موسیقی این قسمت:
Cnblue_cold loveترجمهش رو پایان این قسمت براتون میذارم پس تا آخرش همراه باشین.❤️
...- تموم شبای بعد از تو بالشتم عطر تورو نداشت و بخاطر همین نمیتونستم بخوابم اما حالا میتونم نزدیک تر از همیشه حست کنم حتی اگه مثل قبل توی بغلم نباشی...کوچولوی من،پسریه که عطر تنش منو مست میکنه و گرماش از این فاصله هم نفسم رو میگیره!
با اتمام جملهی چانیول چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید و چانیول به رد براق روی گونههای بکهیون خیره شد،حقیقتِ اینکه حالا اون دو غریبههایی بودن که خاطرات مشترکِ بینشون فقط باعث عذابشون بودن،چیزی نبود که دوست داشته باشه بهش یادآوری بشه اما چانیول مدتها میشد که به خوبی میدونست خاطراتشون نه توانایی این رو داشتن که اونهارو بهم برگردونن و نه اجازه میدادن که از هم بگذرن...اون خاطرات لعنتی فقط میتونستن به قلب و روحشون نفوذ کنن و هربار زخمای عمیق تری بهشون بدن،طوریکه انگار پاداش به یادآوردنشون فقط اشکهایی بودن که همزمان با پیچیدن درد عجیبی توی بدنشون،روی گونههاشون جاری میشد...چانیول تمام اینهارو میدونست اما این رو هم میدونست که آدما گاهی حاضر بودن تا ثانیهی آخر خودشون رو فریب بدن و چانیول هم مدام درحال فریب دادن قلب و مغزش بود،نمیخواست باور کنه که مدتها پیش پایانشون رو نوشته بود و حالا تمام این کارها احمقانه و بی فایده بودن...چانیول حتی میدونست که در پایانِ این فریبِ بی اثر باز هم همه چیز به تاریکی قبل برمیگرده اما دلش میخواست فقط چند دقیقه بیشتر کنار نورش بمونه!
+ اینکارو نکن...چرا از این لحن استفاده میکنی؟ تو دوباره ترکم میکنی پس خواهش میکنم اینکارو باهام نکن!
بکهیون حالا به چشماش خیره شده بود و چانیول میتونست توی نور کم التماس نگاهش رو به خوبی تشخیص بده.
- میدونی دارم به چه چیزی فکر میکنم؟ زمان میگذره...انقدر سریع که حتی چهرهمو فراموش میکنی...دیگه منی برای تو وجود نداره تا بهت یادآوری کنه که چقدر پرستیدنی هستی و دیگه هیچوقت نمیتونی گرمای نفسام که به پوستت برخورد میکردن رو احساس کنی...زمان به سرعت درحال جلو رفتنه...بدون هیچ رحمی منو از قلبت و خاطراتم رو از ذهنت پاک میکنه...من فقط دارم برای دیرتر پاک شدن دست و پا میزنم بکهیون!
بکهیون نمیدونست چرا چانیول از فراموش شدن میترسید وقتی تمام زمانایی که کنار نارا میایستاد و به چشماش خیره میشد بکهیون فقط با به یادآوردن تمام چیزهایی که قبلا داشتن خودش رو سرپا نگه میداشت و بهشون لبخند میزد!
چانیول چطور میتونست از فراموش شدن بترسه؟
مگه خودش کسی نبود که همه چیز رو تموم کرده بود پس چطور حالا داشت بخاطر دیرتر پاک شدن تلاش میکرد؟
اون حتی حاضر نبود به اینکه نتیجهی تلاشهاش آسیب دوبارهی قلبشه فکر کنه!
- میبینی بکهیون؟ من هیچ راهی برای کنارت موندن ندارم...تاوان شکستن قلب کوچیکت این بود؟ هرچیزی که هست دردش داره ذره ذره زندگی رو از وجودم بیرون میکشه
بزاقش رو قورت داد و نگاهش رو از بکهیون گرفت،به گردنش چنگ زد و سعی کرد عمیق نفس بکشه اما با هر تلاشش بیشتر نفس کم میاورد!
