نامجون ماشینو روبه روی خونه کوک پارک کرد
حال جونگکوک مثل روز قبل نبود
حس انتقام تو قلبش جوونه زده بود و ثانیه به ثانیه بیشتر دلتنگ تهیونگش میشد...
فینی با بینیش کرد و از ماشین بدون گفتن حرفی پیاده شد و سمت خونه رفت
جیمین سرشو به نشانه تاسف تکون داد و به نامجون نگاهی انداخت و گفت
_تو برو...من به یونگی زنگ میزنم میگم بره پیش تهیونگ...ممنون از اینکه اومدی
نامجون لبخندی زد و جواب داد
_کاری نکردم عالیجناب!!!
چیزی نیاز داشتی خبرم کن مراقب خودتو کوکم باشجیمین با شنیدن لقبش توسط نامجون خنده خجالت اوری کرد و سمت خونه رفت
.....
بین کاناپه و عسلی بزرگی که روش پر از مشروب و وودکا بود نشسته بود یونگی بدون حرفی بهش خیره بود
هیچ وقت نمیتونست حال بد تهیونگ رو تحمل کنه
تهیونگ با حالت مستی خنده های بلندی کرد و شیشه وودکارو بالا برد مقداری نوشید و بلند شد
یونگی سمتش دوید و بازوشو گرفت و با بغض نالید
_هیونگ...خوبی؟!...
تهیونگ به دستش نگاهی انداخت و با منگی خنده ای کرد
دستشو با چند ضربه روی دست یونگی زد و گفت
_هیونگت خوبه...بزار تنها باشم
خودت میدونی تنهاییه که حالمو بهتر میکنه
یونگی قطره اشکی ریخت و خودشو توی بغل تهیونگ پرت کرد و سفت دستاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد
_نمیزارم جایی بری...ساعت تقریبا 3 صبح بود و تهیونگ قصد نداشت مشروب خوردن رو کنار بزاره
به یونگی نگاهی انداخت و لبخندی زد
مثل یه فرشته خوابش برده بود
با فشاری که به پاهاش وارد میکرد بلند شد و سمت در رفت
.......هردو مشغول خوردن صبحانه بودن که با صدای زنگ موبایل جیمین بهم نگاهی کردن
بلافاصله جیمین بلند شد و با دیدن اسم یونگی جواب داد
_الو..سلام..
یونگی نفس نفس و با لکنت جواب داد
_ج..یمین...رفت..
جیمین متعجب نون تست رو بالا اورد و گازی ازش زد و پرسید
_کی رفت یونگی..خوبی؟تهیونگ خوبه؟
یونگی داد بلندی زد و باعث شد جیمین گوشیو از گوشش فاصله بده
_احمققق...تهیونگ نیست...رفت...
رفتم دانشگاه نبود
هرجارو که فکرشو کنی گشتم نبود
میفهمی آب شدههه رفته زیر زمین
تقصیره منه احمقه خوابم برد
تو اون حالت مستی....واقعا نگرانم
جیمین خونسرد جوابشو داد
_یونگی...تهیونگ بچه نیست
پیداش میشه نترس!!!
_جیمیناااا...یکاری کن...دارم دیوونه میشم
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی در اروم کردن پسر پشت خط گفت
_پاشو بیا اینجا بهت بگم چکار کنی...
بلافاصله گوشیو قطع کرد و بلند شد روی کاناپه یه نفره نشست شماره تهیونگو گرفت
انتظار داشت خاموش باشه ولی حداقل برای اروم کردن خودشم که شده اینکارو کرد
جونگکوک بدون توجه به بحث از سر میز بلند شد و کیفشو برداشت و گفت
_میرم دانشگاه کلاس اظافه دارم تا ساعت 5 نمیام
جیمین متعجب سمتش رفت و پرسید
_یعنی باور کنم واست مهم نیست که خبری از تهیونگ نداریم؟
_مهم نیست...
جیمین نزدیکتر شد و کنار گوش کوک زمزمه کرد
_فکرشو کردی اگه بلایی سرش اومده باشه باید تا آخر عمر با عذاب وجدان زندگی کنی؟!
با لرزی که به بدنش وارد شده بود عقب کشید و با چشمای تقریبا گرد شده گفت
_اون...بچه نیست...بلایی سر خودش نمیاره
_درست میگی..ولی مست بوده از خونه زده بیرون
ببین کوک...منطقی بهش فکر کن
تهیونگ پسر کسیه که پدر تورو به قتل رسونده درست
ولی این پسر از 18 سالگی محبت پدر ندید
با تویی که پدرتو از دست دادی یا خود من هیچ فرقی نداره...نباید با پدرش یکیش کنی!!!
امیدوارم انقدر عاقل باشی که به حرفام فکر کنی
تو همونی هستی که میترسیدی تهیونگ ترکت کنه
ولی الان برعکس شد!!!
همچین کاریو باهاش نکن

ESTÁS LEYENDO
"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"
Fanfic(کامل شده✔) همه چی از روزی شروع میشه که دانشجوی انتقالی جدید جئون جونگ کوک به دانشگاه میاد و از همون روز اول برای تهیونگ استادش دردسر بزرگی میشه... کمکماین دردسر تبدیل به عشق تهکوک و بعد نفرتی از جانب کوک به تهیونگ میشه.... •وضعیت:درحال آپ •کاپل...