•ᝰPART 10☕️

6.9K 1.1K 358
                                    

ساعت مچیش عدد یک رو نشون میداد که از بار خارج شد،تموم بدنش از کار زیاد درد میکرد اما این دربرابر درد قلبش به چشمش نمیومد،روحش مریض و آلوده شده بود،نداشتن بکهیون،سهون و وجود طلبکارا هرروز و هرساعت حالش رو بدتر میکردن اما زندگی همین بود نه؟ خوشی‌های کوتاه و دردهای طولانی و عمیق...
هنوز چند متر از بار دور نشده بود که با حس قدمایی درست پشت سرش،ایستاد و صورتش رو برگردوند و طولی نکشید تا با خوردن ضربه‌ای توی شکمش خم بشه و بلافاصله دستی جلوی دهنش قرار بگیره و لوهان با وجود درد شکمش شروع به دست و پا زدن بکنه.
سعی میکرد فریاد بزنه اما صداش توی دستای بزرگ مردی که چهره‌ش رو نمیدید خفه میشد و نفس کشیدن رو براش سخت تر میکرد،دست و پا میزد و سعی میکرد با تکون دادن خودش از دستایی که اسیرش کرده بودن فرار کنه اما فایده‌ای نداشت و درنهایت داخل ون آشنایی که این چند روز توجهی بهش نکرده بود،پرت شد.
خودش رو بالا کشید و قبل از اینکه بتونه فریاد بزنه دستی به چونه‌ش چنگ زد و صورتش رو برگردوند.
- رئیسم خوشش نمیاد زخمی روی صورتت باشه و باور کن اگه دهنت کوچیکتو باز کنی اهمیتی بهش نمیدم و فکتو خورد میکنم
با ضرب فک لوهان رو رها کرد و همونطور که با دست به راننده اشاره میکرد،ادامه داد:
- گفته بودم حتی یک روزم نباید از تاریخ مقرر بگذره و حالا بیست ساعت گذشته و دیگه هیچ چیز نمیتونه نجاتت بده...تو مال رئیس میشی و منم بخشیده میشم
...
موهاش هنوز خیس بود که روی تختش نشست،سیگاری برداشت و روشن کرد،گوشیش رو برداشت تا چک کنه و بلافاصله با پیام راننده‌ش مواجه شد.
"قربان...لوهان رو به زور بردن"
با دیدن پیام اخم کرد،دود داخل دهنش رو بیرون فرستاد و به سرعت با راننده‌ش تماس گرفت.
+ قربان
با پیچیدن صدای راننده به سرعت پرسید:
- لوهانو کجا بردن؟
+ قربان...فکر میکنم اگه دخالت نکنیم بهتر باشه!
با جواب مرد صداش رو بالا برد:
- لعنت بهت...پرسیدم لوهانو کجا بردن!
+ عمارت اوه
دو کلمه کافی بود تا گوشی از دستش سر بخوره و بغض به گلوش چنگ بزنه،نفرت وجودش رو به آتیش بکشه و سیگارش رو با تموم حرصش توی جا سیگاری خاموش کنه.
- پدر و مادرمو ازم گرفتی...شونزده سال از زندگیم توی اون زندان لعنتی گذشت و حالا نوبته لوهانه؟ میخوای لوهانم ازم بگیری؟
خنده‌ی هیستریکی کرد و همونطور که دست لرزونش رو سمت گوشیش میبرد زمزمه کرد:
- من دیگه بیون بکهیون نیستم...اجازه نمیدم...من پارک بکهیونم و قراره روحت بهم فروخته شه
گوشی توی دستش میلرزید و بکهیون سعی داشت نفساش رو منظم کنه،خشم،نفرت،خستگی و اضطراب تموم وجودش رو گرفته بودن،هرلحظه ممکن بود اوه بلایی سر لوهان بیاره!
با رسیدن به اسم مخاطب مورد نظر کلمه‌ی "پدربزرگ" رو لمس کرد و طولی نکشید تا صدای همیشه آروم پدربزرگش توی گوشاش بپیچه.
