𝘱𝘢𝘳𝘵'17

669 82 53
                                    

با شدت نوری که به صورتش میخورد چشماشو باز کرد
سنگینی شدیدی روی بدنش حس کرد..چشماشو باز کرد و جیمین رو تو بغلش درحالی که غرق خواب بود دید..اولش فکر کرد چشماش اشتباه میبینن ولی انگاری دیشب زیادی خورده بودن و همونجا خوابشون برده بود..
سرشو به کاناپه تکیه داد و هوفی کرد...ساعد دستشو روی چشماش گذاشت...گرمی دستشیو روی قفسه سینش حس کرد...چشماشو باز کرد و تازه متوجه شده بود دوتا از دکمه هاش رو باز کرده بود دیشب بخاطر راه تنفسش کرواتشم دراورده بود...دستشو روی دست جیمین گذاشت و کنار زدش با صدای خش دارش سعی کرد بیدارش کنه و این وضع رو جمع کنه
_هی...پارک جیمین بهت دستور میدم اگه الان بیدار نشی باور کن یه هفته رو میکنم 2 روز

با صدای خر و پف جیمین روبه رو شد...
با صدای بلند داد زد و عصبانیتشو رها کرد

_بلند شووووووو پسرهههههه نفهمممممممم

جیمین از خواب پرید و سر جاش میخ کوب شد
قلبش مثل یه جوجه میزد و رنگ از رخش پریده بود
به وضعیتش نگاهی انداخت تو بغل نامجون...
با تاسف نگاهشو به صورت نامجون داد و با صورت قرمز و ب شدت عصبی نامجون روبه رو شد
آروم بلند شد
_ع...ع..عذر میخواهم واقعا...ن..نفهمیدم چ..چطور...ش..شد...خ..خوابم ب..برد
نامجون بلند شد و دکمه های لباسشو بست
با طعنه جوابشو داد

_دفعه قبل هم اینجوری بهت تجاوز کردن نه؟
هرکسی‌مث من نیست آقای پارک

جیمین با یاداوری اون اتفاق اشک تو چشماش جمع شد فکر نمیکرد کسی بهش یاداوریش کنه...با صدای تهیونگ به خودش اومد و سمت اتاقش رفت
_جیمینااااا میتونی امروز تانیو تو ببری حموم مثل اینکه با کوکی سازگار نداره
_پای منو وسط نکش اقای کیم پسرت بی ادبههه

جیمین از بین کوکی و تهیونگ رد شد و وارد اتاقش شد
باید تا آخر عمر تو چشش میزدن همچین چیزیو؟!

تهیونگ سمت نامجون رفت و با اخم بهش زل زد
_چی شد؟جیمینو میگم
نامجون درحالی که سمت در میرفت گفت
_فقط حقیقتو بهش گفتم
باید مراقب باشه بلاخره هر کی از راه دسید نمیشه بغلش بخوابه یا هرکاری بکنه

یونگی و هوسوک صبح زود رفته بودن شرکت
یونگی راجب اخراج کردن جیمین توسط نامجون صحبت کرده بود و متاسفانه کاری از هوسوک بر نمیومد فقط میتونست با نامجون حرف بزنه
جیمین تصمیم گرفت با یه شغل جدید شروع کنه
بعد از رفتن نامجون اونم سمت شرکت رفت
وسایلشو جمع کرد...
در اتاق هوسوک رو زد
_بیا تو...

جیمین درو باز کرد ولی انگاری کل دنیا دست به دست هم داده بودن که این مرد جلو چش جیمین باشه..
نامجون با نیشخند نگاش کرد و جیمین یاد حرف صبحش افتاد..اخم بزرگی بین ابروهاش نشستن

_هوبی هیونگ اومدم بهت بگم من وسایلامو جمع کردم
میتونم شغلمو جای دیگه ای ادامه بدم
فایتینگ

"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt