- اجازه بده توی همین زمان کوتاه کنارت باشم...حتی اگه قراره بهم ترحم کنی اشکالی نداره...فقط بذار برای چند لحظه هم که شده از یاد ببرم که چقدر بین ما فاصلهست!
وقتی پدربزرگش از چانیول خواسته بود تا برای انتخاب کت و شلوار کمکش کنه انقدری شوکه شده بود که حتی فراموش کرده بود باید مخالفت کنه و درست چند دقیقهی قبل که توی پارکینگ بیمارستان به چانیول گفته بود به همراهیش نیازی نداره، چانیول به مچش چنگ زده بود و حالا هم داشت التماسش میکرد که اجازه بده کنارش قرار بگیره و بکهیون نمیتونست باور کنه که مرد جلوش همون پارک چانیول یازده سال پیشه...چطور انقدر عوض شده بود که حتی بکهیون رو هم غافلگیر میکرد؟
+ تمومش کن!
با کلافگی گفت و سعی کرد مچش رو آزاد کنه اما انگار قرار نبود چانیول رهاش کنه...با نگاه ملتمس و لحن درمونده ازش میخواست بهش فرصت بده و بکهیون میدونست که هرچقدر بیشتر کنار هم قرار بگیرن بیشتر تبدیل به یه احمق احساساتی میشه و با این که به هیچ وجه این رو نمیخواست اما قلبش مدام باهاش مخالفت میکرد و گاردش رو پایین میاورد!
- چرا بکهیون؟ دفعهی قبل کلمات صادقانهم رو پنهان کردم و به راحتی تورو از دست دادم...لطفا...اینبار فقط بهم گوش بده...به هیچ جوابی نیاز ندارم...من فقط میخوام توسط تو شنیده بشم!
خودش هم نمیدونست چرا تا این حد درمونده و بیچاره به نظر میرسید، رسما داشت به بکهیون التماس میکرد که بهش اجازهی صحبت کردن و همراهی بده!
"این که رو به روم بایستی، با نگاهی که شکسته و دردمند به نظر میاد، کلماتی که التماس و زخمهات رو منعکس میکنن بهم بگی که بهت ترحم کنم تا فقط برای چند لحظهی بیشتر منو داشته باشی، چیزی بود که همیشه انتظارش رو میکشیدم چون من هم درست مثل تو خودخواه بودم و میخواستم روزی انقدری محتاجم باشی که برای بیشتر داشتنم خواهش کنی اما حالا که تصویر شکستهت جلوی چشمهام نقش بسته حتی نمیتونم با پیروزی به دردهات بخندم، مثل خودت با غرور خاصی بهت نگاه کنم و اجازه بدم لحن بیرحمم شونههات رو خم کنه و درنهایت بهت بگم که "پوزخندهات وقتی درد میکشیدم رو به یاد داری؟ حالا دیگه نوبت منه!"
+ باشه...فقط قبلش منو پیش مادرم ببر!
نفس عمیقی کشید و وقتی چانیول مچش رو رها کرد، برای چند ثانیه به چهرهش که حالا خوشحال به نظر میرسید خیره شد، پارک چانیول درست شبیه به بچهها شده بود...انگار رفتارهاش میتونستن چانیول رو تا حد مرگ ناراحت و یا خوشحال کنن و این چیزی نبود که بکهیون از وکیل پارک به یاد داشته باشه...اون واقعا تغییر کرده بود!
...
گوشیش رو از داخل جیب کتش بیرون کشید و بیتوجه به صدای نسبتا بلند موسیقی بیکلام درحال پخش، تماس رو برقرار کرد و طولی نکشید تا صدای مرد توی گوشهاش بپیچه و بکهیون با خستگی لبخند بزنه...صبح که باهاش حرف زده بود انقدرها هم دلتنگ به نظر نمیرسید اما حالا میتونست بگه که دلتنگ ووشیک شده بود...مردی که عملا هفت سال از زندگیش رو وقفش کرده بود، تمام زمانهایی که بکهیون باهاش بدرفتاری میکرد و یا حتی حاضر نبود باهاش صحبت کنه با صبوری کنارش مونده و بهش نشون داده بود که هنوز هم میتونست طعم "خانواده" رو بچشه و بیانصافی بود اگه میگفت که ووشیک تنها خانوادهش نیست چون چوی ووشیک تنها کسی بود که "ترسِ رهاشدگی" لعنتیای رو که مادرش، چانیول و لوهان بهش داده بودن رو کمرنگ میکرد و باعث میشد بکهیون بخواد کنارش خود واقعیش باشه، همونقدر بداخلاق، بیحوصله، گاهی شوخطبع و حتی سرد و تاریک...و مطمئن باشه که قرار نیست هیچکدوم از زاوایای تاریک شخصیتیش ووشیک رو خسته و ناامید کنن چون ووشیک ثابت کرده بود که با وجود تمامشون بکهیون رو همونطوری که هست دوست داره...درست مثل پدری که بکهیون همیشه آرزوش رو داشت!
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...