+ بکهیون؟ چی باعث شده این وقت شب بهم زنگ بزنی ؟
لحن نرم پدربزرگش برای چند لحظه ذهن آشفته‌ش رو آروم کرد،قطعا این مرد کسی بود که همیشه میتونست بهش تکیه کنه!
- قول میدم بعدا توضیح بدم،چندتا محافظ نیاز دارم
با لحن ملتمسی گفت و جوابی که شنید باعث شد لبخند کمرنگی روی لباش بشینه.
+ البته عزیزم...تا چند دقیقه‌ی دیگه جلوی در خونه‌ت منتظرتن!
...
با لبخند تماس رو قطع کرد و طولی نکشید تا خانوم پارک درحالیکه کتابش رو روی میز کنار تخت میذاشت بپرسه:
+ بکهیون این موقع شب باهات چیکار داشت؟ چرا لبخند میزنی؟
- گفت چندتا محافظ نیاز داره،فکر کنم قراره با کسی دعوا کنه
آقای پارک با لبخند توضیح داد و بلافاصله صدای جیغ همسرش بلند شد.
+ خدای من...اون ممکنه توی دردسر بیوفته و تو لبخند میزنی؟
آقای پارک پکی به پیپش زد و همونطور که به اسم بکهیون خیره بود با لبخند جواب داد:
- چانیول همیشه بچه‌ی بی دردسری بود و زود هم از پیشمون رفت اما حالا با وجود بکهیون بالاخره میتونم نگرانیای یه پدر رو داشته باشم!
...
سیگار آخر رو بیرون کشید و بسته‌ی خالی رو روی زمین پرت کرد،پرده‌ها کشیده شده بودن،فضای اتاق با دود پر شده بود و تنها نوری که وجود داشت نور گوشیش بود که عکسای بکهیون رو نشون میداد.
با صدای ضربه به در و بعد باز شدنش گوشیش رو خاموش و روی تخت پرت کرد.
+ قربان...اینجا واقعا اکسیژن نیست،قصد ندارین بیرون برین؟
وونهو نگران از وضعیت چند روز اخیر رئیسش نزدیک شد و سهون با درموندگی نالید:
- نمیخوام ببینمش وونهو
+ اما...
- دارم خفه میشم...مردی که تموم زندگیش بهم لبخند میزد و به راحتی هرچیزی که میخواستم دراختیارم میذاشت درواقع داشت سهم بکهیون رو بهم میداد...سهم بکهیون از این دنیا ازش دزدیده و بمن داده شد
سهون با لحن ناامیدی گفت و طولی نکشید تا دست وونهو روی شونه‌ش قرار بگیره.
+ اما این انتخاب خودتون نبوده
سهون سرش رو بالا گرفت و توی تاریکی به چشمای براق وونهو خیره شد.
- مهم نیست انتخاب کی بوده...پدرم زندگی بکهیونو ازش گرفت،خانواده و آینده‌شو دزدید و من چطور باید باهاش رو به رو بشم؟ هربار که ببینمش قراره این حقیقت که پدرم باعث تمام درداش شده توی صورتم کوبیده بشه
...
+ امیدوارم از هدیه‌م راضی باشین و منو ببخشین قربان
لوهان صدای سرخوش مرد رو میشنید که با مرد قدبلندی که پشتش به لوهان بود حرف میزد،قبل از ورود به این خونه‌ی بزرگ به زور لباساش رو عوض کرده بودن و لوهان به خاطر نازک بودن پیراهن سفیدی که بهش داده بودن از سرما میلرزید.
- شانس آوردی که متوجه شدیم و محموله‌ی اشتباهیو گرفتن وگرنه هدیه‌ت اگه یه فرشته هم بود نمیتونست گردنتو نجات بده
پیرمرد پکی به پیپش زد و رو به خدمتکارش گفت:
- هرچیزی که هست ببرش اتاقم
با اتمام جمله‌ی پیرمرد طولی نکشید تا با زور دو مردی که کنارش بودن سمت پله‌ها کشیده بشه.
