•ᝰPART 51☕️

3K 749 511
                                    

موسیقی این قسمت:
Jamie Miller_Wishes
...

- ب...بک...هیون...
دقیقا زمانی که دستگیره‌ی در رو لمس کرد، زمزمه‌ی ضعیفی باعث توقفش شد اما بکهیون جرات برگشتن سمت صدا رو نداشت...چانیول متوجه تمام صحبت‌هاش شده بود و حالا داشت بعنوان اولین کلمه‌ی بعد از به هوش اومدنش به سختی اسمش رو زمزمه میکرد اما بکهیون نمیتونست به عقب برگرده چون میدونست اگه برمیگشت دیگه هیچوقت نمیتونست دل بِکَنه و دوباره همه چیز بهم میریخت...پس دستگیره رو چرخوند و از اتاق خارج شد و حالا پشت در ایستاده بود، دستش رو جلوی دهنش گذاشته بود تا صدای گریه‌ش به گوش چانیول نرسه!
باز هم از چانیول گذشته بود و فقط میتونست بابت این که زنده بود و نفس میکشید شگرگذار باشه وگرنه بین اونها همه چیز مثل سابق بود و بکهیون نمیتونست منتظر چانیولی بمونه که مشخص نبود قرار بود با همسر و فرزندش چیکار بکنه!
اون نمیتونست دوباره و دوباره منتظر بمونه و درنهایت چانیول با انتخاب دوباره‌ی نارا اون رو به شکل تحقیرآمیزی کنار بذاره!
بکهیون نمیتونست اجازه بده چانیول بیشتر از این خوردش کنه و به شکستنش ادامه بده پس قبل از این که دوباره آسیب ببینه خودش رو عقب میکشید و اهمیتی نداشت که قرار بود چقدر درد بکشه، اون تحمل میکرد...به خاطر غرور و قلبش تحمل میکرد!
...
با ورود ووشیک به سرویس بهداشتی از خلسه‌ی افکارش دراومد و نگاهی به تصویر خودش توی آینه انداخت، موهای خیسش نامنظم پیشونیش رو پوشونده بودن، چشم‌هاش بی‌رمق‌تر از همیشه به نظر میرسیدن و لب‌های بی‌رنگش نشون میدادن پسر توی آینه خسته و شکننده‌ست!
+ چیکار میکنی بکهیون؟ دقیقا بیست دقیقه‌ منتظرت موندم تا بیرون بیای!
ووشیک به آرومی گفت و نگاهش رو به تصویر بکهیون توی آینه داد، بکهیون دانشجوی تازه وارد دانشگاهشون بود که حالا چهار ماهی میشد که توی یکی از اتاق‌های هتلشون زندگی میکرد، آخرین اتاقِ آخرین طبقه‌ی معروف‌ و بزرگ‌ترین هتلِ این شهر ساحلی متعلق به پارک بکهیون بود، پسر عجیبی که گاهی برای ساعت‌های طولانی در سکوت پشت پنجره می‌ایستاد، سیگار میکشید و به چراغ‌های شهر نگاه میکرد و ووشیک تا الان نتونسته بود به این پسر مرموز با نگاه خالی و چهره‌ی سرد نزدیک بشه اما با اینحال پسر اصلا بهش احساس بدی نمیداد و از جایی که میدونست بکهیون هیچکسی رو توی این شهر نداره دوست داشت تا جایی که امکانش بود کنارش باشه و بهش نزدیک بشه!

- تاحالا شده تصویر توی آینه بهت دروغ بگه؟
بهت بگه "من خوبم" ، "چیزی نیست" ، "همه چیز درست میشه" و تو بهش لبخند بزنی و براش اشک بریزی؟ چون میدونی اون به جای تموم آدمایی که میتونستن کنارت باشن اما نخواستن همه‌ی اون حرفارو بهت زده تا سرپا و زنده نگهت داره...زندگی اهمیتی به دردهات نمیده، آدما میتونن بی‌نهایت بیرحم باشن و به قلبت فکر نکنن و ترکیب این دو بهت این اطمینان رو میده که برای زنده موندن فقط میتونی به انعکاس تصویر خودت توی آینه اعتماد کنی!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora