•ᝰPART 40☕️

3.5K 858 285
                                    

هنوز بعد از گذشت چند دقیقه‌ی طولانی پشت میز کافه نشسته بود و به جای خالی نارا نگاه میکرد،هنوز هم عطر خاص نارارو احساس میکرد و هنوز هم میتونست نگاه غمگینش رو به یاد بیاره.
زندگی با هردوی اونها بیرحم بود اما ووبین قسم میخورد که میتونست بیرحم تر باشه،پارک چانیول رو از بین میبرد و اونموقع به زنی که لیاقت یک زندگی پر از عشق رو داشت،میرسید و این یک تراژدی غمگین و کوتاه میشد که زندگی پارک چانیول رو به راحتی به اتمام میرسوند!
درواقع هیچ اهمیتی به افکار جنون آمیزش نمیداد و مهم نبود حتی اگه افراطی عمل میکرد چون ووبین تا همین حالا هم زیادی صبر کرده بود اما دیگه قرار نبود اجازه بده پارک چانیول زندگی نارا و بچه‌ش رو تبدیل به یه جهنم همیشگی بکنه!
اون نارارو از زندگی‌ای که میدونست چقدر اون رو شکسته کرده بود نجات میداد و اشکالی نداشت اگه بعدش خودش هم همراه چانیول نابود میشد چون ووبین برای نارا هرکاری میکرد درست برعکس همسر احمقش!
گوشیش رو از جیب کتش بیرون کشید و به محض باز کردن قفلش،عکس دونفره‌ی خودش و نارا باعث شد توی عملی کردن تصمیمش مصمم تر بشه!
به لیست مخاطبینش نگاهی انداخت و با پیدا کردن شماره‌ی مورد نظر پوزخندی گوشه‌ی لباش جا گرفت...ووبین از همین حالا داشت از بازی لذت میبرد!
تلفن همراهش رو کنار گوشش قرار داد و طولی نکشید تا صدای آشنایی توی گوشش بپیچه.
- میخوام بدونم پارک چانیول کجاست و فقط تا فردا صبح زمان داری برام یه قرار ملاقات توی زندان هماهنگ کنی...میخوام لی وونهو رو ببینم!
...
- فقط یه کلمه میخوام...بکهیون فقط یه کلمه بهم بده...باهام میای یا نه؟
بکهیون متوجه نمیشد چانیول چطور میتونست رو به روش بشینه،به چشماش خیره بشه و به راحتی کلمات عجیبش رو توی صورتش بکوبونه بدون اینکه حتی چیزی رو توی زندگیش تغییر داده باشه...نارا هنوز هم همسر مهربون پارک چانیول بود و اون بچه هنوز هم داخل شکم نارا رشد میکرد و چانیول...اون حتی خودخواه تر از قبل شده بود وگرنه چطور میتونست انقدر راحت،انگار که اتفاقی نیوفتاده بود از برگشتن حرف بزنه؟
+ چ...چی؟
با لحن لرزونی پرسید و طولی نکشید تا صدای بلند خنده‌های هیستریکش سکوت بینشون رو از بین ببره و باعث ترس چانیول بشه.
- بک...هیون...
با نگرانی زیرلب زمزمه کرد و وقتی بکهیون با دستای لرزون به پاکت سیگار روی میز چنگ زد،نگاه خیره‌ش روی لبایی که حالا سیگار رو بین خودشون نگه داشته بودن،نشست.
+ وکیل پارک
بکهیون به سختی سیگارش رو روشن کرده بود و حالا چشمای قرمز خشمگینش بودن که ضربان قلبش رو به بازی میگرفتن چون لعنت بهش...چانیول از جواب بکهیون میترسید!
+ من نوجوونی بودم که تمام عمرش رو توی زندان سپری کرده بود و چیزی از عشق نمیدونست اما درست زمانیکه فکرش رو هم نمیکرد عاشق وکیل قدبلند مادرش شد...توی دنیای کوچیک خودم و ددیم روزی رو تصور میکردم که بهم میگفت عاشقمه...حالا اون روز رسیده...میبینی؟ من الان توی روزی قرار دارم که مردم بهم میگه عاشقمه اما دنیای من دیگه توی داشتن ددیم خلاصه نمیشه...دنیای شیرینم توی تلخی سرنوشتم سقوط کرد و حالا دیگه ازش چیزی باقی نمونده
