برای این قسمت حرفی ندارم جز اینکه به وایت و لیتل اعتماد کنین🤝
تا پایان راه زیادی مونده...بکهیون، چانیول و تموم کرکترها به زمان نیاز دارن تا مسیر اصلیشون رو پیدا کنن و میدونین که زندگی به هیچکس آسون نمیگیره پس بیاین کنارشون بمونیم تا پایانِ این داستان طولانی به خوبی رقم بخوره❤️
ووت و کامنت هم نشه فراموش❤موسیقی متن:
Isak danielson_remember
....+ طوری که انگار هیچ پایانی برای ما وجود نداره میبوسمت پارک چانیول و کنجکاوم با هر تلاش برای پاک کردنم چطور قراره این بوسه رو نادیده بگیری!
با کشیده شدن کراواتش سمت بکهیون برگشت و نگاهش رو به مردمکای لرزونش داد، همه چیز از همینجا شروع شده بود...همین چشمها و همین مردمکای لرزون توجهش رو جلب کرده و باعث شده بودن چانیول بخواد پسر موکلش رو برای خودش داشته باشه، پسر کوچولویی که تونسته بود به راحتی و بدون انجام هیچ کار خاصی تحت تاثیر قرارش بده و زیباییش که نفسش رو بند میاورد حالا اینطور رو به روش قرار گرفته بود، چهرهش شبیه 16 سالگیش نبود و حالا بالغ بنظر میرسید، نگاهش شفافیت سابق رو نداشت و چانیول دیگه نمیتونست مثل بار اول ترس رو از چشماش بخونه، شونههاش پهنتر شده بودن و قدش بلندتر شده بود و چانیول کسی بود که جلوی بکهیون 19 ساله ایستاده و با خودش فکر میکرد تموم این سالها حتی درست متوجه تغییرات معشوقهی زیباش نشده بود و همین هم پشیمونیش رو بیشتر و بیشتر میکرد.
چرا فقط تک تک لحظاتی که با بکهیون داشت رو درست به خاطر نسپرده بود و بی اهمیت از کنارشون رد شده بود؟
توی زندگی ممکنه پشیمونیهای زیادی بوجود بیاد، گاهی اون پشیمونیها فقط فکرت رو درگیر میکننن و بعدش میتونی راهحلی براشون پیدا کنی و گاهی پشیمونیها انقدر زیاد و بزرگ میشن که جسم و روحت رو آلوده میکنن و پشیمونیِ بابت تموم اون پشیمونیها یک لحظه رهات نمیکنه و درنهایت مرز جنون جایی میشه که روی زندگیت قمار میکنی و حالا چانیول همون کسی بود که پشیمونیهاش درمورد پسر رو به روش اون رو هرلحظه به جنون نزدیکتر میکردن!
وقتی کراواتش به پایین کشیده شد، ناخودآگاه سرش رو کمی پایین برد و طولی نکشید تا طعم شیرین لبای کوچولوش تموم تَنِش رو به لرزه دربیاره و چانیول فقط بتونه به پلکای بسته شدهی بکهیون و مژههای حالت دارش نگاه کنه...چرا همه چیز انقدر دردناک بود؟
حتی این بوسه هم دیگه انقدرها قوی بنظر نمیرسید و توانایی از بین بردن طعم تلخی انتهای زبونش رو نداشت و دستی که حالا روی شونهش قرار گرفته بود نمیتونست اون رو از تاریکیای که اسیرش شده بود بیرون بکشه...چانیول باید قبول میکرد که مدتها پیش با تصمیمات احمقانهش یه سقوط آزاد داخل تاریکی بیانتهای وجودش داشت و حالا حتی پارک بکهیون هم نمیتونست نجاتش بده!
بکهیون دیگه حتی توی بوسیدن هم بیتجربه نبود و عمیق لبای بی حرکتش رو میبوسید و انگار داشت بعنوان "آخرین بار" تمام تلاشش رو میکرد تا بوسهای به یاد موندنی به مردش هدیه بده و همین موضوع کنترل اشکاش رو سخت میکرد...اصلا چطور میتونست با فکر به اینکه این آخرین باره اشک نریزه؟
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...