اتاقای متعدد و راهروی بزرگ و تاریک ترسش رو تشدید میکردن و لوهان قصد نداشت بذاره بغضش شکسته بشه اما با ورودش به اتاق و بلافاصله بسته شدن در و تنها شدنش اشکاش به سرعت روی گونه‌هاش جاری شدن،توی اون لحظه احساس تنهایی از همه‌ی حساش پررنگ تر شده بود،دیگه نه بکهیونی بود که نگرانش بشه و نه سهونی که بیاد و ازش دفاع کنه...میتونست قسم بخوره تا کمتر از دو هفته‌ی پیش همه چیز داشت پس چرا الان اینجا ایستاده بود و منتظر مرگ روحش بود؟
با شنیدن صدای قدمایی به سرعت شروع به پاک کردن اشکاش کرد و با باز شدن در و دیدن چهره‌ی مرد متعجب بهش خیره شد.
این چه سرنوشتی بود؟
قرار بود معشوقه‌ی پدر عشقش بشه؟
شکل فک و چشمای پیرمرد به خوبی آشکار میکردن که این مرد پدر اوه سهونه!
خوب بیاد داشت که توی مهمونیِ بکهیون از دور تماشاش کرده بود و بعید میدونست اون لوهان رو دیده باشه!
اوه چند قدم جلو رفت و نگاه خریدارانه‌ای بهش انداخت و طولی نکشید تا پشت دستش رو روی گونه‌ش بکشه و لحن رقت انگیزش توی گوشای لوهان زنگ بزنه.
- اوه...الکی نبود که به هدیه‌ش افتخار میکرد...تو بهترین چیزی هستی که اون احمق تاحالا بهم داده!
دستش رو عقب کشید و بلافاصله نفس حبس شده‌ی لوهان آزاد شد،وحشت،اضطراب و نفرت باعث حالت تهوعش شده بودن و طعم تلخ زبونش حالش رو بدتر میکرد.
چطور؟ چطور قرار بود تبدیل به هرزه‌ی پدر سهون بشه؟
بغضش رو قورت داد و با نزدیک شدن پیرمرد و قرار گرفتن لباش روی گردنش حس خفگی شدیدی بهش دست داد،بدنش به شدت میلرزید،نفسش حبس شده بود و کنترل بدنش دست خودش نبود...ناخودآگاه دستاش رو روی سینه‌ی اوه گذاشت و به سختی کمی به عقب هلش داد و طولی نکشید تا سیلی پر قدرتی روی صورتش کوبیده بشه.
- هرزه‌ی لعنتی بهت یاد ندادن فقط برای خوشحال کردن من اینجایی؟
با عصبانیت فریاد زد و قبل از اینکه لوهان واکنشی نشون بده سیلی دوم طرف دیگه‌ی صورتش نشست.
- از اینکه بچه‌های سرکشو رام کنم متنفرم اما چون زیادی هوس انگیزی انجامش میدم
به چشمای خیس و وحشت زده‌ی لوهان پوزخندی زد و ضربه‌ی بعدی توی شکمش کوبیده شد.
نمیدونست زمان چطور درحال گذره و حتی دیگه نمیخواست خودش رو از ضرباتی که روی بدنش مینشستن نجات بده،پیراهنش پاره و به گوشه‌ای پرت شده بود و خیسی خونی که از بینیش روی بدنش میریخت حالش رو بهم میزد.
- بلند شو
بازهم فریاد زد و لوهان درحالیکه دستش رو به دیوار میگرفت به سختی روی پاهاش ایستاد.
- نمیخوای حرف بزنی عزیزم؟ این اصلا خوب نیست...دوست دارم صداتو بشنوم
درحالیکه مچش رو ماساژ میداد گفت و به چهره‌ی غرق خون لوهان لبخند زد.
- فکر کنم مجبورم جنازتو به تختم ببرم...کتک زدنت خیلی لذت بخشه
با لحن کثیف پیرمرد چشماش رو بست و منتظر ضربه‌ی بعدی شد،ترجیح میداد این مرد زودتر زندگیش رو تموم کنه تا تبدیل به معشوقه‌ی پدر سهون نشه!
طبق انتظارش دستای اوه بین موهاش رفت و خیلی طول نکشید به میز اتاق کوبیده و همراه شیشه‌های گرون قیمت مشروب روی زمین سقوط کنه.
...
با شنیدن صدای شکستن از بیرون اتاق عصبی چشماش رو بست و با فکی که از عصبانیت فشرده میشد گفت:
- داره چه غلطی میکنه
وونهو با شنیدن لحن پر از تنفر و عصبی سهون بلافاصله جواب داد:
+ شنیدم نفوذی پلیس که محل تحویل محموله رو لو داده از آدمای وانگ بوده و اونم برای پوشوندن این افتضاح برای پدرتون هدیه‌ای آورده.
سهون پوزخندی زد و گفت:
- پس داره از عروسک جدیدش لذت میبره
لیوان ویسکی توی دستش رو فشرد و ادامه داد:
- به خاطرش بکهیون ازم متنفره و وقتی من خودمو توی این خونه‌ی لعنتی حبس کردم اون داره توی لذت غرق میشه
با شنیدن صدای فریاد پدرش لیوان رو روی زمین پرت کرد و قبل از اینکه به در اتاقش برسه وونهو جلوش ایستاد و با نگرانی گفت:
+ میخواین چیکار کنین؟
- مانع لذتش میشم...فقط همین
پوزخندی زد و ادامه داد:
- نگران نباش...پدر عزیزم هرگز از من عصبانی نمیشه
وونهو رو کنار زد و از اتاق بیرون رفت،صدای فریادهای پدرش رو خوب میشناخت و میدونست از چه چیزی عصبانی شده،وقتی مادرش هم از خوابیدن باهاش طفره میرفت اینطور کتک میخورد و برای سهون سخت نبود بفهمه توی اون اتاق چه اتفاقی درحال افتادنه!
به این وضعیت عادت داشت و حتی بدترش رو هم دیده بود،حقیقت این بود که سهون هرگز محبت و آغوش پدر رو درک نکرده بود،بعد از مادرش به تنهایی و با پرستار و خدمتکارای خونه بزرگ شده بود و با اینحال با وجود رابطه‌ی سردشون سهون همیشه توی قلبش اون رو پدرش میدونست اما حالا،حقیقت و کارهایی که کرده بود حتی کمترین احساسی براش باقی نذاشته بودن،انقدری بزرگ شده بود که بدونه پدرش سهون رو فقط وارثی میدونه که بعد از خودش این ثروت و تمام کثافت کاریاش رو به ارث میبره!
جلوی در ایستاد و دستش رو روی دستگیره گذاشت.
- چقدر احمق بودم...من و تو مدتهاست که دشمنیم
نفس عمیقی کشید و با خشونت در رو باز کرد.
- اینجا چه خبره؟
با صدای فریادش،پدرش لگد دیگه‌ای به پسری که روی زمین افتاده و توی خودش جمع شده بود زد و درحالیکه مچش رو ماساژ میداد و نفس نفس میزد سمتش چرخید و لبخند کوچیکی زد.
+ متاسفم پسرم...بد خواب شدی؟
سهون به لحن عادیش پوزخندی زد و قبل از اینکه واکنشی نشون بده صدای ناله‌ی دردناک پسر بلند شد و فقط کمی طول کشید تا سهون چهره‌ی غرق خونش رو بشناسه.
لوهان به سختی خودش رو بین خورده شیشه‌ها روی زمین عقب کشید و گیج از درد بدنش با صدایی ضعیف نالید:
_ س...سهون
لحن درمونده و وضعیت بدش برای به جنون رسیدن سهون کافی بودن،لوهان اینجا چیکار میکرد؟
پدرش چطور تونسته بود این بلا رو سرش بیاره؟
اگه نمیرسید قصد داشت بهش تجاوز کنه؟
بدنش از عصبانیت به لرز افتاد و پدرش شوکه به لوهان نگاهی انداخت.
_ میتونی حرف بزنی هرزه؟
سمت لوهان چرخید و بلافاصله صدای فریاد سهون بلند شد.
- اون هرزه‌ی تو نیست لعنتی
خواست سمت پدرش حمله کنه که صدای گریه‌ی لوهان و ناله‌های بلندش مانع شد،به سرعت سمتش دوئید و قبل از اینکه لمسش کنه لوهان توی خودش جمع شد و ملتمس نالید:
_ لباسم...لباسمو بهم بده
آقای اوه متعجب و عصبی به سهون که دستپاچه لباس معشوقه‌ی جدیدش رو بهش میپوشوند خیره شده بود.
سهون دست لرزونش رو سمت لوهان گرفت و پرسید:
- میخوای بغلت کنم؟
لوهان نگاهش رو از سهون دزدید و به آرومی جواب داد:
_ خودم...میتونم
سهون نگران به لوهان که به کمک دیوار سعی میکرد سرپا بایسته نگاه میکرد که با صدای پدرش بهش خیره شد.
+ همیشه انقدر مهربون بودی پسرم؟ خودت که میدونی...باید اول کتک بخورن تا تربیت بشن
قبل از اینکه جوابی بده صدای فریاد بلندی از پایین شنیده شد و یکی از نگهبانها به سرعت وارد اتاق شد.
_ قربان...یه مشکلی پیش اومده
آقای اوه عصبی بهش خیره شد و مرد ادامه داد:
_ پارک بکهیون اینجاست
...
درحالیکه از عصبانیت نفس نفس میزد وارد عمارت شد و فریاد زد.
- رئیس اوه
انقدر بلند فریاد زده بود که گلوش شروع به سوختن کنه،با فکر به اینکه چه بلایی سر لوهان اومده میلرزید و مطمئن بود توانایی کشتن این مرد رو داره،درحالیکه پنج بادیگارد مسلح پشتش ایستاده بودن سمت پله‌ها رفت و دوباره فریاد زد:
- بیا بیرون
+ اینجا چه خبره پارک؟
آقای اوه درحالیکه متقابلا فریاد میزد از پله‌ها پایین اومد و به محافظ‌هایی که همراه بکهیون بودن خیره شد.
- وانمود نکن نمیدونی چرا اومدم!
از بین دندونای چفت شده‌ش غرید و پیرمرد عصبی تر از قبل آخرین پله رو هم طی کرد و جلوی بکهیون قرار گرفت.
+ امیدوارم دلیل خوبی برای این بی احترامی داشته باشی بکهیون!
بکهیون درحالیکه مشتش رو با نفرت میفشرد فاصله‌ی بینشون رو طی کرد و خیره به چشمای جدی پیرمرد با نگاهی تهدید آمیز غرید:
- لوهان کجاست؟
رئیس اوه بلافاصله اخم کرد و با صدای قدمایی بکهیون به بالای پله‌ها خیره شد،با دیدن لوهان که به سختی به کمک سهون پله هارو پایین میومد شمرده شمرده گفت:
- تو و افرادت...جرات کردین...دوست صمیمی منو...به این خونه بیارین؟
نگاهش رو به رئیس اوه داد و اینبار فریاد زد:
- و اینطور کتکش بزنین؟
بلافاصله اخم اوه از بین رفت و شوکه پرسید:
+ دوستت؟
بکهیون با دیدن چهره‌ی سردرگمش به خنده افتاد و متوجه نگاه نگران سهون به خودش نشد،این مرد داشت مسخره‌ش میکرد؟
- میخوای باور کنم آدمات دوست صمیمی من و دوست پسر سابق پسرت رو برات آوردن و تو نمیدونستی؟
آقای اوه کلافه به محافظش خیره شد و فریاد زد:
+ وانگ...اون بی عرضه رو برام بیارین
بکهیون منتظر نموند و با نگرانی سمت لوهان دوئید،با ضربه‌ی محکمی سهون رو به عقب هل داد و درحالیکه لوهان رو سمت خودش میکشید گفت:
- بهش دست نزن...تو هم پسر همین مردی
لوهان انقدر گیج و بهم ریخته بود که به جو ایجاد شده اهمیتی نداد و فقط خودش رو به بکهیون تکیه داد،سهون با دیدن نگاه پر از نفرت و لحن پر انزجار بکهیون ناخودآگاه بغض کرد و اجازه داد بکهیون لوهان رو ازش دور کنه.
اوه به سرعت به بکهیون نزدیک شد و با لبخند کمرنگی گفت:
+ این اشتباه افرادم بوده پارک
بکهیون به سختی سعی میکرد بغضش رو پس بزنه،صورت لوهان پر از زخم و کبودی بود و به وضوح مشخص بود چه لحظاتی رو گذرونده،انقدر شکسته بود که حتی حرفی نمیزد و فقط جسم دردناکش رو به بکهیون سپرده بود.
