•ᝰPART 4☕️

7K 1K 131
                                    

نمیدونست چند دقیقه به پرونده‌ی توی دستش خیره شده بود،مهم نبود چقدر تلاش کنه،نمیتونست بازش کنه!
برای فرار از تمام این حقیقت پشت ددیش مخفی شده بود و حالا تمام جراتش رو از دست داده بود،حالا که تصمیم گرفته‌ بود دوباره پا به روزای ترسناک گذشته بذاره و تمام حقیقت رو ببینه ددیش نبود تا در برابر چیزایی که قرار بود بفهمه ازش محافظت کنه و حتی ممکن بود خودش بزرگترین هیولای سرنوشت بیون بکهیون باشه!
نگاهش رو به اطراف چرخوند،تان به آرومی کنارش خوابیده بود و سکوت اطراف کر کننده به نظر میرسید،تنها بود...بارها تنهایی رو با تمام وجودش لمس کرده بود اما چرا حالا که این پرونده‌ها جلوش بودن انقدر ترسناک به نظر میرسید؟
کلافه به موهاش چنگ زد و نگاهی به ساعت انداخت،بلند شد و درحالیکه پرونده‌ی قطور توی دستش رو میفشرد سمت پنجره رفت،انعکاس تصویر خودش که با چراغای رنگی شهر تزیین شده بود باعث شد به چشماش خیره بشه،بغض کرده بود؟
عصبی سمت کاناپه برگشت و پالتوش رو پوشید،سوییچ و گوشیش رو برداشت و درحالیکه هنوز پرونده رو میفشرد بیرون رفت،بهتر بود قبل از خوندنش با کسی که میدونست میتونه تمام حقیقت رو بهش بگه صحبت کنه،دادستان قد بلندی که مدتها قبل قصد پیدا کردنش رو داشت،کریس وو!
...
دیر وقت بود اما بکهیون بی اهمیت به صدای موسیقی نا آشنای درحال پخش آسانسور گوش میکرد و بعد از مدتها بدون اینکه متوجه باشه با انگشت شصتش کنار ناخون انگشت اشاره‌ش رو زخم کرده بود،اگه ددیش بود حتما میفهمید ترسیده و پشت چهره‌ی جدی و قدرتمندش پسر بچه‌ی گریونی برای به آغوش کشیده شدن التماس میکنه!
در با صدای کوتاهی باز شد و بکهیون با نفس عمیقی خارج شد،طبق انتظارش ساختمون شیک و آرومی بود و فاصله زیادی از خونه‌ی خودشون نداشت.
جلوی در مورد نظرش ایستاد و کمی طول کشید تا دستش رو بلند کنه و زنگ بزنه،بر خلاف انتظارش خیلی طول نکشید تا کریس در رو باز کنه و بکهیون با دیدن ظاهر متفاوتش کمی آروم بشه،موهای همیشه حالت داده شده‌ی دادستان اینبار نامرتب توی صورتش ریخته بودن،ربدوشامبر رنگ روشن و گشادی پوشیده بود که بزرگتر از همیشه نشونش میداد و عینک گرد و ماگ بزرگ توی دستش به خوبی نشون میدادن مشغول کار بوده.
خیلی طول نکشید صدای متعجبش بینشون بپیچه و بگه:
- پارک؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون کمی مکث کرد،به چشمای متعجب کریس خیره شد و تلاشی برای مخفی کردن لرزش مردمکای سردرگمش نکرد،پرونده‌ی توی دستش رو برای بار هزارم فشرد و با لبخند تلخ و خسته‌ای پرسید:
+ هنوزم دنبال اون پسر میگردی؟ بیون بکهیون
کریس نگاهش رو بین مردمکای لرزون و چشمای خسته‌ی پسر جلوش چرخوند و جواب داد:
- البته که نه
لبخند اطمینان بخشی زد و ادامه داد:
- چون من تمام مدت تماشات میکردم بیون بکهیون
...
