•ᝰPART 52☕️

3K 714 344
                                    

موسیقی این قسمت:
Epikhigh _ Gray So Gray
ترجمه‌ی آهنگ این قسمت رو هم در انتها میذارم حتما بخونین که خود خود لیتله و میتونم بعنوان آهنگ مخصوص لیتل انتخابش کنم...

...

"تولدت مبارک بکهیون"
از بین صدای بلند موسیقی، آدم‌های اطرافش و صداهای کر کننده‌ی توی سرش فقط متوجه جمله‌ی ووشیک شده بود، ووشیکی که طبق عادت هر سال داخل کافه‌ی هتلش براش جشن تولد گرفته بود و با این که میدونست بکهیون هیچ دوستی نداره اما همکارهای دفتر حقوقیشون رو دعوت کرده بود تا توی تولدش احساس تنهایی نکنه، اون همیشه همین‌قدر به احساسات بکهیون توجه میکرد و باعث میشد بکهیون با خودش فکر کنه شاید توی زندگیش اونقدرها هم بدشانس نبوده!
اما ووشیک نمیدونست هیچکدوم از کارهایی که امروز براش انجام داده بود، قرار نبود از احساسات بدش کم کنن و تلخی تنهاییش رو از بین ببرن چون حالا دلیل تمام حس‌های بعدش بعد از هفت سال رو به روش قرار داشت، چند میز اون‌طرف‌تر توی قسمت کم نور کافه‌ی هتل، پشت میز کوچیکی نشسته بود و بکهیون از این فاصله هم میتونست برق چشم‌هاش رو ببینه!
بعد از برخوردی که داخل آسانسور داشتن با خودش فکر کرده و درنهایت به این نتیجه رسیده بود که شاید همه چیز اتفاقی بوده اما حالا که چانیول توی فاصله‌ی چند متریش قرار داشت نمیتونست اسمش رو "اتفاق" بذاره...یعنی چانیول برای دیدنش اومده بود؟
- آرزو کن بکهیون!
وقتی صدای ووشیک توی گوش‌هاش پیچید برای چند ثانیه چشم‌هاش رو بست و طولی نکشید تا دوباره بازشون کنه و دوباره به چانیولی که نگاهش رو ازش برنمیداشت، خیره بشه...آرزوی امسالش هم به چانیول مربوط بود، طی این سال‌ها آرزوهای زیادی وجود داشتن که هیچوقت به زبون آورده نشده بودن و بکهیون درست مثل یک عادت همیشه شب‌ها قبل از خواب مرورشون میکرد و این تلخ‌ترین عادت زندگیش بود!

"آرزو میکنم عاشقم باشه...حتی اگه هیچوقت به زبون نیاره، اگه چشم‌هاش هم دروغ بگن و حتی اگه برای همیشه همینطور غریبه بمونیم اما باز هم میخوام عاشقم باشه...نمیخوام فقط من باشم که این درد رو احساس میکنه، نمیخوام فراموش بشم...آرزو میکنم بیون بکهیون مثل گذشته نقش اول زندگی پارک چانیول باشه!"

کودکانه آرزو کرده بود و حالا لب‌هاش به خاطر کلمات احمقانه‌ی توی سرش کش اومده بودن و پوزخندی گوشه‌ی لب‌هاش شکل گرفته بود...حقیقت همین بود...بیون بکهیونِ همیشه منطقی وقتی پای پارک چانیول در میون بود به یه احمق احساساتی که توی گذشته‌ش زندگی میکرد، تبدیل میشد و شاید این بزرگ‌ترین نقطه ضعفش بود!
وقتی بکهیون شمع‌های روی کیکش رو فوت کرد و بالاخره نگاهش رو ازش گرفت لبخند تلخی گوشه‌ی لب‌هاش جا گرفت و درد بدی به خاطر ناراحتی توی قفسه‌ی سینه‌ش پیچید، همه چیز انقدر ناگهانی و دردناک پیش رفته بود که حتی خودش رو هم شوکه کرده بود، وقتی برای ملاقات با روانشناسش و انجام ماموریت کاریش به این شهر اومده بود فکرش رو هم نمیکرد اینطور با بکهیون رو به رو بشه، طی این سال‌ها عادت داشت بکهیون رو از دور تماشا کنه و تصورش رو هم نمیکرد اینبار برنامه‌هاش طوری پیش برن که مجبور بشه سر راه بکهیون قرار بگیره و از این بابت ناراحت بود چون قطعا باز هم با حضورش بکهیون رو اذیت میکرد اما صادقانه حتی حضورش توی این هتل و این کافه اون هم درست توی این زمان واقعا دست خودش نبود!
نگاهی به آدم‌های اطراف بکهیون انداخت و لبخندش از بین رفت، افراد کنارش کاملا بالغ به نظر میرسیدن و باعث میشدن تضاد دردناکی توی ذهنش شکل بگیره چون اون همین حالا هم به گذشته و اولین تولد بکهیون برگشته بود...تصویر تولد هفده سالگی بکهیون در کنار خودش و لوهان با تصویری که حالا جلوی چشم‌هاش قرار داشت انقدری متفاوت بودن که قلبش رو به درد میاوردن، اون پسر معصوم با نگاه ذوق زده و لبخندی بزرگ که با هیجان شمعش رو فوت کرده بود با مرد جوونی که بی‌حس به شمع‌های روی کیکش خیره شده بود انقدر باهم فرق داشتن که اگه چانیول خودش باعث این تغییر دردناک نبود باور نمیکرد که اونها یک نفر بوده باشن!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin