کنی به خواستت احترام میزارم ولی...
ولی...به منم فکر کن!!!
میتونیم تا وقتی که خانوادت رابطمون رو قبول نکردن منتظر بمونیم...ولی این حلقه رو...
عایش...نفسشو بیرون داد و به عرق پیشونیش اهمیتی نداد...
ولی میخوان این حلقرو بندازی انگشتت...

جونگکوک دست تهیونگ رو کشید و خیلی نامحسوس بردش سمت اتاق خواب...
درو بست و با نگاه شیطونی گفت
_باید تنهاشون بزاریم...
تهیونگ دندوناشو روهم فشار داد و سرشو تکون داد

......

یونگی لبخندی به حرفای هوسوک زد و دست هوسوک رو بین دستاش قرار داد...
_من تصمیمم رو همون شبی گرفتم که بوسان بودیم...
به تهیونگ گفتم...

_چی گفتی؟

یونگی نفسشو بیرون داد و با صدای لرزونی شروع کرد به گفتن حرفایی که قرار بود چند روز قبل بزنه ولی با گند کاری هوسوک نشد....
_اگه پدرم مخالفت کنه ازشون دست میکشم...
نمیدونم شاید اگه منم مثل تهیونگ تصمیم بگیرم نظرشون تغیر کنه...

هوسوک دست یونگیو گرفت و بدون حرفی از خونه بیرون زد سوار ماشین شد و روبه قیافه متعجب یونگی کرد و گفت
_دیگه حرفی نمیونه واسه اینکه ازهم دور باشیم و منتظر باشیم روز بعد همو ببینم!!!
_منظورت چیه؟
هوسوک که درحال روشن کردن ماشین بود گفت
_منظورم اینه دزدیدمت!!!
با تهیونگ صحبت میکنم خونه من بمونی...

یونگی با چشای درشت شده آب گلوشو قورت داد و با صدای لرزونی گفت
_ن..نمیزاره...!!!
هوسوک حرفی نزد و به راهش ادامه داد
چند دقیقه ای میشد که رسیدن خونه یونگی به معذب ترین شکل ممکن روی کاناپه نشسته بود و به مبلمان خونه خیره بود

"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"Onde histórias criam vida. Descubra agora