درحالیکه ماگ سفیدی دستش بود از آشپزخونه خارج شد و سمت بکهیون که روی کاناپه‌ی کرم رنگ بین انبوهی از کاغذ و پرونده نشسته بود و به اطراف سرک میکشید رفت،ماگ نسکافه رو جلوش گذاشت و رو به روش نشست،بلافاصله بکهیون متعجب سوال آشنایی رو پرسید و کریس ناخودآگاه لبخند زد.
+ خدای من...بین این شلوغی چطور زندگی میکنی؟
کریس درحالیکه لبخند میزد ماگش رو از روی میز برداشت و جواب داد:
- این ویژگی اصلی خونه‌ی یک دادستانه بکهیون و تو...زیادی شبیه پدرتی!
بکهیون ناخودآگاه اخم کرد و ماگش رو برداشت.
+ تو پدرمو میشناسی؟
کریس با خونسردی جواب داد:
- البته...منو چانیول مدت زیادیه که همدیگرو میشناسیم...خودت خوب میدونی
بکهیون عصبی دندوناش رو بهم فشرد و این از نگاه تیز کریس دور نموند!
+ من...
- پدر تو پارک چانیوله بکهیون
کریس قاطعانه حرفش رو قطع کرد و با دیدن نگاه عصبی بکهیون ادامه داد:
- مطمئنم میدونی که فقط تا وقتی اون پدرته زنده میمونی پارک
بکهیون به سختی سعی کرد به خودش مسلط بشه و پرسید:
+ بهتره مطمئنم کنی کریس!
- اومدی اینجا که چی بفهمی؟ فکر میکردم ترجیح میدی گذشته و خانوادتو فراموش و زندگی کنی
+ میخوام بیگناهی مادرمو ثابت کنم
به راحتی دروغ گفت،البته که اثبات بیگناهی مادرش اهمیتی نداشت،تنها هدفش انتقام و نابودی کسایی بود که زندگیشون رو جهنم کرده بودن اما دادستان وظیفه شناسی مثل کریس هرگز بهش کمک نمیکرد و بکهیون به خوبی مرد جلوش رو شناخته بود!
نگاه کریس بلافاصله آرامشش رو از دست داد.
- لازم نیست تو کاری بکنی...منو چانیول انجامش میدیم
بکهیون عصبی صداش رو بلند کرد و گفت:
+ من بچه نیستم کریس و پارک چانیول؟ از کجا انقدر مطمئنی که اون دشمن من نیست؟
کریس پوزخندی زد و سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد.
- پس اینجا نیستی تا بیگناهی مادرتو ثابت کنی...اومدی تا بیگناهی چانیولو ثابت کنی بکهیون
بکهیون شوکه بهش خیره شد،اون لعنتی خوب کارش رو بلد بود پس باید مراقب تک تک کلماتش میبود!
- پارک چانیول همیشه یه مانع بزرگ برای من بود بکهیون
با دیدن بکهیون که منتظر نگاهش میکرد ادامه داد:
- دادستانا معمولا از وکیلا متنفرن و پارک چانیول برای تمام دادستانای این شهر یه دشمن بزرگه...ما همیشه مقابل هم بودیم...اگه توی پرونده‌ای باهم رو به رو میشدیم شکست من موفقیت پدرت بود و همیشه اون عوضی برنده میشد تا اینکه شایعات زیاد شدن و توجهات بهش جلب شد...حتی اگه تمام مدارک به نفعت باشن کافیه تا دید همه بهت بد بشه و بالاخره گیر بیوفتی...اینطور بود که چانیول مدتی تصمیم گرفت وکیل تسخیری* بشه و برای دولت کار کنه تا وجهه‌ی سابقش رو برگردونه و پرونده‌ی مادرت یکی از همین پرونده‌ها بود
(*:همه‌ی شهروندان حق داشتنِ وکیل در دادگاه و فرایند دادرسی رو دارن و در پرونده‌های کیفری و جرایم مهم با مجازات‌های سنگین اگر شخص توان مالی تعیین وکیل رو نداشته باشه دادگاه برای او وکیل تعیین میکنه که به آن وکیل تسخیری گفته میشود.)
بکهیون پوزخند تلخی زد،تمام مدتی که با بدهی‌های مادرش تهدید میشد در حقیقت هیچ بدهی‌ای وجود نداشت،پارک چانیول وکیل تسخیری مادرش بود و پولش از قبل پرداخت شده بود،تمام اون روزا برای بدهی‌ای که وجود نداشت تحقیر میشد؟ چقدر احمقانه فریب خورده بود!
کریس کمی از قهوه‌ی ماگش خورد و ادامه داد:
- قبل از اینکه کار زیادی بکنه و حتی رد پای آدمای اوه رو توی پرونده‌ی مادرت پیدا کنه مادرت خودکشی کرد و تمام اعترافات قبلیش از بین رفته بودن...من از این پرونده بیخبر بودم و چانیول بعد از اون دوباره به روال سابق کارش برگشت اما خیلی طول نکشید تا بیاد دفترم و راجب پرونده‌‌ی مادرت باهام صحبت کنه...میگفت یه تصمیم مهم توی زندگی شخصیش بستگی به این داره که بیون ایوجی قاتل هست یا نه
لبخندی زد و خیره به چشمای خسته‌ی بکهیون ادامه داد:
- احتمالا این تصمیم به فرزندی گرفتن تو بود...ازم خواست بهش کمک و مخفیانه تحقیق کنم...این اولین باری بود که من و پارک یک مکالمه‌ی مسالمت آمیز داشتیم...وقتی فهمیدم این پرونده به اوه ارتباط داره نمیدونستم که تو پسر ایونجی هستی و تهدیدم کرد که از این پرونده بگذرم
+ چرا؟ شاید چون نمیخواست اوه گیر بیوفته؟شاید چون نمیخواست من حقیقتو بفهمم؟
بکهیون عصبی گفت و کریس عینکش رو درآورد و کمی موهاش رو بهم ریخت.
- نمیدونم چرا بهت نگفت اما رابطه‌ی چانیول و اوه خیلی هم دوستانه نیست...اونا باهمن چون فقط دشمنیشون ضرر زیادی به هر دو خانواده میرسونه و پدربزرگت تنها کسیه که اوه نمیتونه شکست بده
+ پدربزرگم؟
بکهیون شوکه پرسید و اخم کرد،پدربزرگش مرد آروم و بی حاشیه‌ای بود و عجیب بود که ارتباطی با پدر سهون داشته باشه!
- اوه با پیشرفتش تونست خیلی از کمپانیای دیگه رو بخره و چند سال سئول رسوایی و ورشکستگیای زیادی به خودش دید،شرکتای زیادی مجبور به فروش سهامشون میشدن و خیلیا به تخلفات مالیاتی محکوم و نابود میشدن اما یکی بود که تمامشون رو میخرید و از نو میساخت...تنها کسی که اوه نتونست نابودش کنه پدربزرگت بود...حتی بعد از چند سال تجارتش رو گسترش داد و حالا از اوه قدرت بیشتری داره
+ و...ولی اون همیشه خونه پیش خانواده‌شه!
کریس به لحن شوکه و متعجب بکهیون لبخندی زد و گفت:
- برای قدرتمند شدن حتما نباید با اسلحه رقیبات رو نابود کنی...پدربزرگت برای اداره‌ی ثروت خانوادگیش زیادی باهوش بود و هوش و استعدادش اسلحه‌ی قوی تری برای رقابت با اوه بود...شاید اگه اوه پدرتو نمیکشت میتونست پارک هم شکست بده...من سالها این مردو زیر نظر داشتم...بیرحمانه‌ست اما خوشحالم که پدرت کشته شد...اگه اون دوستا باهم میموندن حتی پارک نمیتونست خودش رو نجات بده و بررگترین اشتباه اوه کشتن پدر تو بود!