- فایدهای نداره...من نمیتونم نفس بکشم...من نمیتونم بدون تو نفس بکشم بکهیون!
فقط چند کلمه کافی بود تا بکهیون به گذشته،جایی که به تنهایی توی خیابون خلوت سیگار میکشید و سعی میکرد نفس بکشه،پرت بشه و همه چیز رو به یاد بیاره...چانیول نمیدونست اما بکهیون توی تموم روزهای بعد از اون همینطور نفس کم میاورد!
+ ددی...
"ددی" فقط یک کلمهی ساده بود اما بکهیون برای مدت طولانی بخاطر داشتنش درحال تاوان پس دادن بود...کلمهای که روزی با عشق به زبون میاورد حالا تبدیل به لغتی شده بود که میدونست با رفتن چانیول قراره برای همیشه از خاطراتش پاکش کنه!
+ بدون من هیچ چیز انقدرها هم سخت نیست ددی...فقط گاهی دنبال صدایی میگردی که ازت بخواد بهش توجه کنی،بعضی شبا ممکنه دلت بخواد کوچولوت رو توی آغوشت داشته باشی و زمانی که پشت میز کارت نشستی دلتنگ پارک بکهیونی میشی که روی پاهات مینشست...زندگی بدون من فقط گاهی سخت میشه!
بکهیون با لحن لرزون و چشمای پرش کلماتی رو به زبون آورده بود که میگفتن نداشتنِ بکهیون عادی ترین چیز دنیاست و چانیول فقط با خودش فکر میکرد که کاش بکهیون راست گفته بود و چانیول فقط "گاهی" کوچولوش رو کم داشت اما واقعیت این بود که اون یک مرد تنها بود که حتی کلمات کوچولوش هم نمیتونستن آرومش کنن...این کلماتِ التیام بخش فقط بهش یادآوری میکردن که حالا انقدر از هم دور شدن که بکهیون حتی با دیدن اشکهای ددیش احساسات عمیقش رو باور نداره!
لبخند بیجونی زد و اشک جاری شده از گوشهی چشمش رو پاک کرد...اون هنوز هم پارک چانیول بود و اهمیتی نمیداد اگه کوچولوش هم باورش نداشته باشه چون میدونست که تمام اینها تاوان اشتباهات احمقانهی خودش بودن و این بی اعتمادیِ ناشی از ترک شدن از سمت بکهیون کاملا عادیه!
- اما کوچولوی من...
لبخندش پررنگ تر شد،اینبار نگاه جدیش رو به چشمای بکهیون دوخت و با لحن محکمی ادامه داد:
- تو خوب میدونی که چقدر خودخواهم و قبلا هم بهت گفته بودم که هیچ رحمی ندارم...من هنوزم همون آدمم،طوری که حاضرم درد بکشی اما منو کم داشته باشی...میخوام بخاطر دلتنگیِ من اشک بریزی...با هر تلاش برای پاک کردنم قلبت همراهیت نکنه و هربار پیش خودت اعتراف کنی که دوستم داری!
...
با صدای کوبیده شدن شیشهی سبز رنگ سوجو به میز پلاستیکی بارِ خیابونی نگاهش رو به چهرهی غمگین لوهان داد و منتظر شد تا لوهان بغضش رو قورت بده و حرفش رو بزنه...زمان زیادی از مدتی که باهم زندگی میکردن نمیگذشت اما حالا کریس تموم حالات لوهان رو به خوبی میشناخت و میدونست که پسر کنارش قراره بعدش گریه کنه!
+ دلم تنگ شده کریس وو
لوهان همونطور که نگاه غمگینش رو به شیشهی سبز رنگ دوخته بود گفت و کریس به آرومی ازش پرسید:
- برای چی؟
+ برای بکهیون عوضی...برای سهون...
