+ دوست نداشت تورو توی زندان ببینه،ازم خواست برات جشن بگیرم
- آ...آقای پارک؟
زیای با دیدن واکنش بکهیون لبخندی زد و جواب داد:
+ درسته...پدربزرگت
- اما...اما چطور؟
+ اون به خوبی ازت مراقبت میکنه بکهیون
جرعهای از شراب قرمز خورد و سعی کرد لحنش لرزش بدن پسر کوچیکتر رو کمتر کنه.
+ وقتی فقط 12 سالم بود تحت سرپرستیش قرار گرفتم و اگه بخاطر پدربزرگت نبود من هیچوقت نمیتونستم به شغل مورد علاقهم برسم و آیندهای داشته باشم پس تصمیم گرفتم برای تشکر تنها نوهش رو نجات بدم
لبخند زیای و لحن صمیمانهش تاثیری توی حالش نداشت،باورش نمیشد تمام این مدت پدربزرگش از محل زندگی و کارش مطلع بوده و حالا سوال اینجا بود،چرا پدربزرگش هیچوقت برای دیدنش نیومده بود یا حتی محل زندگیش رو به چانیول نگفته بود؟
یعنی ممکن بود ددیش از محل زندگیش باخبر بوده و دنبالش نیومده باشه؟
صادقانه حتی اگه چانیول پیداش میکرد هیچوقت قرار نبود بهش برگرده و دوباره حماقت کنه اما دلش...دلش میخواست فقط یکبار دیگه ددیش رو ببینه و یک آغوش خداحافظی داشته باشن تا بتونه باقی عمرش رو با گرماش بدون ددیش لبخند بزنه!
- پدربزرگم...حالش...حالش خوبه؟
+ اون خوبه بکهیون و تنها نگرانیش دربارهی توئه!
...
+ پارک چانیول؟
وقتی صدای مرد میانسال توی گوشاش پیچید بزاقش رو قورت و جواب داد:
- خودمم
+ گفته بودی فقط وقتی پیداش کردم باهات تماس بگیرم و حالا پارک بکهیون فقط چند متر باهام فاصله داره،پشت میز رستوران نشسته و به مرد جلوش لبخند میزنه!
با اتمام جملهی مرد ابروهاش رو توی هم کشید و با لحن خشکی پرسید:
- مرد؟
+ من از اینکه میتونه چه کسی باشه اطلاعی ندارم،آدرس محل زندگیشو تا شب برات میفرستم و پولمو میگیرم
مرد بدون حرف دیگهای تماس رو قطع کرد و چانیول شوکه به چهرهی آنجلا خیره شد...فکرش رو هم نمیکرد وقتی به این مرد ماموریت داده بود تا بکهیون رو پیدا کنه بتونه موفق بشه و حالا انجامش داده بود و چانیول حس خلا میکرد،هزاران احتمال توی ذهنش میچرخیدن و گیجش میکردن،حالا باید چیکار میکرد؟- این آخرین دیدارمونه آنجلا...خوشحالم که داستانو تموم کردی اما دوست دارم وقتی داستانم تموم شد برات تعریفش کنم،منتظرم میمونی مگه نه؟
بلند شد،چمدونش رو دنبال خودش کشید و از کافه خارج شد،آنجلا هنوز پشت میز نشسته بود و به مردی که حالا شونههاش افتاده تر از قبل شده بودن نگاه میکرد...عشق واقعا عجیب بود،اون برق نگاه مرد جوان رو دیده بود اما اون برق به سرعت از بین رفت و نگاه تاریکش رو غمگین تر کرد...مرد جوان امروز از همهی روزا تنهاتر بنظر میرسید.
...
همراه وکیل وانگ از رستوران خارج شد و برخلاف خواستهش همراه وکیل وانگ سمت ماشینش قدم برداشت و وقتی دستش دستگیره رو لمس کرد،اول نگاهی به دستگیره و بعد نگاهی به وکیل وانگ انداخت...اون روز تابستونی رو خوب به یاد داشت،لحظاتی که حتی برای باز کردن دستگیره استرس داشت هیچوقت فکرش رو نمیکرد همچین سرنوشتی منتظرش باشه و معصومانه بابت ترسش خودش رو سرزنش کرده بود.
در رو باز کرد و کنار وکیل وانگ جا گرفت،عطر تلخ وکیل وانگ زیر بینیش پیچید و بکهیون قرار نبود مثل پسر بچهی زندانی مخفیانه از عطر جدید لذت ببره و دیگه وکیل پارکی نبود تا بهش بگه ماشین قراره تکون بخوره و نباید بترسه!
