•ᝰPART 14☕️

7.3K 1.3K 487
                                    


با ورودش به سالن بزرگ پدرش رو دید که روی کاناپه نشسته و به نظر میرسید درحالیکه به جلوش خیره شده به فکر فرو رفته بود،جلو رفت و همونطور که روی کاناپه‌ی کناریش مینشست پرسید:
- چیزی شده؟
پیرمرد از فکر دراومد و همونطور که نگاه متعجبش رو به سهون میدوخت گفت:
+ کی اومدی؟ متوجه نشدم...اوه نه چیزی نشده
- هیچ چیز باعث نمیشد انقدر توی فکر بری
سهون با زیرکی گفت و جواب پدرش باعث شد به حرفای بکهیون فکر کنه.
+ مسئله خانواده‌ی پارکن...شراکتمون داره بهم میخوره و این یعنی یک چهارم قدرتمو از دست میدم...پارک لعنتی حتی باشگاه گلفشم عوض کرده!
با اکراه گفت و سهون پوزخندی زد.
- پارک لعنتی؟ فکر میکردم صمیمی باشین
بلافاصله صدای پوزخند پدرش رو شنید و به سختی سعی میکرد وقتی اون جملات نفرت انگیز رو میشنوه به خودش مسلط باشه.
+ صمیمی؟ صمیمیت،عشق و دوستی هیچ معنایی برام ندارن...هرکس تا وقتی سودی بهت برسونه ارزشمنده و باید بهش لبخند بزنی اما بعدش...هیچ ارزشی نداره
به چهره‌ی سرد پدرش که با لحنی‌ مغرور صحبت میکرد خیره شده بود،حق با اون بود،دوستی براش معنایی نداشت وگرنه پدر بکهیون رو نمیکشت و بکهیون اینطور زندگی نمیکرد!
- نگرانش نباش...فقط کافیه یه صبحت کوچیک با بکهیون داشته باشم و بعدش همه چیز به حالت قبل برمیگرده
با اتمام جمله‌ش نگاه خوشحال پدرش چشماش رو هدف گرفت و همونطور که سمتش برمیگشت گفت:
+ سهون...پسرم...اگه اینکارو بکنی واقعا به نفعمونه
شونه‌ای بالا انداخت و با پوزخند مفتخری گفت:
- گفتم که...نگرانش نباش...من حلش میکنم و رابطه‌ی مفیدمون با خانواده‌ی پارکو برمیگردونم
نگاه خوشحال پدرش حالش رو بهم میزد پس بلند شد و بدون حرف دیگه‌ای سمت اتاقش راه افتاد،تمام ذهنش رو سوال بکهیون پر کرده بود.
نمیخواست باور کنه پدرش،مادرش رو به قتل رسونده اما اگه حتی یک درصد هم این اتفاق افتاده بود باید چیکار میکرد؟ نه...اون نمیتونست لذت داشتن مادر و یک خانواده‌ی واقعی رو ازش گرفته باشه!...این فقط یه شوخی تلخ بود‌‌‌...بکهیون به گفتن این جملات وحشتناک عادت داشت!
وارد اتاقش شد و در رو بست،روی تختش نشست و گوشیش رو بیرون کشید و طولی نکشید تا انگشتش روی اسم مخاطبش ثابت بمونه "وونهو"
گاهی شنیدن حقیقتی که همیشه ازش فراری بود میتونست خیلی بهتر از شکی باشه که کم کم روحش رو نابود میکرد و سهون میدونست این شک توانایی نابود کردنش رو داره پس "تماس" رو لمس کرد و بلافاصله بعد از پخش شدن صدای وونهو توی گوشاش گفت:
- مادرم...میخوام بدونم کجاست
...
همزمان با خروج از آسانسور نارا رو دید که از خونه‌شون خارج شد،جلوتر رفت و همونطور که رمز در رو میزد نارا کنارش قرار گرفت و با لبخند کمرنگی گفت:
+ سلام بکهیون،بیرون بودی؟
- سلام ...آره
در رو باز کرد و رو به نارا پرسید:
- میای داخل؟
نارا نگاه معذبی بهش انداخت و به آرومی جواب داد:
+ اگه ممکنه
- البته...بیا داخل
با وارد شدن نارا در رو بست و همونطور که کت و سوییچش رو روی میز میذاشت پرسید:
- چیزی شده؟ ناراحت بنظر میای
با سوال بکهیون دوباره بغض گلوش رو فشرد،چطور انقدر احمق بود که انقدر راحت احساساتش قابل تشخیص بودن؟
+ خب...دیشب...
- اوه...راستی...خوب پیش رفت؟ میتونم نه ماه دیگه برادرمو بغل کنم؟
با اتمام جمله‌ی بکهیون بغضش رو قورت داد و همونطور که نگاهش رو به دستاش میدوخت جواب داد:
+ چان...اون دیشب خونه نیومد و حتی بعدش حاضر نشد بهم بگه کجا بوده!
لحن شکسته و نگران نارا هیچ اهمیتی نداشت وقتی کلماتش نشون میدادن چانیول هیچ اهمیتی بهش نمیده و این دقیقا چیزی بود که بکهیون دوست داشت بشنوه!
- پس یعنی نقشه‌مون شکست خورد
بکهیون با تاسف ساختگی گفت و نارا به سرعت سرش رو بالا آورد.
+ این اصلا مهم نیست بکهیون...من فقط...فقط فکر میکردم این حقو دارم که بعنوان همسرش بدونم شب رو کجا گذرونده
بکهیون کنار نارا روی کاناپه‌ جا گرفت،صورتش رو جلو برد و چشماش رو ریز کرد.
- صبر کن...گفتی واقعا به پیامت اهمیت نداد و تا صبح بیرون بود؟
+ آ...آره...
- حتما بوی الکل هم میداد
+ آره...چطور؟
نارا با نگرانی پرسید و بکهیون همونطور که ازش فاصله میگرفت زیرلب گفت:
- چیزی نیست
+ اما مطمئنم یه چیزی توی ذهنت هست...لطفا بکهیون...بهم بگو
لحن ملتمس نارا کنترل پوزخندش رو سخت تر میکرد و درنهایت جمله‌ش باعث شد قطره اشک نارا روی گونه‌ش لیز بخوره.
- خب...قطعا میدونی این ازدواج یه ازدواج قراردادی بود درسته؟ پس بنابراین هر اتفاقی ممکنه و تنها کاری که میتونی بکنی اینه که تلاش کنی تا همسر بهتری براش باشی وگرنه...
+ بک لطفا...
با صدای نارا جمله‌ش نصفه موند و اینبار چشمای بسته و گونه‌های خیس نارا باعث پوزخندش شدن،نمیفهمید این دختر واقعا انقدر ساده‌ست یا داشت نقش بازی میکرد؟!
- راستی مامان کوچولو
بعد از چند دقیقه سکوت نارا رو صدا کرد و طولی نکشید تا چشمای قرمز نارا باز بشن و بهش خیره بشه.
- تولدت کیه؟
با سوال بی ربط بکهیون لبخند کمرنگی زد و با فکر اینکه بکهیون میخواد فکرش رو منحرف کنه تا کمتر غصه بخوره،جواب داد:
+ چیزی نمونده...
با صدای زنگ در جمله‌ش نصفه موند و همونطور که از روی کاناپه بلند میشد با نگرانی گفت:
+ نکنه چانه...توی اتاقش بود
- نه...مینیانگه
جواب بکهیون باعث شد تند تند اشکاش رو پاک و سعی کنه لبخند بزنه.
+ من دیگه میرم...ممنونم بابت راهنماییت
بکهیون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و طولی نکشید تا مینیانگ رو به روش قرار بگیره و همونطور که لبخند میزد بپرسه:
+ نارا اینجا چیکار میکرد؟
بکهیون قدمی جلو گذاشت،دستاش رو دور کمر مینیانگ حلقه کرد و همونطور که صورتش رو جلو میبرد جواب داد:
- داییت اصلا همسرداری بلد نیست مین و احتمالا الان نباید به جای سوال لباتو بذاری روی لبام؟
بلافاصله با اتمام جمله‌ش لبای مینیانگ روی لباش قرار گرفتن،دستاش دور گردن بکهیون حلقه شدن و چند ثانیه‌ی بعد بود که بکهیون ازش جدا شد و همونطور که به چشماش نگاه میکرد پرسید:
- سفر چطور بود؟
+ مثل همیشه...دلم میخواست تو هم باشی
سرش رو روی سینه‌ی بکهیون گذاشت و زمزمه کرد:
+ دلم برات تنگ شده بود
لحن آشنای مین باعث شد با درد چشماش رو ببنده،چطور میتونست انقدر شبیه خودش رفتار کنه؟ از اینکه باعث میشد حس بدی به خودش،کاراش و چانیول پیدا کنه متنفر بود اما حقیقت همین بود...بکهیون کار درستی نمیکرد...بازی دادن دختری مثل بیون بکهیون اصلا عادلانه نبود!
- منم همینطور
گفت و مینیانگ رو از خودش فاصله داد.
- چیزی میخوری؟
+ نه...بذار هدیه‌ت رو بهت بدم
مینیانگ با هیجان سمت پاکت کوچیک رفت و بعد از برداشتنش پیش بکهیونی که حالا روی کاناپه نشسته بود برگشت،روی پاهاش نشست و جعبه رو از پاکت بیرون کشید،جعبه رو باز کرد و شیشه‌ی مشکی ادکلن رو بیرون آورد و با فشار دادنش عطر تلخی بلند شد.
+ بنظرم وقتش بود عوضش کنی،حتی دایی هم دیگه از اون ادکلن استفاده نمیکنه!
با جمله‌ی مینیانگ کنترل لبخندش سخت شد،چرا هنوز هم تصویر زمانی که چانیول به لباسش ادکلن زده بود از جلوی چشماش کنار نمیرفت؟
- اوممم...خیلی خوشبوئه اما نه خوشبوتر از عطر تنت
همونطور که سرش رو توی گودی گردن مینیانگ فرو میبرد گفت و طولی نکشید تا پوست گردنش رو بین دندوناش بگیره و چشمای مینیانگ با لذت بسته بشن،لمس لباش به ترقوه‌هاش رسید و همزمان با لمس کمرش دست مینیانگ روی دکمه‌ی شلوارش نشست و یکدفعه همه چیز متوقف شد...اولین بار رو خوب بیاد داشت و حتی دفعات بعدش که چطور احمقانه خودش رو در اختیار چانیول قرار میداد و در عوضش جایزه میگرفت،میدونست مینیانگ نیازی به جایزه نداره و فقط توجه و عشقش رو میخواد اما مگه اینهارو داشت که بهش بده؟ تمام توجه و عشقش برای مردی بود که بازیش داده و براحتی رهاش کرده بود!
نه...هنوز نه...فعلا نمیتونست اینکار رو با مینیانگ بکنه درحالیکه حتی مطمئن نبود باز هم یه حمله‌ی عصبی دیگه رو تجربه نکنه!
- میرم غذا سفارش بدم،چی میخوری؟
از جاش بلند شد و سمت گوشیش رفت مینیانگ اما متعجب به رفتنش نگاه میکرد،این بار دوم بود که به وضوح پس زده شده بود،حس شکست همراه بغضی که گلوش رو میفشرد حالش رو بهم میزد،نمیفهمید چه چیزی کم داره که بکهیون اینطور پسش میزنه اما میدونست تحمل این وضعیت هر دفعه سخت و سخت تر میشه و اگه باز هم این اتفاق بیوفته واکنشش چطور خواهد بود!
+ من باید برم نمیتونم شام بمونم
گفت و قبل از اینکه بکهیون بتونه سمتش بیاد دستش رو براش تکون داد و به سرعت از خونه خارج شد،نمیخواست بکهیون چهره‌ی ناامید و شکست خورده‌ش رو ببینه.
با رفتن مینیانگ بیخیال سفارش شد و گوشیش رو روی کاناپه پرت کرد،به خوبی حس مینیانگ رو درک میکرد و شاید بعدها مینیانگ بخاطر اینکارش ازش تشکر میکرد!
همونطور که دکمه‌های پیراهنش رو باز میکرد سمت اتاقش رفت،پیراهنش رو دراورد و روی تخت نشست و طولی نکشید تا نگاهش به دیوار رو به روش بیوفته،کلماتی که خودش و ددیش نوشته بودن و جای دستش هنوز سرجاش بود پس چرا چانیول دیگه اونجا نبود؟
...
فلش بک

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now