کریس به خوبی دلتنگی لوهان رو میدونست و اینکه نمیتونست کاری برای بهتر شدنش انجام بده باعث میشد احساس بدی نسبت به خودش داشته باشه...احساس ناتوانی آمیخته با خشم و غم!
- همیشه از دست دادن سخته...فرقی نداره اون یه دوستی عمیق باشه یا عشقی که روزی همه چیزت شده بود
با اتمام جملهش لوهان نگاهش رو از شیشه گرفت،سمتش برگشت،با اخم بهش خیره شد و با لحنی حرصی گفت:
+ نیازی به جملههای فلسفیت ندارم!
- پس به چی نیاز داری؟
کریس نمیدونست چرا دیدن چهرهی عصبانی لوهان همیشه باعث میشد حس خوبی داشته باشه و حالا هم نمیدونست که قراره با جملهی بعدیش لبخندش از بین بره و با خودش فکر کنه که نفسش قراره بگیره!
+ بغل...یه بغل بزرگ بهم بده...میخوام گریه کنم!
بدون اینکه حرفی بزنه دستاش رو باز کرد و طولی نکشید تا لوهان بین دستاش جا بگیره و عطر شیرین موهاش زیر بینیش بپیچه...دستاش رو دور کمر لوهان حلقه کرد و اجازه داد پسر کوچیکِ توی بغلش گریه کنه،اینکه لوهان میخواست بخاطر اینکه هوا ابری و غمگین بنظر میرسید،مست کنه باعث شده بود تا اینجا همراهیش کنه و حالا توی بار خالی لوهان بین دستاش بود و لرزش خفیف بدنش بهش میفهموند درحال گریه کردنه و کریس با اینکه نمیخواست اعتراف کنه اما خوشحال بود که حداقل میتونست یه آغوش برای گریه کردن بهش بده!
+ میدونی چند وقت از آخرین بوسهم میگذره؟
لوهان پنج دقیقهی گذشته رو توی آغوشش اشک ریخته بود و حالا درحالیکه سرش رو بالا گرفته بود و با چشمای قرمز و خیس بهش خیره شده بود سوال عجیبی ازش پرسیده بود و کریس نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده!
- نمیدونم...
+ مهم نیست...من الان بوسه میخوام!
نگاه کریس بین اجزای صورتش در گردش بود،چشماش با اینکه قرمز شده بودن اما نگاهشون عجیب بود و لبای نیمه بازش باعث میشدن کریس واقعا بخواد یه بوسه بهش بده!
چطور میتونست حتی وقتی که چشماش بخاطر گریه پف کرده بودن و صورتش خیس بود انقدر زیبا بنظر برسه و حسرت بوسیدنش رو توی وجود کریس بوجود بیاره؟
- من چیکار می...
قبل از اینکه بتونه جملهش رو کامل کنه لبای لوهان لباش رو لمس کردن و کریس فقط تونست شوکه به پلکهای لوهان که بسته میشدن خیره بشه.
صدای قطرات بارون که به سقف پلاستیکی بار میخوردن،صدای سرخ شدن غذاهای خیابونی،صدای ضربان تند قلبش که توی گوشاش اکو میشد و عطر شیرین لوهان و خیسی به جا موندهی روی لباش...کریس باید با اینا چیکار میکرد؟
_ دوباره بارون شروع شده
همزمان با فاصله گرفتن لوهان،پیرزن فروشنده هم وارد بار شده بود و با اتمام جملهش لوهان با ذوق ازش پرسیده بود که تا به حال بدون چتر و بی توجه به خیس شدن زیر بارون راه رفته یا نه و کریس تنها تونسته بود سرش رو تکون بده و لوهان هم با تاسف سرش رو تکون داده بود...لوهان نمیدونست که کریس توانایی این رو داشت که تا مدتها توی لحظهای که بوسیده بودش زندگی کنه!
+ باید حدس میزدم زندگی دادستان وو همینقدر کسل کنندهست...اصلا چرا پرسیدم؟
با اخم جملهش رو تموم کرد،سوییشرتش رو برداشت و زیرلب گفت:
+ بلند شو،باید امتحانش کنی
بی توجه به کریس از جا بلند شد و کریس به سرعت چند اسکناس روی میز گذاشت و دنبال لوهانی که به سختی سعی میکرد درست قدم برداره،رفت.
بارون به آرومی خیسشون میکرد و کریس به نیمرخ لوهانی که دستش رو بالا گرفته بود و لبخند میزد،خیره بود و با خودش فکر میکرد اینکه روزی میرسید تا لوهان با عشق لباش رو ببوسه چه حسی داشت؟ و اصلا چرا داشت همچین فکری میکرد؟!
روزای زیادی نبودن تا همه چیز جوری پیش بره که به این نقطه برسه که به خودش بگه:
"نمیتونم درکت کنم کریس وو!"
اما از وقتی لوهان وارد زندگیش شده بود بارها و بارها این جمله رو پیش خودش گفته بود و از احساسات عجیبی که داشت پشیمون شده بود و قسمت ترسناک ماجرا این بود که هرچقدر زمان میگذشت و جلو میرفتن این احساسات عجیب بیشتر و بیشتر میشدن و کریس از اینکه روزی برسه که توانایی کنترلشون رو از دست بده میترسید چون این اولین بار بود که همچین اتفاقی براش میافتاد!
+ از این آسمون بزرگ فقط یه قطره سهم منه؟
لباش آویزون شده بودن و شونههای افتادهش نشون میدادن واقعا ناراحته و کریس اینبار برخلاف همیشه فقط سکوت کرده بود و تمام مدت به پسری که غمانگیز و زیبا بنظر میرسید،خیره شده بود و اجازه میداد خیابونِ خالی،قطرات بارون و لوهانی که سرش رو بالا گرفته بود تا قطرات بیشتری داشته باشه، تصویری پرستیدنی براش بسازن!
...
با صدای زنگ در با تعجب لیوان ویسکیش رو کنار گذاشت و طولی نکشید تا با دیدن نارا از چشمیِ در با نگرانی بازش کنه و نارا به سرعت خودش رو به آغوشش بسپاره...چند وقت از آخرین باری که نارا بغلش کرده بود میگذشت؟ اگه درست بخاطر میاورد آخرین بار زمانی بود که نارا برای همیشه ازش خداحافظی کرده بود و حالا ووبین خوشحال بود که هنوز هم گرمای تَنِ نارا همون احساس سابق رو بهش میداد،هنوز هم قلبش تند میزد و هنوز هم دوست داشت اون رو توی بغلش نگه داره تا ازش محافظت کنه!
+ معذرت میخوام
بعد از گذشت چند دقیقهی طولانی همونطور که از آغوش ووبین بیرون میومد به آرومی زمزمه کرد و ازش فاصله گرفت...از خودش خجالت میکشید که بین دستای دوست پسر سابقش خودش رو آروم کرده بود اما این حقیقت که فقط ووبین توانایی اینکار رو داشت باز هم بهش یادآوری شده بود.
+ چان...اون حتی گوشیش هم خاموش بود و من نمیدونستم باید چیکار کنم!
- من اینجام نارا...تو میتونی تمام دردات رو بمن بدی!
نگاه خجالت زدهی نارارو نادیده گرفت و سمت کاناپهی بزرگ راهنماییش کرد و نارا با نشستن روی کاناپه با تعجب به اطراف نگاهی انداخت...همه چیز سرجاش بود و حتی قاب عکس دونفرهشون هنوز هم روی میز بزرگ خودنمایی میکرد،تنها تفاوتی که به وضوح احساس میشد جایگزین شدن عطر شیرین خودش با بوی سیگار بود و تموم اینها باعث میشدن غم بزرگی به قلبش هجوم بیاره و احساسات بدش رو تشدید کنه.
افکار بدش هرلحظه بیشتر میشدن و تمامشون همراه آشفتگی و اضطراب شدیدش یه خلا بزرگ درونش بوجود میاوردن.
واقعا چه چیزی باعث شده بود به اینجا برسن؟
چرا همه چیز انقدر سخت و دردناک پیش رفته بود تا به جایی برسه که بخاطر همسرش به دوست پسر سابقش پناه بیاره؟
سرنوشت بود یا نتیجهی انتخابات غلطش؟ هرچیزی که بود ازش نفرت داشت،احساس کثیف بودن میکرد و مطمئن بود که باز هم مثل همیشه رقت انگیز بنظر میرسه!
با قرار گرفتن لیوان شیر بزرگ جلوش،نگاهش رو به ووبین داد و ووبین به سرعت توضیح داد:
- قهوه برای شب خوب نیست...فکر کنم شیر برای بچه هم بهتر باشه البته همراه بیسکوئیتایی که همیشه دوست داشتی!
نارا به اورئوهای شکلاتی خیره شد،اینکه میدید ووبین هنوز هم علایقش رو به یاد داشت باعث میشد همزمان هیجان زده و غمگین بشه چون برخلاف دوست پسرش،همسرش هیچ چیزی از علایقش نمیدونست!
- از اینکه احساسی که بینشونه عشقه مطمئن شدی؟
ووبین کنارش نشسته و به نیمرخش خیره شده بود و نارا نمیدونست چطور باید زیر نگاه خیرهش جلوی اشکاش رو میگرفت و ضعیف بنظر نمیرسید!
+ من همش به این فکر میکنم تموم زمانایی که انتظار چانیول رو میکشیدم تا به خونه بیاد توی واحد رو به رویی چه اتفاقاتی میوفتاد!
...
با صدای آلارم گوشیش از خواب پرید و به سرعت سر جاش نشست،نگاهی به اطراف انداخت و تان رو کنارش دید که خوابیده بود و بعد نوبت این بود که به چانیول خیره بشه،اینکه زودتر از چانیول از خواب بیدار بشه زیاد اتفاق نیوفتاده بود و حالا دیدن چانیولی که با فاصله ازش خوابیده بود دلتنگی بدی رو به جونش میانداخت چون اونها همیشه عادت داشتن نزدیک به هم بخوابن و صبحشون رو با لمسهای کوتاه همدیگه شروع کنن!
ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه رو نشون میداد که طبق عادت فنجون قهوه رو کنار لیوان آب،داخل سینی گذاشت و سمت اتاق کوچیکش قدم برداشت،تموم روزهایی که برای ددیش قهوه درست میکرد و حتی زمانهایی که موقع قهوه درست کردن ایستاده خوابش میبرد رو به خوبی به یاد میاورد و همین هم باعث میشد اینبار از اینکه بغض کرده بود عصبانی بشه...چرا مدام به گذشته برمیگشت؟
وقتی دستگیره رو میچرخوند و در اتاق رو باز میکرد،فکرش رو هم نمیکرد با چانیولی رو به رو بشه که با کراوات توی دستش منتظرش ایستاده بود...انگار چانیول میخواست کاری کنه که مدام به گذشته برگرده...اون هنوز هم ظالمانه داشت بکهیون رو هدایت میکرد!
- کراوتم رو هم میبندی؟
چانیول خوب میدونست داشت چیکار میکرد...میدونست که بکهیون نمیتونه به این لحن و نگاه خواستنی نه بگه!
+ البته!
سینی قهوه رو کنار گذاشت،کراوات مشکی رنگ رو از چانیول گرفت،رو به روش ایستاد و بدون اینکه به چهرهش نگاهی بندازه شروع به بستن کراواتش کرد اما با وجود لرزش شدید دستاش،کاری که روزی خواستنی ترین روتین زندگیش بود زیادی سخت و حتی دردناک بنظر میرسید!