نفس عمیقی کشید تا بتونه بغضش رو قورت بده،حرف زدن از احساسی که داشت اونهم بدون اشک ریختن سخت ترین کار ممکن بود اما اگه الان حرف نمیزد شاید دیگه فرصتش رو پیدا نمیکرد چون میدونست که دیگه هیچوقت قرار نبود حاضر به ملاقات با چانیول بشه!
+ تو نمیدونی...یعنی نخواستی تا بدونی چطور پارک بکهیون بعد از ترک ددیش زنده موند...مطمئنم برای آروم کردن وجدانت باز هم دلایل خودتو داری...چون حالا دیگه همیشه مست و های نیستم...چون دیگه شونه‌هام انقدر افتاده بنظر نمیرسن و دیگه چشمام به اندازه‌ی قبل گود نیستن فکر میکنی بهتر شدم...ولی مطمئنم نمیتونی حدس بزنی اینکه هر شب کابوس گذشته‌ت رو ببینی چه حسی داره...تو میتونی بهم بگی چرا شبا توی خوابم وقتی توی آغوشتم و مدام گریه میکنم به التماسام که میگم آرومتر انجامش بدی اهمیتی نمیدی؟
چهره‌ی رنگ پریده و نگاه تاریک ددیش چیزایی بودن که حالش رو خوب میکردن و بکهیون حالا مطمئن شده بود که پارک چانیول هیولای وجود بکهیون رو فعال میکرد...هیولایی که دوست داشت با تک تک کلماتش به چانیول درد بده!
+ درسای زیادی ازت یاد گرفتم ددی...اعتماد و دادن فرصت دوباره به آدما احمقانه ترین کار ممکنه ددی...اینو خودت بهم گفته بودی و حالا ازم میخوای دوباره به مرد متاهلی که همسرش توی خونه‌ش انتظارش رو میکشه ولی اون به بوسیدنم فکر میکنه اعتماد کنم؟
- اما منو نارا بعد از به دنیا اومدن بچه جدا میشیم
وقتی لحن آروم چانیول سکوت کوتاه بوجود اومده رو شکست،نگاه خشمگین بکهیون جاش رو به نگاه تاریکی داد و لبای شکلِ خطش حالا آماده بودن تا کلمات مرگ باری سمت چانیول شلیک کنن!
جرعه‌ای از نوشیدنیش خورد و اینبار پک عمیقی به سیگارش زد،اگه گونه‌هاش خیس نبودن به اینکه تا همین چند دقیقه‌ی پیش داشت اشک میریخت شک میکرد چون حالا "خشم" تنها چیزی بود که احساس میکرد!
پشت دستش که سیگار رو گرفته بود روی گونه‌هاش کشید و اشکای سردش رو پاک کرد و اینبار با لحن آرومتری شروع به صحبت کرد.
+ میدونی چه زمانی تصمیم گرفتم خونمون رو ترک کنم؟ درست زمانیکه گرمای نفسات از بین رفت...وقتیکه عطرت هم از روی لباس و موهام رفته بود،دیگه صدایی نبود تا قلبم رو به تپش بندازه و دیگه لب‌هایی نبودن تا کنار گوشم "کوچولوی من" رو زمزمه کنن...خاطراتمون هم داشتن ترکم میکردن ددی!
سیگارش رو توی جا سیگاری جلوش خاموش کرد و بعد از نگاه کوتاهی به چانیول،لبخند کمرنگی تحویلش داد و بلند شد.
+ تو در عین آرامبخش بودن میتونی اعتیادآور باشی و عشقت همونطور که شیرینه میتونه جنون آمیز باشه ددی
وقتی چانیول از جاش بلند شد،آخرین کلمات رو همونطور که به چشماش خیره بود بیان کرد:
+ برای بار دوم ازم بگذر ددی...تو بدون من به خوبی زندگی میکنی،اینو قبلا ثابت کردی...من دیگه بهت برنمیگردم پس فقط منو بعنوان آدمی توی گذشته به یاد بیار

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now