+ اوضاع دانشگاه خوب پیش میره؟
- انصراف دادم و حالا دنبال کارم
بی توجه به اخمای توی هم رفتهی وکیل وانگ گفت و سعی کرد لبخند بزنه گرچه فکر نمیکرد تلاشش جواب داده باشه!
+ پس باید یه جایی ببرمت
با اتمام جملهی وکیل وانگ تا زمانی که جلوی فروشگاه بزرگی ماشینش رو متوقف کنه بیست دقیقه گذشته بود و حالا بکهیون کنار وکیلش ایستاده بود و داشت از مردی که توی فروشگاه قبولش کرده بود تشکر میکرد،به لطف وکیل وانگ حالا میتونست دو شیفت کار کنه!
- ممنونم وکیل وانگ
لحن قدردان بکهیون باعث میشد لبخند بزنه،این پسر نوزده ساله با موهای مشکی و مردمکای لرزون چی داشت باعث میشد دلش بخواد بیشتر اون رو بشناسه؟
+ خونهم نزدیک فروشگاهه و وقتی گفتی دنبال کاری یاد این آگهی افتاد
همونطور که با انگشت آگهی پشت شیشه رو نشون میداد گفت و بدون اهمیت به نگاه گیج بکهیون دستش رو داخل موهاش برد و موهای لخت بکهیون رو بهم ریخت.
بکهیون حس بدی به این لمس ناگهانی داشت،این حقیقت که تجربهی زندگیش با پارک چانیول پر از درد و زخم بود حالا مغزش با هر چیز کوچیکی بهش هشدار میداد و بکهیون نمیخواست قبول کنه اما حالا واقعا نمیتونست به هر لبخندی اعتماد کنه.
ددیش راست گفته بود که پشت لبخندهای گرم قلبهای سردی میتپه و بکهیون نمیدونست لبخند وکیل وانگ چقدر واقعیه و از آسیب دیدن میترسید!
...
صبح شده بود،نور گرم اواخر زمستون به صورتش میتابید و باعث میشد بخواد پلکاش رو باز کنه.
با کلافگی بلند شد و بعد از شستن صورتش کمر روبدوشامبر ساتنش رو بست و از پلههای عمارت خالیش پایین رفت.
+ قربان صبحانتون آمادهست
با جملهی خدمتکارش کلافه نگاهی بهش انداخت و با تحکم گفت:
- چندبار باید بگم اول قهوه و سیگار؟
+ آخه قربان...
- جرات نکن باهام مخالفت کنی،اون پسره کجاست؟ فرار کرده؟
+ نه قربان توی باغه
با کنجکاوی سمت پنجرهی بزرگ رفت،نگاهی به باغ بزرگ که حالا درختهاش شکوفه زده بودن انداخت و با دیدن پسر ریز جثهای که مشغول رسیدگی به باغ بود اخم کرد.
- بهش بگو داخل بیاد
دستور داد و سمت صندلی سلطنتی کنار شومینه رفت،بی توجه به قهوه اول سیگار گرون قیمتش رو روشن کرد و با لذت کام عمیقی گرفت.
+ قربان با من کاری داشتید؟
سهون دود ریههاش رو بیرون داد و به چشمای شفاف پسر خیره شد.
- خوب بنظر میرسی حالا میتونی بری
+ قربان...میشه نرم؟ اونا دنبالمن،هیچکسو ندارم و اونا منو میکشن
کام دیگهای گرفت و به چهرهی دردمند پسر خیره شد،گوشهی لبش پاره شده بود و کبودی زیر چشمش صورت لاغرش رو ترحم انگیز نشون میداد.
+ قربان من میتونم هرکاری بکنم حتی آشپزی هم بلدم،التماستون میکنم بذارید اینجا بمونم
سهون بی توجه به لحن ملتمس پسر دو انگشتش رو تکون داد و اینطور از پسر خواست دور بشه،اینبار جرعهای از قهوهش نوشید و شمارهی سوجین رو گرفت.
- همه چیز دربارهی یون جونگهان رو باید بدونم
بدون حرف اضافهای تماس رو قطع کرد،نمیتونست از همین ابتدای کارش ریسک کنه،ممکن بود جونگهان فقط یه جاسوس از طرف رقیبهاش بوده باشه گرچه چشماش چیز دیگهای میگفتن!
...
شب گذشته بدون خونه رفتن به محل کارش اومده بود تا به پروندههای عقب افتادهش رسیدگی کنه و حالا که ساعت عدد هشت رو نشون میداد درحال نوشیدن قهوهی منشیش بود و به عکس دونفرهشون روی میز چشم دوخته بود.
