•ᝰPART 5☕️

7.3K 1K 175
                                    

+ ازم چی میخوای؟
- توی گذشته‌ی مامان کوچولوم پیدات کردم و بنظرم سرگرم کننده تر میشد اگه تو هم بتونی وارد این بازی بشی...بنظرم بتونیم بهم کمک کنیم ووبین شی...
اخم شکل گرفته روی صورت ووبین شدت گرفت و با نفرت گفت:
+ چرا باید به پسر پارک کمک کنم؟
بکهیون پوزخندی زد و درحالیکه جام شرابش رو به لباش نزدیک میکرد جواب داد:
- درسته...چرا باید به پسر کسی که عشقتو به فاک میده کمک کنی؟
با فشرده شدن فک ووبین و دست مشت شده‌ش به خنده افتاد و کمی از جامش نوشید.
- پس واقعا عاشقشی
ووبین عصبی بلند شد و با پوزخند گفت:
+ نمیدونم چرا وقتمو برای این ملاقات تلف کردم!
- نارا میمیره
با لحن خونسرد بکهیون سردرگم بهش خیره شد و بکهیون اینبار با نگاهی تهدید آمیز گفت:
- ممکنه فقط یک هفته بعد از ماه عسل رویاییش بمیره!
ووبین اینبار نگران نشست و به پوزخند عجیب پسر جلوش خیره شد.
+ منظورت چیه؟
- رسوایی بزرگ دختر شهردار کیم برای رسانه‌ها سرگرم کننده‌ست و اگه این دختر عروس خانواده‌ی پارک باشه سرگرم کننده تر هم میشه ووبین شی!
ووبین شوکه بهش خیره شد و بکهیون جامش رو سر کشید.
- تو عکس و فیلمای جالبی گرفتی تا بتونی نارا رو بدست بیاری و واضحه قصد پخش کردنشونو نداشتی اما حالا تمامشون توی دستای منه و سخت نیست مخفیانه آپلودشون کنم
آرامش لحنش ووبین رو بیشتر میترسوند و بکهیون راضی از نگاه وحشت زده‌ش ادامه داد:
- فقط چند ساعت طول میکشه تا پدرم برای حفظ اعتبار خانواده دورش بندازه،شهردار کیم مجبور به استعفا بشه و عشقت به راحتی تمام خانواده‌ش رو نابود کنه
کمی روی میز خم شد و با لبخند محوی ادامه داد:
- و کمی بعد نارای معصوم به خاطر عذاب وجدان و احساس گناهش توی وان حموم پنت هاوس پدرم به زندگیش خاتمه میده
بکهیون راضی از وحشت ووبین لبخند زد و با لحن مرموزی گفت:
- اما تا وقتی تو هستی میتونم کمی مهربون تر باشم
+ چطور؟
ووبین به سرعت پرسید و بکهیون به خنده افتاد و توضیح داد:
- میخوام دوباره باهاش تماس بگیری
...
رمز رو زد و طولی نکشید تا سه تایی وارد خونه بشن و کوله‌هاشون رو روی زمین و جلوی در رها کنن،سمت میز جلوی کاناپه‌ی بزرگ رفتن و صدای برخورد شیشه‌های سبز رنگ سوجو با میز سکوت رو شکست.
- چیکار میکنی بک؟ اگه میشکستن باید با لباس زیر میرفتی و میخریدی
لوهان با پوزخند رو به بکهیونی که بیقرار بنظر میرسید گفت و بکهیون همونطور که سمت سرویس میرفت جواب داد:
+ اگه میریخت مجبورت میکردم زمینو لیس بزنی
بکهیون گفت و به سرعت ناپدید شد،لوهان نگاهش رو به سهونی که توی آشپزخونه لیوان و خوراکی آماده میکرد داد و لبخندی زد،نمیدونست چرا اما هرروز که میگذشت عشق و وابستگیش به سهون بیشتر میشد و این لوهان رو میترسوند،مادرش از عشق زیاد به پدرش انقدر احمق شده بود که آینده‌ی پسرش رو بفروشه و حالا لوهان نمیدونست آینده‌ی خودش با سهون قراره به کجا کشیده بشه...یعنی اون هم میتونست بخاطر عشق همه چیز رو نابود کنه؟
+ آه...واقعا لازمش داشتم
صدای بکهیون باعث شد نگاهش رو از سهون بگیره و نگاهش کنه.
- شلوارک باب اسفنجی مناسب این فصل نیست بک
لوهان با خنده گفت و بکهیون همونطور که شلوارکی توی بغلش می‌انداخت با لحن بی اهمیت جواب داد:
+ یکی خیلی از باب اسفنجی متنفر بود و حالا که نیست میتونم راحت ازش استفاده کنم...میبینی؟ نبودش برام راحت تره!
قبل از اینکه لوهان بتونه جواب بکهیون رو بده سهون از آشپزخونه بیرون اومد و چیزایی که آورده بود روی میز چید.
_ بیاین تا صبح بخوریم و بکشیم...بدنم واقعا بهش نیاز داره
لیواناشون رو پر کرد و طولی نکشید تا صدای برخوردشون لبخند روی لبای بکهیون بیاره،اخیرا بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکرد،شبها برای خوابیدن احتیاج به قرص داشت و سکوت خونه کرکننده بنظر میرسید اما حالا با وجود دونفر مهم زندگیش میتونست برای یک شب هم که شده تمامشون رو دور بریزه و فقط از بودن باهاشون لذت ببره!
_ کمتر از یک هفته‌ی دیگه تولد لوهانه
سهون همونطور که بخاطر تلخی سوجو اخم کرده بود گفت و بکهیون نگاهش رو به لوهان داد و لبخندی زد.
+ یه تولد بهتر از تولد مین؟ یا یه سفر دونفره با سهون؟ کدومو میخوای؟ شرط میبندم دومی!
بکهیون با لبخند شیطنت آمیزی گفت و لوهان ضربه‌ای به پهلوش زد.
- هیچکدوم...یه تولد ساده و به دور از تجملات
+ پس همینجا تولد میگیریم
بکهیون با لبخند مغرورانه‌ای گفت و قبل از اینکه لوهان بتونه تشکر کنه سهون با عجله گفت:
_ اوه...یه چیزی داشت یادم میرفت
بلند شد و سمت کوله‌ش رفت و لوهان با خودش فکر کرد الان فرصت خوبی برای درخواستشه،با اینکه مدام و با وجود درسای سنگینش چند شیفت کار کرده بود اما نتونسته بود پول بدهیش رو کامل کنه و میدونست که فرصت زیادی براش باقی نمونده و همین حالا هم میتونست حس کنه گاهی تعقیب میشه!
- بک
به آرومی زمزمه کرد و وقتی بکهیون سمتش برگشت و با لبخند بهش خیره شد برای چند لحظه فقط بهش نگاه کرد،میدونست که بکهیون پول رو بهش میده پس چرا انقدر مردد بود؟
_ اصلیو داشت یادم میرفت
وقتی رول ماریجوانا روی پاش قرار گرفت نگاهش رو از چشمای بکهیون گرفت،میتونست یک وقت دیگه ازش پول بخواد نه امشب که چشمای دوستش رو بعد از مدتها خوشحال دیده بود!
...
ساعت دو بود که سه تایی روی تخت کینگ سایز بکهیون خوابیده بودن،تمام مدت خورده و انقدر حرف زده و خندیده بودن که فکاشون درد گرفته بود و بهترین قسمت ماجرا های شدن لوهان بود،اسمش رو با باسنش نوشته بود و بکهیون انقدر باسنش رو محکم گاز گرفته بود که جای دندوناش کاملا مشخص بودن و حالا تازه بیست دقیقه بود که صدای موسیقی قطع شده و سه تایی زیر ملحفه رفته بودن،سهون که از همه مست تر و بیشتر از هردوشون کشیده بود بین لوهان و بکهیون خوابیده بود.
_ فکر کنم دارم میمیرم
با صدای فریاد سهون،لوهان و بکهیون با ترس بلند شدن،نشستن و به سهونی که خوب بنظر نمیرسید خیره شدن و لوهان با نگرانی گفت:
+ زیادی مستی،لطفا بخواب
_ اما...
قبل از اینکه سهون بتونه جمله‌ش رو کامل کنه محتویات معده‌ش بالا اومدن و خودش و تخت رو کثیف کرد.
+ تخت عزیزم...لعنت بهت سهون
بکهیون با ناباوری فریاد زد و رو به لوهان ادامه داد:
+ دوست پسر لعنتیتو ببر حموم تا بیشتر از این گند نزده
لوهان نگاهش رو از سهون گرفت و با نگرانی به بکهیون خیره شد.
- اما من زورم نمیرسه!
و چند دقیقه‌ی بعد بود که سه تایی وارد حموم شدن.
+ خدای من...باورم نمیشه همچین اتفاقی برام افتاده
بکهیون با حالت تهوع به لباس سهون که حالا لباس خودش رو هم کثیف کرده بود نگاه کرد و برای چند ثانیه بازوی چپ سهون رو رها کرد و سمت دوش رفت،بازش کرد و به سرعت سرجاش برگشت تا با لوهان سهون رو زیر دوش ببرن.
- خفه شو بکهیون مگه خودت تاحالا توی مستی بالا نیاوردی؟
لوهان غر زد و بعد از چند ثانیه سهون زیر دوش ایستاد و درحالیکه هنوز دستای لوهان و بکهیون رو گرفته بود زیر دوش نشست و باعث شد اون دو هم به حالت نشسته دربیان و خیس بشن.
+ لعنت بهت اوه سهون
بکهیون فریاد زد و طولی نکشید تا بعد از سکوت کوتاهی صدای خنده‌هاشون توی حموم بپیچه،برای بکهیون داشتن آغوش ددیش،نگاه شیفته و دستای گرمش کافی بود اما حالا که ددیش رو نداشت این لحظات،لحظاتی بودن که آرزو میکرد تا همیشه ادامه پیدا میکردن...درست مثل لحظاتی که توی آغوش ددیش به صدای نفساش گوش میکرد...آیا قرار بود این لحظات هم مثل اونها محو بشن و درست مثل صدای ددیش فقط صدای خنده‌هاشون که توی گوشاش میپیچید براش باقی بمونه؟
...
با دیدن سهون در حالیکه به سختی چند کتاب قطور توی بغلش حمل میکرد جلو رفت و سهون با لبخندی که با هربار دیدن بکهیون ناخودآگاه روی صورتش مینشست گفت:
- بالاخره کلاست تموم شد
بکهیون با خستگی جلوش ایستاد و با اشاره‌ی سهون راننده جلو رفت،بکهیون درحالیکه وسایلش رو به راننده میداد ساعتش رو چک کرد و گفت:
+ دیر شده...بریم نوشیدنیارو تحویل بگیریم
- خسته‌ای...بهتر نیست راننده رو بفرستم؟
بکهیون به سرعت اخم کرد و جواب داد:
+ نه...میخوام همشونو چک کنم،نمیخوام اشتباهی پیش بیاد
بلافاصله بعد از نشستن داخل ماشین بکهیون سمت سهون چرخید و با کنجکاوی پرسید:
+ برای لوهان هدیه چی گرفتی؟
سهون کمی مکث کرد،به چشمای مشتاق بکهیون لبخند تلخی زد و جواب داد:
- چیزی که خیلی وقته میخواد
بکهیون با نگرانی هشدار داد:
+ میدونی دوست نداره چیز گرونی براش بخری درسته؟ نمیخوام ناراحتش کنی
سهون عصبی سیگاری روشن کرد و اینبار به وضوح عصبانیتش رو نشون داد:
- لوهان دوست پسر منه بکهیون و خودم خوب میدونم چه چیزایی ناراحتش میکنه
پوزخندی زد و خیره به چشمای بکهیون که کمی از لحن سهون عصبی به نظر میرسیدن ادامه داد:
- درست مثل تو...که خوب میدونی از چی متنفره
بکهیون کمی مکث کرد،سهون سعی میکرد بهش هشدار بده؟ چطور جرات میکرد اینطور عجیب بهش خیره بشه؟
+ اینم میدونم که تو چقدر از اینکه ناراحتم کنی متنفری سهون
پوزخندی زد و با دیدن چشمای سهون که بلافاصله بعد از جمله‌ش غمگین شدن بی ربط گفت:
+ بگو چند نفر دیگه هم بیان بار...نوشیدنیا زیادن
...
با اینکه توی ماشین ساکت بودن زمان چک کردن نوشیدنیا سهون به غر زدنای بی وقفه‌ی بکهیون و چهره‌ی درمونده‌ی صاحب بار میخدید،وسواس بکهیون برای تمام تدارکات تولد لوهان دوست داشتنی و گاهی کیوت بود و سهون از اینکه چند روز بی وقفه شاهد بکهیونی باشه که درست مثل دوران دبیرستان پر سر و صدا و لجباز شده لذت میبرد!
بالاخره بعد از یکساعت بکهیون راضی لبخند زد و به محافظای سهون اشاره کرد.
+ ببرینشون خونه‌م
با اشاره‌ی سهون دستورش اجرا شد و بکهیون غر زد:
+ وقتی بهشون چیزی میگم تا سر کوفتیتو تکون ندی انجامش نمیدن!
سهون لبخندی زد و بکهیون اجازه نداد جوابی بده و کارتش رو سمت سهون گرفت.
+ با این پرداخت کن...میرم دستشویی
...
به سرعت وارد یکی از اتاقکا شد و روی زمین زانو زد،چندبار اوق زد اما چیزی برای بالا آومدن وجود نداشت،نمیدونست به خاطر قرصای خوابشه یا مشروب و سیگاری که هر روز صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن مصرف میکنه اما چند روزی بود که معده درد اعصابش رو بهم ریخته بود،فحشی زیر لب داد و از اتاقک خارج شد،سمت روشویی رفت و درحالیکه نفس عمیقی میکشید آب رو باز کرد،با حس خنکی آب کمی خم شد و دستای خیسش رو روی صورتش کشید،حالت تهوعش به همون سرعتی که شروع شده بود تموم شد و بکهیون درحالیکه به صورت رنگ پریده‌ش توی آینه خیره میشد زمزمه کرد:
+ به خودت بیا...باید مشروب خوردنو تموم کنی بکهیون
کمی صبر کرد و بلافاصله بعد از بستن آب صدای ضعیفی توجهش رو جلب کرد،از سرویس خارج شد و به راهروی طولانی که دوطرفش پر از درهای قرمز رنگ بود خیره شد،میدونست این اتاق‌ها برای چه چیزی استفاده میشن با اینحال صدای مشاجره باعث شد پاهاش ناخواسته سمت منبع صدا به حرکت در بیان،خیلی طول نکشید به در نیمه باز یکی از اتاق‌ها برسه و شوکه به جلوش خیره بشه،پسری دبیرستانی درحالیکه کیفش رو جلوی خودش گرفته بود گوشه‌ی دیوار توی خودش جمع شده بود و مردی که جلوش ایستاده بود فریاد میزد،نگاهش به دستای پسر افتاد،داشت میلرزید،درحالیکه سرش رو پایین انداخته بود گریه میکرد و بکهیون بالا رفتن ضربان قلبش رو حس میکرد.
تصویر پسر زیادی آشنا و حسی که داشت به وضوح برای بکهیون قابل لمس بود.
+ قرارمون این نبود بچه...فکر میکنی من از بچه بازیات خوشم میاد؟ وقتمو تلف نکن
با فریاد مرد جمله‌ی آشنایی توی گوشاش زنگ زد و بکهیون بالا اومدن محتویات معده‌ش رو حس میکرد،عرق سرد روی بدنش نشست و قفسه‌ی سینه‌ش به سرعت شروع به بالا و پایین رفتن کرد،ذهنش شروع به یادآوری چیزایی کرد که همیشه انکار کرده بود و درست انگار به اون لحظات برگشته باشه،وحشت و نفرت بدنش رو به لرز انداختن.
مرد به کیف پسر چنگ زد و بکهیون درحالیکه میلرزید و مردمکای لرزونش گرم میشدن به سختی سعی میکرد پاهاش رو تکون بده و دور بشه.
سیلی محکمی به صورت پسر خورد و بالاخره صدای گریه‌ش بلند شد،مرد با خشونت به لباسش چنگ زد و بدن منقبض شده‌ی پسر رو روی تخت کوبید.
تصویر،تصویر اون دو بود اما صداهایی که توی مغز بکهیون میپیچید صدای خودش بود.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now