𝘱𝘢𝘳𝘵'30

620 58 93
                                    

با نوری که به چشمش میخورد لعنتی به این زندگیِ فاکی فرستاد و سعی کرد بدن ضعیفشو از روی یه تشک که روی یه تیکه چوب کهنه بود و نمیشد اسمشم تخت گذاشت بلند کنه...لبهِ تشک نشست و به کلبه نگاهی انداخت
کلی شیشه  مشروب و لیوانای قهوه ای که تا نصفه خوردشون روی میز قرار داشت...کنار دیوار روبه روش پر از شیشه های خورد شده بود که حاصل از عصابنیتش شیشه وودکا رو با دیوار یکسان کرده بود...
از کی عصبی بود!؟
جونگکوک یا پدرش؟
یا از سرنوشت زندگیه فاکیش؟

نیشخندی زد و طوری زمزمه کرد که اگه یکی کنارش نشسته بود نمیتونست بشنوه!!!
_ببین چکار کردی تهیونگ!!!
دقیقا چه مرگته؟!

با کلافگی گوشیشو از کنار بالشتش برداشت و بعد یه هفته ای ک میگذشت از حالت پرواز درش اورد
کلی نوتیف "تماس از دست رفته"بالای گوشیش اومد هوف کلافه ای کشید و منتظر موند گوشیش از هنگی در بیاد
گزارش تماساشو چک کرد و دید جونگکوک فقد یباز زنگش زده
اخماش توهم رفت و زبونشو لیسی زد که مزه الکل باعث شد اخمش بیشتر بشه
با تردید شماره کوک رو گرفت و بعد از صدای بوق صدای خواب آلود بیبی بویش تو گوشش پیچید
_الو
جونگکوک عادت بدی داشت و اینم این بود که اصلا به اسم مخاطب نگاه نمیکرد و فقط جواب میداد
با هزار جون بدبختی چشماشو باز کرد و گوشیو از رو پاتختی کنار تخت اتاق یونگی که اونم با کلی اصرار آورده بودش خونه... برداشت...
لبخندی از ته دلش زد و با صدای بم و خمارش جواب داد
_خواب بودی؟
جونگکوک برای لحظه ای فکر کرد اشتباه صدای تهیونگو شنیده...چشماشو باز کرد و به اسم مخاطب که سیو شده بود"My Everything,همه چیز من"با ضربان قلبی که تازه سراغش اومده بود روی تخت نشست و دستشو محکم به باسن یونگی کوبید
یونگی با چشای خوابالو به کوکی نگاه کرد ک گویا سکته مغزی کردع
با ترس بلند شد و صورت رنگ پریده کوک رو بین دستاش گرفت و گفت
_هی هی پسر..چی شده؟
خوبی؟؟خواب دیدی؟؟؟؟

تهیونگ با شنیدن صدای یونگی لعنتی برای هزارم به خودش فرستاد...من خودخواهم!!!اون بچه تنهایی سختی این چند روزشو به دوش کشیده.‌‌..
یونگی عادت نداشت با کسی درد و دل کنه..خودشو خوب جلوه میداد و سعی میکرد همیشه همرو بخندونه
ولی آیا خودش خوب بود؟
فقط و فقط تهیونگ میتونست جواب این سوالو بده

جونگکوک گوشیو به یونگی داد و با لکنت گفت
_ت...ت...تهیون..گه!!

یونگی گوشیو از دست کوک گرفت و با شنیدن صدای تهیونگ بغضشو قورت داد و فریاد بلندی سر داد
_تووو...واقعا خودخواهییی
واست متاسفممم
من که غریبه نیستم
اصن گفتی یونگی خره کیهههه اره؟؟؟؟
تهیونگگگگ...میکشمتتتت

تهیونگ خنده ریزی کرد و گفت
_آروم باش...تو خودت میدونی وقتی ناراحت یا عصبیم باید اینجا باشم!!!

یونگی با یاداوری کلبه ای که از 20 سالگی تهیونگ تهیه کرده بودن و تعطیلات تابستون رو دوتایی اونجا میگذروندن ضربه ی محکمی به سرش زد و نالید
_رفتی کلبه...
چرا به ذهن خودم نرسید!!!

"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"Where stories live. Discover now