بکهیون اینبار بی اختیار بغض کرد و درحالیکه سرش رو پایین مینداخت زمزمه کرد:
+ پس سرنوشت من و پارک چانیول از اول هم بهم گره خورده بود...راهی برای فرار ازش نداشتم
با فکر به اینکه اگه تمام این اتفاقات نمیوفتادن چطور مردش رو ملاقات میکرد قلبش فشرده شد و به سختی بغضش رو قورت داد.
- اگه بخوام داستانت رو برات بگم مدت زیادی باید اینجا بشینی...بهتره آرومتر پیش بریم
بکهیون بلافاصله سرش رو بلند کرد و گفت:
+ بهم بگو...لطفا...برای اینجا اومدن و نشون دادن خودم خیلی تلاش کردم
- پارک چانیول مثل پدرش نیست بکهیون...هیچوقت علاقه‌ای به نشستن جای پدرش روی صندلی ریاست خانواده و شرکت پارک نداشت و پدرش هم مخالفتی باهاش نکرد...تنها دلیلش برای موندن کنار اوه حفاظت از منافع پدرشه...شاید کارای بد زیادی کرده باشه اما در مورد پرونده‌ی مادرت یه مهره‌ی سوخته بود...قبل از اینکه بتونه کاری بکنه همه چیز تموم شده بود...مدتیه باهم سعی میکنیم راهی برای شکست اوه پیدا کنیم...انقدر قدرت داره که حتی اگه سر صحنه‌ی جرم دستگیرش کنیم باز هم راهی برای فرار از قانون پیدا میکنه...بارها از عمارتش جسد بیرون اومد و کسایی بودن ک به جای اون مجازات بشن...نباید سرکشی کنی و فقط بذار ما انجامش بدیم...نمیدونم اگه بفهمه تو پسر ایونجی هستی چیکار میکنه اما مطمئنم،من،چانیول و پدربزرگت نمیتونیم قبل از کشته شدنت از اون عمارت بیرون بکشیمت
بکهیون پوزخندی زد که باعث اخم غلیظی روی صورت کریس شد.
+ پس اون عمارت خونه‌ی هیولای سئوله که کسی نتونسته فتحش کنه...هیولایی که پدر من ساختش اما انقدر احمق بود که به دست چیزی که خودش ساخته بود کشته بشه!
- درسته بکهیون...پس مثل پدرت احمق نباش و بذار بزرگترا حق تورو پس بگیرن
+ من بچه نیستم کریس...بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی بزرگ شدم و دنبال حقم هم نیستم...فقط میخواستم از کسی که طرف مادرمه تمام این داستانو بشنوم
بلند شد و برای قابل باورتر شدن دروغش لبخندی زد.
+ ممنون...بازم میام تا برام تعریف کنی اما قول میدم دیگه ساعت سه صبح نباشه!
سمت خروجی راه افتاد و خیلی طول نکشید مچش توی دست کریس فشرده بشه،سمتش چرخید و کریس بلافاصله با نگرانی گفت:
- مطمئن باشم که مخفیانه از چانیول و من کاری نمیکنی؟
- احمق نیستم کریس...من خیلی وقته گذشتمو رها کردم و حق با تو بود...اینجا اومدم تا بیگناهی پدرم بهم ثابت بشه
لبخندی زد و شونه‌ای بالا انداخت.
+ نیازی به فتح عمارت اوه ندارم...من پارک بکهیونم!
با دیدن لبخند کریس ادامه داد:
+ استراحت کن...شب بخیر کریس
با بیرون اومدن لبخند بزرگی روی صورتش نشست و همونطور که سمت آسانسور میرفت با شیطنت لبش رو به دندون گرفت.