عطر چانیول قویتر از همیشه زیر بینیش میپیچید،گرمای نفساش رو احساس میکرد و بکهیون نمیدونست چطور باید بدون بوسیدن لباش ازش فاصله بگیره!
این خاطراتِ دردناک نبودن که قلبش رو به درد میاوردن...این عادتهای لعنتی بودن که به وجودش درد میدادن و روحش رو مدام تیرهتر میکردن...اگه فقط خاطراتش بودن بکهیون میتونست به راحتی و با لبخند تلخی از چانیول فاصله بگیره و با لحن آرومی بهش بگه که دلش برای زمانایی که میبوسیدش تنگ میشه اما حالا که بوسیدن چانیول عادت همیشگیش بود،میفهمید که عادتها چقدر وحشتناکن چون باز هم داشتن سمت چانیول هُلش میدادن!
- ممنونم...من هنوز یاد نگرفتم انقدر خوب ببندمش!
چانیول با لبخند کمرنگی گفت و انگار که برای فاصله گرفتن ازش مردد باشه،برای چند لحظهی طولانی همونجا و توی همون حالت موند و بکهیون میتونست از نگاهش بفهمه که اون هم اون بوسه رو میخواست و حالا ناامید شده!
چانیول برای آخرین بار به چشماش خیره شد و با ندیدن واکنشی از سمتش قدمی به عقب برداشت اما طولی نکشید تا دستش سمت کراوات چانیول دراز بشه،انگشتاش به کراوات مشکی رنگ چنگ بزنن و با کشیدن کراوات، چانیول رو جلو بکشه و به چشماش خیره بشه.
+ طوری که انگار هیچ پایانی برای ما وجود نداره میبوسمت پارک چانیول و کنجکاوم با هر تلاش برای پاک کردنم چطور قراره این بوسه رو نادیده بگیری!...
ترجمهی موسیقی قسمت 43
خیلی آروم سلام کردی و من پایانمون رو پیشبینی کردم
اوه...میخوام تغییر کنم (برگردم) به زمانی که عاشق هم بودیم
تو هیچ عکس العملی نشون ندادی و من یه شوخی بی مزه کردم
اوه...میخوام تغییر کنم (برگردم) به زمانی که عاشق هم بودیم
اسیر احساسات غمانگیزی شدم که نمیتونم ازشون فرار کنم
من با کلماتی مثل "متاسفم" شکستم
باید چیکار کنم؟قلب من با این عشق سرد ایستاد
قلبم به هزاران تیکه تبدیل شد
نفسم با این عشق سرد گرفت
نفسم به آرومی بند اومد
هرروز (روز به روز) مثل یه گل وحشی پژمرده میشمیک خداحافظی خشک و رسمی
کلماتی که میدونم چی هستن بدون اینکه لازم باشه بشنومشون
اوه...میخوام تغییر کنم (برگردم) به زمانی که عاشق هم بودیم
چشمات که به راحتی اجازه میدن عشقمون از بین بره
آغوشت که سرده،حتی وقتایی که من بینشم
اوه...میخوام تغییر کنم (برگردم) به زمانی که عاشق هم بودیم
من با یه قطع رابطهی دردناک مرددم که نمیتونم ازش خلاص شم
من با کلماتی مثل "ممنونم" در نوسانم
من باید چیکار کنم؟قلب من با این عشق سرد ایستاد
قلبم به هزاران تیکه تبدیل شد
نفسم با این عشق سرد گرفت
نفسم به آرومی بند اومد
هرروز (روز به روز) مثل یه گل وحشی پژمرده میشماشکام که پشت خندههام پنهونشون کرده بودم همونطور که انتظارش رو داشتم دارن فرو میریزن
اوه...میخوام تغییر کنم (برگردم) به زمانی که عاشق هم بودیمبه آرومی با این عشق سرد شکستم
تموم چیزایی که زمانی عاشقشون بودم
نفسم با این عشق سرد شکست
نفسم به آرومی بند اومد
هرروز (روز به روز) مثل یه گل وحشی پژمرده میشم
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...