قفل گوشیش رو باز کرد و بار دیگه به پیام مرد نگاه کرد،باور اینکه حالا میدونست بکهیون کجاست سخت بود...کوچولوی لعنتیش چجوری تنهایی زندگی میکرد و میجنگید؟
پسر مو مشکیش هنوز هم عاشق این بود که وکیل بشه؟
اگه باز ددیش رو میدید چه واکنشی نشون میداد؟
باید چیکار میکرد؟ از اینکه باز هم به بکهیون آسیب بزنه میترسید اما دلتنگیش قوی تر از افکارش بود،چطور باید حسرت داشتنش رو پس میزد؟
- زمانی که با کلماتم به قلب کوچیک زخم میدادم فقط تماشام کردی،زمانی که بدن ظریفت زیرم میلرزید فقط ازم خواهش کردی و زمانی که داشتم دستاتو رها میکردم گفتی عاشقمی...کاش فقط بلد بودم چطور تورو کنار خودم نگه دارم بدون اینکه از آیندهی نامعلوممون بترسم
خطاب به عکس بکهیون گفت و انگشت رو روی چهرهی بکهیون کشید.
- امیدوار بودم با تموم شدن این فصل سرد فراموشت کنم و حالا این فصل سرد و خاکستری هم تموم شده و تو کمرنگ نشدی،میتونی بهم بگی تو هم احساساتت تغییری نکرده؟
نفس عمیقی کشید و چنگی به موهاش زد.
- بهم بگو راه درست کدومه...میتونی بازم مثل وقتایی که دوستم داشتی بهم لبخند بزنی؟ میتونی مثل زمانایی که دلتنگم میشدی بغلم کنی؟ میشه اینبار نذاری برم؟
...
بعد از نوزده ساعت کار حالا با خستگی پشت میز شام کنار خانوادهش نشسته بود و به صحبتهای پدرش راجب سهام شرکت توجهی نداشت،نارا مثل غریبهها باهاش رفتار میکرد و به آرومی غذاش رو میخورد،مادرش ساکت تر از قبل بنظر میرسید و مینیانگ سعی داشت با شوخیهاش حالش رو بهتر کنه،این زندگی خاکستری حالش رو بهم میزد!
- حالا که از سفر برگشتی نارا میتونه به خونهتون برگرده و به نفعته مراقب دخترم باشی چانیول
آقای پارک با لبخند رو به چانیول گفت و چانیول با دیدن لبخند نارا به پدرش سرش رو تکون داد.
+ حتما پدر
توی طول مسیر هیچ مکالمهای نبود،موسیقی کلاسیک درحال پخش بود و باد اواخر زمستون با موهای بلند نارا بازی میکرد،از برگشت همسرش هیچ هیجانی نداشت و بی توجهیش نشون میداد اون هم اهمیتی بهش نمیده،به وضعیتش پوزخند زد،مرد بیرحم کنارش حتی حاضر نبود حال بچهش رو ازش بپرسه!
+ فردا ساعت چهار نوبت سونوگرافی دارم،تو هم باید باشی
- باشه
همین...طبق معمول مکالمهشون با کلمات سرد چانیول تموم میشد!
بغضش رو پس زد و نگاهش رو به بیرون داد،اشکالی نداشت اگه الان اشکش درمیاومد چون فقط چند ماه صبر کافی بود تا بچهش بدنیا بیاد و برای همیشه از زندگی مرد کنارش بره!
...
عقربههای ساعت رولکسش عدد نه رو نشون میدادن که ماشینش رو پارک و قبل از اینکه بخواد خارج بشه سیگاری روشن کرد.
پروندهی کنارش رو برداشت و همونطور که خاکستر سیگارش رو از پنجره روی زمین میریخت شروع به دوباره خوندنش کرد.
پرونده دربارهی قتل پسر دبیرستانی یکی از سیاست مدارهای مهم دولت بود که بخاطر یه قلدری احمقانه پسر همکلاسیش رو با هل دادن و برخوردش به زمین به کما فرستاده و اون پسر برخلاف احتمالات پزشکی به هوش اومده بود...هیچکس قرار نبود بفهمه چرا اون پسر اسم همکلاسیش رو زمزمه میکنه چون پزشکی که چانیول باهاش هماهنگ کرده بود با تزریق اشتباه یک دارو فقط بعد از چند ساعت زندگی دوباره کشته بود!
مادر پسر نالههای تنها بچهش رو شنیده و از همکلاسیش شکایت کرده بود ولی اون زن نمیدونست سیاست چقدر میتونست خطرناک باشه و چانیول کسی بود که این سیاست رو رهبری میکرد!
- زن بیچاره
پوزخندی زد و سیگارش رو روی زمین انداخت،کیفش رو برداشت و از ماشین پیاده شد و سیگارش رو زیر پاش له کرد.
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...