با نزدیکتر شدن اوه،لوهان وحشت زده خودش رو توی آغوش بکهیون جمع کرد و بکهیون با حس لرزش بدن لوهان فشار دستش دور کمر لوهان رو بیشتر کرد و با اشاره‌ی دستش یکی از محافظاش جلو اومد و پاکت سفیدی رو سمتش گرفت.
بکهیون به سرعت پاکت پول رو گرفت و سمت سهون پرت کرد و با لحن تحقیر آمیزی گفت:
- شاهزاده اوه...پول کثیف پدرتو جمع کن
به چهره‌ی عصبی اوه خیره شد و ادامه داد:
- البته که این بی احترامی رو نمیبخشم و پدربزرگم اشتباه افرادتون رو پیگیری میکنه
پوزخندی زد و ادامه داد:
- رابطه‌ی خوب خانواده‌ی پارک و اوه...همینجا تموم شد!
...
بی توجه به نگاه خیره‌ی لوهان با نگرانی سعی میکرد خون بینیش رو پاک کنه که با حرکت ماشین کلافه به راننده خیره شد.
- آرومتر رانندگی کن
به سرعت به لوهان خیره شد و با بغض گفت:
- درد داره؟ زود میرسیم بیمارستان
با دیدن نگاه لوهان لبخند دستپاچه‌ای زد و ادامه داد:
- میدونم که قهریم...میتونی بازم آشتی نکنی
لوهان لبخند تلخی زد و بالاخره صحبت کرد.
+ بک
بکهیون منتظر لبخندی زد که جمله‌ی لوهان باعث شد به سرعت لبخندش از بین بره.
+ من رازتو به سهون گفتم
- برام مهم نیست
+ این اولین باری نیست که بهت خیانت میکنم...قبلا هم به خاطر پخش نشدن فیلم سکسم تورو برای کای بردم
بکهیون نگاهی بهش انداخت و با جدیت گفت:
- میدونستم لوهان و برام مهم نیست
لوهان اینبار بغض کرد و گفت:
+ همشو میدونستی و برای نجاتم اومدی؟ البته که میومدی...تو مثل من عوضی نیستی...تو بکهیونی
بکهیون کلافه به موهاش چنگ زد و گفت:
- الان وقت این حرفا نیست لوهان...وقتی بهتر شدی حرف میزنیم
+ بکهیون...اگه سهون نمیرسید من حالا توی تخت پدرش بودم...اگه تو نمیرسیدی بعد از تموم شدن امشب و تبدیل شدن به معشوقه‌ی پدر عشق اولم،خودمو میکشتم
- لوهان...
+ حقیقت همینه بکهیون...تو تا آخر عمرت نمیتونی برای نجاتم بیای و این زندگی سرنوشت منه...من لیاقت داشتن تورو ندارم
بکهیون اینبار صداش رو بالا برد و عصبی و شمرده شمرده گفت:
- برام...مهم...نیست
لوهان به سختی نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
+ میشه بگی ماشینو نگه داره؟ میخوام برم
بکهیون شوکه پوزخند صداداری زد و پرسید:
- شوخی میکنی؟
لوهان اینبار با جدیت بهش خیره شد و گفت:
+ ممنون که کمکم کردی...فردا پولتو پس میدم
- اجازه نمیدم لوهان!
عصبی گفت و لوهان اینبار دستاش رو جلو برد و دستای بکهیون رو توی دستاش گرفت،لبخند تلخی به انگشتای تتو شده‌ی بکهیون زد و بعد نوبت چشمای بکهیون بود که با دقت بهشون خیره بشه.
+ جسم کوچیکت...قلب شکستت...روح خسته و تاریکت...به اندازه‌ی ظرفیتشون درد دارن و نمیتونن دردای منو هم به دوش بکشن بکهیون...منی که هیچوقت لیاقت تورو نداشتم
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+ منی که حتی گاهی بهت حسادت کردم درحالیکه میدونستم حقشو ندارم...چون تو از من قدرتمندتر بودی...تو چیزایی پشت سر گذاشته بودی که من شاید فقط با تجربه‌ی یکیشون دست از زندگی میکشیدم...حالا بزرگ شدیم و وقتشه هر کدوم از ما راه خودش رو بره...مادرمو فرستادم جزیره پیش خانواده‌ش و خونه رو فروختم...اگه وانگ بهم فرصت میداد فردا پولش رو میدادم اما اجازه ندادن حرفی بزنم
- دیوونه شدی؟ اون خونه تنها دارایی تو و مادرت بود لوهان...قبول نمیکنم
+ تا وقتی کنار هم باشیم نمیتونیم گذشته‌هامونو فراموش کنیم
با دستاش صورت بکهیون رو قاب کرد و با وجود درد شکم و قفسه‌ی سینه‌ش کمی سمتش خم شد.
+ گذشته و خاطرات بدی که لبخندای درخشانتو ازت گرفتن...عشق و نفرتت...انتقام مادرت و حتی منو...فراموش کن و بذار قلبت آروم بگیره
قطره اشکی که روی گونه‌ی بکهیون لیز خورد به آرومی پاک کرد و درحالیکه هنوز صورتش رو لمس میکرد ادامه داد:
+ این آخرین چیزیه که بهت یاد میدم دوست زندانی من
درحالیکه قطرات اشک صورت زخمیش رو میسوزوندن ادامه داد:
+ گذشتن
بلافاصله بکهیون مانع ادامه جمله‌ش شد و گفت:
- ماشینو نگه دار
با ایستادن ماشین نفس عمیقی کشید و پرسید:
- یعنی...میخوای ازم بگذری؟
با لحن دردمند بکهیون غمگین ترین لبخندش رو بهش داد.
+ گاهی مجبوریم برای پیدا کردن خوشبختی از عزیزترین چیزامون دست بکشیم و فقط بگذریم
با دیدن نگاه خیره و سکوت بکهیون ادامه داد:
+ امیدوارم روزی برسه که تو هم بتونی دست بکشی و بگذری...بیون بکهیون
همونطور که انتظار داشت بکهیون جوابی نداد و لوهان به آرومی در ماشین رو باز کرد،بکهیون سرش رو پایین انداخته بود و نگاهش نمیکرد.
+ قول میدم زنده میمونم بکهیون...بیا فقط به همدیگه قول بدیم که زنده میمونیم
با بیجواب موندن جمله‌ش کمی مکث کرد و بعد از نگاهی طولانی به نیمرخ غمگین بکهیون از ماشین پیاده شد،باد سرد توی موهاش پیچید و به سختی پاهاش رو به راه رفتن مجبور کرد،با هر قدم که از ماشین دور میشد بیشتر میلرزید و خیلی طول نکشید نم بارون روی شونه‌های افتاده‌ش بشینه.
بکهیون به آرومی پیاده شد و کمی صداش رو بالا برد:
- لوهان
لوهان به سرعت سمتش چرخید و بکهیون ادامه داد:
- قول میدم
لوهان لبخند کوچیکی زد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد،به راهش ادامه و اجازه داد قطرات اشک صورتش رو خیس کنن.
چند ثانیه طول کشید تا راننده به آرومی بپرسه:
+ قربان...میخوایین مراقبش باشم؟
بکهیون به آرومی سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون و دستش رو به ماشین تکیه داد تا سرپا بمونه،قطرات بارون شدت میگرفتن و لوهان هر لحظه بیشتر دور میشد،لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
- نمیدونستی که آدما به قولاشون عمل نمیکنن و با لبخند ازم خداحافظی کردی؟ اعتماد به قولایی که بهت میدن احمقانه‌ست و تلاش برای رسیدن به خوشبختی از اعتماد به آدما هم احمقانه تره...خوشبختی لحظه‌هایی بود که میتونستیم کنار هم لبخند بزنیم و حالا با شونه‌های افتاده‌ت دنبال چیزی میری که با دستای خودت رهاش کردی
تا لحظه‌ای که لوهان از دیدش خارج بشه ایستاد و اجازه داد قطرات بارون خیسش کنن،میدونست هرگز این لحظه رو فراموش نمیکنه.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now