چند ساعتی گذشته بود و هنوز توی شرکت مشغول کار بود..بر خلاف روزای دیگه یونگی اهمیتی به کار نمیداد و همرو گردن جیمین انداخته بود...با سر درد شدیدی که داشت بلند شد و سمت کافه شرکت رفت قهوشو گرفت و کنار پنجره نشست بر خلاف روزای دیگه این جیمین کاملا فرق داشت...بعد از خوردن قهوش نگاهی به بیرون انداخت..آدماییو دید که که هر کدومشون به سمتی میرفتن قطعا هر کدوم از اینا مشکلاتی دارن...شاید بدتر من..
دسش رو توی کت سفید رنگ کرد و بسته سیگاری که صبح گرفته بود رو در اورد..روشنش کرد و روی لباش گذاشت
پکی به سیگارش زد..با نشستن دستی روی سیگارش چشاش درشت شد..سهامدار جدید رو به روش بود به قول یونگی آقای سکسیِ سگ اخلاق...
_اینم یکی دیگه از دلایلی که باید اخراج بشی...نیشخند
جیمین لبخند تلخی زد و سیگارو توی لیوان قهوش گذاشت
مرد رو به روی جیمین نشست و دستاش رو ب هم گره داد
_پسر آشفته ای هستی..میخوای حرف بزنی؟
جیمین بدون اینکه بتونه خودشو کنترل کنه شروع کرد حرف زدن بلاخره یکیو پیدا کرده بود...:
_قرار بود دیگه گریه نکنم...(بغض کردن)ولی انگار دنیا از دیدن اشکام لذت میبره همه زندگیم تلاشش رو کرده که اشکام رو ببینه...اون از پدر و مادرم که حتی نمیدونم کِی از دستشون دادم و لذت دست مهربونشون به دلم موند(فروریختن اشکاش)اینم از شغلم که اصلا معلوم نیست تو چته...نمیدونم مشکلت چیه...با چشای پر اشک به مرد رو به روش خیره شد...میدونی مشکل اصلی چیه؟
مرد سرشو تکون داد و نزدیک تر شد
_اینکه توی 25 سالگی بهت تجاوز کنن...اینکه نتونی از بدن خودت محافظت کنی...اینم جرمه...زندگی کردن واسه پارک جیمین جرمه آقای رئیسمرد رو به روش به حرفای جیمین کاملا گوش داده بود و میتونست بگه جیمین اولین فردی بود توی زندگیش قلبش براش به تپش میوفتاد...دستاشو جلو برد و روی صورت جیمین کشید...بعد از پاک کردن اشکاش شروع کرد:
_میدونی جیمین من شاید وضعم از تو بدتر باشه...شاید نه قطعا حالم از تو بدتره ولی وانمود به خوب بودن میکنم...کسی نباید خود واقعیتو بشناسه اون موقعس که کل زندگیتو باختی
جیمین به مرد رو به روش خیره شده بود برای لحظه ای هر دو به هم زل زده بودن و نفساشون حبث شده بود
جیمین با ترس دستاشو جدا کرد و بلند شد
_مم..ممنونم بابت حرفاتون روز خوش
سمت آسانسور دوید...قطعا میدونست همچین تپش قلبی که گرفته بود عادی نبودساعت ها گذشته بود و جیمین توی اتاقش...و باز هم تنها چیزی که هم دردش شده بود بالشتش بود که بهش این اجازه رو میداد تا سیل چشماشو راه بندازه...
تهیونگ با تقه ای به در وارد شد
_جیمین نیاز هست باهم حرف بزنیم؟!
_نه خوبم
_ولی از وقتی که اومدی...
_گفتم خوبم میخوام تنها باشمبعد از دقایقی که همه رفتن سر میز شام با سکوتی مواجه شدن کوکی از این حس سنگین متنفر بود شروع کرد حرف زدن شاید سرشونو گرم کنه
_عاممم...خب امروز رفته بودم خرید واستون یچیزایی گرفتم
نگاه همشون سمت کوکیرفت
جونگ کوک سمت اتاقش دوید و جعبه هارو روی میز گذاشت هر کسی یه جعبه ای کنارش بود...
جیمین جعبه رو باز کرد با دیدن عطر مورد علاقش لبخندی زد...
_یاااا...جونگ کوکا قرار بود آخر ماه بخرمش..کومائو
کوکی لبخندی زد و ذوق بزرگی کرد از اینکه تونسته به هدفش برسه...
یونگیجعبه رو باز کرد و با دیدن عینک مطالعه گردی چشاش از ذوق برق زد...همیشه دلش میخواست یه عینک داشته باشه ولی تهیونگ میگفت شبیه موشا میشه برای همین نمیخرید...
_جونگ کوکیییی...خیلی دوسش دارم کومائوووو بانییی
BẠN ĐANG ĐỌC
"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"
Fanfiction(کامل شده✔) همه چی از روزی شروع میشه که دانشجوی انتقالی جدید جئون جونگ کوک به دانشگاه میاد و از همون روز اول برای تهیونگ استادش دردسر بزرگی میشه... کمکماین دردسر تبدیل به عشق تهکوک و بعد نفرتی از جانب کوک به تهیونگ میشه.... •وضعیت:درحال آپ •کاپل...