+ من پارک بکهیونم و البته که نیازی به فتحش ندارم...من عمارت خودمو دارم و شاهزاده اوه خیلی وقته تسلیمم شده...وقتی شما دنبال راهی برای شکست اون هیولایین اسلحه‌ی من هر شب نگاهش میکنه
حق با ددیش بود...این دنیا واقعا ترسناک بود و سرنوشت طوری باهاشون بازی کرده بود که بکهیون بدون اینکه تلاشی بکنه از مدتها قبل انتقامش رو شروع کرده بود!
...
با نزدیک شدن ماشینش دو نگهبان جلوی در بزرگ مشکی رنگ جلو اومدن و بکهیون شیشه رو پایین داد و با نشون دادن چهره‌ش به راحتی دو مرد کنار رفتن و در برای ورود ماشینش به محوطه‌ی عمارت باز شد،با ورودش ماشین رو جلوی ورودی نگه داشت و نگهبان برای گرفتن سوییچش نزدیک شد.
پیاده شد و سوویچ رو به نگهبان داد تا پارکش کنه و داخل رفت،به وجود تمام این تشریفات توی این خونه عادت داشت و اینبار احساس قدرت میکرد و برای دیدن شخص مورد نظرش لبخند عجیبی روی صورتش بود که پاک نمیشد،از صبح زود بیدار شده و برای امروز خودش رو آماده کرده بود!
با ورودش بلافاصله خدمتکاری جلو اومد و بکهیون پرسید:
- سهون کجاست؟
+ هنوز برای صبحانه پایین نیومدن
- بهش بگین اومدم
برای زن عادی نبود تا کسی ازش بخواد مزاحم خواب سهون بشه و از طرفی اجازه نداشتن قبل از بیرون اومدنش داخل اتاقش برن...بکهیون با دیدن چهره‌ی درمونده‌ی زن اخم کرد و پرسید:
- خودم باید بیدارش کنم؟
جلوی چهره‌ی متعجب زن گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و شماره‌ی سهون رو گرفت،خیلی طول نکشید صدای خواب آلودش رو بشنوه و صداش رو بلند کنه.
- ساعت ده صبحه سهون بیا پایین
منتظر جواب نشد و درحالیکه غر میزد گوشیش رو توی جیبش برگردوند.
- انقدر بی مصرف نباشین
+ بکهیون؟
با شنیدن صدا پوزخندی زد و درحالیکه پوزخندش رو با لبخند محترمانه‌ای جایگزین میکرد سمتش چرخید.
- آقای اوه...صبحتون بخیر
طبق انتظارش آقای اوه نگاهی به استایلش انداخت و درحالیکه نزدیکش میشد گفت:
+ شما پسرا خیلی زود بزرگ شدین...از دیدنت خوشحالم بکهیون...صبحانه خوردی؟ به من ملحق شو تا سهون بیاد
بکهیون راضی لبخندی زد و جواب داد:
- البته...مطمئنم طول میکشه تا آماده بشه
...
سهون متعجب پله‌هارو پایین رفت و خیلی سخت نبود صدای خنده‌های پدرش رو بشنوه،متعجب سمت سالن غذاخوری رفت و بکهیون رو روی یکی از صندلیای نزدیک پدرش درحالیکه همراهش میخندید و با انگشتای بلندش توت فرنگی بزرگی رو گاز میزد پیدا کرد،به نظر میرسید از صحبت باهم لذت میبردن و بکهیون تونسته بود کاری کنه پدرش به خنده بیوفته!
بکهیون با دیدنش چشمکی زد و سهون بی توجه به پدرش نزدیک شد.
