به ماشین مشکی رنگ تکیه داده بود و بی هدف اطراف رو تماشا میکرد،چهرهش مثل همیشه سرد و غیرقابل انعطاف بنظر میرسید اما فقط خودش میدونست داره چه احساساتی رو حمل میکنه...دلتنگیای که از زمان رها کردن بکهیون همراهش بود،غمی که درست مثل یک عادت با ضربان قلبش بازی میکرد،پشیمونیای که مدتها پیش به بی فایده بودنش پی برده بود و ترسی که از واکنش بکهیون داشت!
باید چی بهش میگفت؟
میگفت برای چه چیزی اینجاست وقتی همه چیز مثل قبل بود؟ نه نارا و نه بچه از زندگیش نرفته بودن و هیچ چیز قرار نبود تغییر کنه درست مثل احساساتش که بدون تغییر باقی مونده بودن،درست مثل سردردهای همیشگی که هیچ چیز از دردشون کم نمیکرد و مثل جای خالیای که ترسِ پر نشدنش روحش رو خراش میداد.
حالا که به قبل نگاه میکرد متوجه میشد چقدر خودخواه بوده و حتی حالا هم با خودخواهی و بدون توجه به حسی که به بکهیون میداد برای دیدنش اومده بود و درخواستی غیرمنطقی ازش داشت،کل زندگیش بر پایهی منطق گذشته بود اما راست میگفتن که احساسات منطق رو نمیشناسن وگرنه چانیول سی و یک ساله مدتها پیش و به راحتی بکهیون رو فراموش کرده بود!
با صدای پارس تان از خلسهی تاریک افکارش بیرون اومد و وقتی جثهی کوچولوش رو دید کلمات ذهنش محو شدن و فقط تونست به ضربان تند قلبش که توی گوشاش اکو میشدن گوش بده،چند روز میشد که بکهیون رو ندیده بود؟
چقدر از زمانی که صداش رو شنیده بود میگذشت؟
چند شب بود که گرمای آغوش و نفساش رو نداشت؟
با شدیدتر شدن پارسِ تان بدون اینکه نگاهش رو از بکهیون بگیره تان رو زمین گذاشت و اجازه داد سگ کوچولو بالاخره پیش پدرش برگرده،پدری که بخاطر چانیول مجبور به فراموش کردن پسرش شده بود و اغلب اوقات چانیول میتونست هالهی سیاه اطراف تان رو حس کنه و بیشتر از خودش متنفر بشه،تصمیمات احمقانهش حتی به تان دوست داشتنیش هم آسیب زده بودن!
کنترل بغضی که باعث درد گلوش شده بود هرلحظه سخت تر میشد و چانیول حالا به چهرهی متعجب بکهیون و چشمای درشت شدهش که به تان نگاه میکرد،خیره شده بود،نفس کشیدن هرلحظه سخت تر میشد و چانیول برای قدم برداشتن مردد بود،یعنی بکهیون چطور باهاش برخورد میکرد؟
دوست داشت اینطور فکر کنه که بکهیون دستاش رو دور کمرش حلقه میکرد،به آرومی نفس میکشید و زمزمهی دوست داشتنیِ "دلم برات تنگ شده بود ددی" رو بهش هدیه و اجازه میداد طعم لباش سرمستش کنه اما این فقط چیزی بود که حسرتش رو داشت و بارها بهش اعتراف کرده بود که حسرت بکهیون توانایی کشتنش رو داره همونطور که حالا هم روحش رو از دست داده بود!"باهام چیکار کردی کوچولوی من؟ فقط چند قدم ازم فاصله داری اما انگار مایلها ازم دوری و هیچوقت قرار نیست صدام بهت برسه"
با لحن متعجب بکهیون که شوکه تان رو صدا میکرد بغضش رو فرو برد و نفس لرزونش رو بیرون داد،پاهاش التماسش میکردن که جلو بره و قلبش بهش میگفت داره اشتباه میکنه و برخلاف تلاشش قراره زخمای تازهای به قلب کوچولوش بده اما چانیول نمیتونست خودخواه نباشه چون لعنت بهش اون از اولین باری که دست بکهیون رو گرفت نسبت بهش خودخواه شد!
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...