ماکارونهای رنگی رو توی دستش گرفته و روی نیمکت نشسته بود،اطراف ایفل اینبار خلوت تر بود و چانیول میتونست مردم رو که با خنده درحال عکس گرفتن بودن ببینه.
سرش رو بالا گرفت و به ایفل که توی هوای ابری انگار هیچ زیبایای نداشت خیره شد.
- حق با من بود کوچولوی من...تو از تمام زیباییهای پاریس تماشایی تر بودی و حالا اینجا هیچ چیز زیبایی نیست
ماکارونهارو روی نیمکت رها کرد و قبل از اینکه از نیمکت دور بشه با صدایی سرجاش متوقف شد.
+ اگه نمیخوریشون باید توی سطل زباله بندازیشون
دخترکوچولویی با اخمای توی هم به انگلیسی گفت و چانیول با تعجب سمتش برگشت،رو به روش ایستاد،کمی خم شد و همونطور که لبخند میزد توضیح داد:
- من اینارو برای یه پسر کوچولو خریده بودم،قبلا که با هم به اینجا اومده بودیم اون عاشق این ماکارونها و ایفل شده بود،وقتی که اینجا بود مدام لبخند میزد و وقتی زیر ایفل ایستادیم مثل بقیهی زوجا همدیگه رو بوسیدیم،اونموقع بارون میومد و قطرات بارون به صورتامون میخوردن و قلبم تند میزد،حتی اینجا با همدیگه یه عکس هم گرفتیم...تنها عکس دونفریمون...برای اینکه عکس بگیریم خیلی اصرار کرد اما الان خوشحالم چون عکسمون خیلی قشنگه،میخوای ببینیش؟ اینبار که اومدم اون همراهم نیست اینارو گرفتم تا شاید کمی منو ببخشه آخه میدونی اون آخرا با نفرت نگاهم میکرد و حالا اون اینجا نیست و منم نمیتونم اینارو بخورم،خیلی دوست داشتم اینجا بود و دوباره میخندید،با اینکه اون اواخر نگاه غمگینش روی قلبم سنگینی میکرد اما من فراموش کردم بهش بگم که اگر بمونه حتی به همون نگاه هم راضیم و فکر کنم برای همین بود که تنهام گذاشت
+ اما نباید اینجا میذاشتیشون
دختر که به وضوح لحنش غمگین شده بود با لبای آویزون گفت و چانیول به خنده افتاد.
- برشون دار برای خودت...و میخوای زیر ایفل با هم عکس بگیریم؟
دختر با خوشحالی سرش رو تکون داد و دستش رو سمت چانیول گرفت،چانیول دست کوچیکش رو گرفت و سمت ایفل قدم برداشت و وقتی زیرش قرار گرفتن گوشیش رو دراورد و عکسی از خودش و دختر کوچولویی که حتی اسمش رو هم نمیدونست انداخت."بدون تو این شهر با آدمای متفاوتش زیبایی نداره بکهیون...قبلا هم گفتم بدون بکهیون هیچ حس خوبی نیست و نمیدونستم حس خوب توی وجودت خلاصه میشد...هر قدمی که برمیدارم به تو فکر میکنم و هر حرفی که میزنم به یاد توئه...تو توی تک تک لحظات زندگیم حک شدی و دست کشیدن ازت غیرممکنه آخه میدونی اولینها هرگز فراموش نمیشن...اینو زیاد نگفتم اما عاشقتم کوچولوی من"
...
یک هفته از زمانی که از ادارهی پلیس خارج شده بود میگذشت و حالا با لبخند مشغول جمع کردن وسایلش بود،فقط چند جعبهی کوچیک کافی بودن تا تموم وسایل خونه جمع بشه و حالا خونهی خالی دلگیر بنظر میرسید،گرچه مدت زمان زیادی نمیشد که توی این خونه زندگی میکرد اما حسی که بهش میداد فوقالعاده غمگین بود.
این خونه شاهد گریههاش برای زمانی که از سهون جدا شد،بود...شاید شب بیداریها و درس خوندنهاش بود...شاهد اشکاش برای لوهان و شاهد دلتنگیهاش برای ددیش بود...این خونه نتونست بسته شدن زخمهاش توسط ددیش رو ببینه،نتونست آغوشهاشون رو ببینه و تنها چیزی که شاهدش بود درد کشیدن پسر بچهی زندانی بود و حالا بکهیون این خونه رو ترک میکرد،میدونست که خاطرات تلخ این خونه هم فراموش نشدنی هستن و همین هم ضربان قلبش رو دردناک میکرد.
با رسیدن ماشینی که کرایه کرده بود از جا پرید و به سرعت جعبهای رو برداشت،در رو باز کرد و جعبه رو به مرد میانسال داد،داخل خونه رفت و جعبهی دوم رو برداشت و اینبار قبل از اینکه بتونه جعبهی دوم رو بده با دیدن دختر آشنایی سرجاش متوقف شد.
تا تموم شدن جعبهها و رفتن مرد میانسال به آدرسی که بهش داده بود حرفی نزدن و بکهیون در سکوت اجازه داده بود دختر کمکش کنه و حالا توی خونهی خالی کنار هم ایستاده بودن.
- از کجا آدرسمو پیدا کردی؟
+ از توی پروندهت پیداش کردم
بکهیون نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد.
- چرا اینجایی؟
+ چرا از دانشگاه انصراف دادی؟
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...