+ هر جا بری جو اون مکانو تغییر میدی بکهیون
رو به روی بکهیون نشست و بکهیون با لبخند محوی نگاهی به آقای اوه انداخت و جواب داد:
- صبح قشنگیه و خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم و با پدرت صحبت نکرده بودیم
سهون ناخواسته با لحن دلنشین و گرمش لبخند زد و پرسید:
+ چیزی شده؟
آقای اوه بلافاصله گفت:
_ هرچیزی که هست امیدوارم بازم اتفاق بیوفته...میتونم به لطف تو با سهون صبحانه بخورم و از صحبت باهات لذت میبرم
شاید اگه مدتها قبل بود و بکهیون چهره‌ی واقعی این مرد رو نمیشناخت باور میکرد پدری وظیفه شناسه که از وقت گذروندن با پسرش محروم شده اما حالا نمیفهمید چرا انقدر اصرار داره خودش رو اینطور خوب جلوه بده!
- یه ماموریت از خانواده‌م گرفتم
با لبخندی در تضاد با افکارش گفت و خیره به سهون ادامه داد:
- تولد هجده سالگی مینیانگو برگزار میکنم و به کمکت نیاز دارم سهون...خوب میدونی انجام این کارا تنهایی کسل کننده‌ست و ت وهم بیشتر از من توش مهارت داری!
آقای اوه کمی از قهوش خورد و گفت:
_ وقتی به تو و سهون نگاه میکنم یاد جوونیای خودم میوفتم...داشتن دوستی که باهاش دنیا رو لمس کنی تکرار نمیشه!
بکهیون به سختی لبخندش رو حفظ کرد و حاضر بود قسم بخوره دست مشت شده‌ش زیر میز کبود شده...دوستی که باهم دنیا رو لمس کنن؟
داشت اون و سهون رو با خودش و پدرش مقایسه میکرد؟
اونها دنیارو کنار هم لمس نکرده بودن،باهم جهنمی ساخته بودن که حتی بکهیون و سهون رو سوزونده بود و طبق گفته‌های کریس بیگناه‌های زیادی قربانی شده بودن!
خوش شانس بود که سهون بلند شد و این صحبت رو تموم کرد چون مطمئن نبود بتونه بازهم تحمل کنه!
...
انتخاب کلاب مورد نظر و تم و تزئینات خیلی طول نکشید و بکهیون کلاب مورد علاقه‌ش رو انتخاب کرده بود،وقت گذروندن با بکهیون بعد از مدت طولانی‌ای که از هم دور بودن لذت بخش بود اما نگاه مشتاقش وقتی تمام اینها رو انجام میداد آزارش میداد،چرا فقط اون بود که نمیتونست از بکهیون سهمی داشته باشه؟
مینیانگ کی بود که توجه بکهیون رو داشت؟
با لوهان تماس گرفته بودن و از لحن خوشحال لوهان متنفر بود،به سهون اعتماد داشت و از تفریحشون خوشحال بود و خبر نداشت سهون چطور تمام مدت حسادت میکنه و با عشق به بهترین دوستش خیره میشه و بکهیون هم به وضوح متوجه این احساساته و پوزخند میزنه!
...
- از آخرین باری که اینطور باهم اومدیم کافه خیلی میگذره
بکهیون درحالیکه از کیک شکلاتیش میخورد گفت و سهون سرش رو تکون داد.
- همه چیز با لوهان خوبه؟
سهون بهش خیره شد و با جدیت جواب داد:
+ اون زیبا و دوست داشتنیه
"اما اون تو نیستی بکهیون"
بکهیون به خوبی متوجه چیزی که توی ذهن سهون میگذشت بود اما لبخندی زد و گفت:
- خوبه...شما زوج بی نقصی هستین
سهون لبخند تلخی زد و تائید کرد:
+ درسته
- خب؟ بریم هدیه بخریم؟ دخترا دوست دارن چی هدیه بگیرن؟
سهون اخم کرد و کلافه پرسید:
+ میخوای بهت مشاوره بدم؟ چرا انقدر به این موضوع علاقه نشون میدی؟
بکهیون پوزخندی زد و گفت:
- سرگرم کننده نیست؟ به نظرم مینیانگ دختر سرگرم کننده‌ایه...تو با دخترای زیادی بودی حتما میدونی دوست دارن چی هدیه بگیرن...چیزی که تاثیرگذار باشه

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now