•ᝰPART 23☕️

4.7K 1K 136
                                    

پشت میز کوچیک کافه نشسته بود و به دونه‌های برفی که زمین رو سفید میکردن،نگاه میکرد که با صدای پسر پشت کانتر نگاهش رو برگردوند و به پسر خیره شد،این فصل سردِ برفی به لطف پسری که به تازگی وارد خونه و زندگیش شده بود حالا تبدیل به گرم ترین زمستون زندگیش شده بود.
- قهوه‌ت آماده‌ست کریس
قهوه‌ی کریس رو روی میز گذاشت و به سرعت ازش دور شد تا قبل از باز شدن کافه و اومدن مشتری‌ها کارای لازم رو انجام بده و کریس باز هم بهش خیره شد،فکرش رو هم نمیکرد یک روز پسر نوزده ساله‌ای که اولین بار خودش رو لوهان بیست ساله معرفی کرده بود باهاش همخونه بشه و کاری کنه تا از فضای تنهاییش فاصله بگیره.
سخت بود که از این فاصله چهره‌ی لوهان رو بررسی کنه اما موهای قهوه‌ایِ همرنگ چشماش که روی پیشونیش پراکنده شده بودن باعث لبخندش میشدن،این پسر معنای واقعی کلمه‌ی قدرت بود،بعد از گذشت روزهای سختش و از دست دادن برادرش حالا پف چشماش که نشون میدادن کل شب گریه کرده از زیباییش کم نمیکرد و کریس نمیتونست نسبت بهش بی اهمیت باشه و احساسات تازه‌ش رو نادیده بگیره چون اون احساسات زیادی شبیه زندگی بودن!
بعد از نوشیدن قهوه‌ش سمت پیشخوان قدم برداشت و چند ثانیه‌ی بعد بود که رو به روی لوهان ایستاده و به چشماش خیره شده بود.
- بابت قهوه ممنون آقای بیست ساله
کریس به آرومی گفت و لوهان به سردی جواب داد:
+ خواهش میکنم دادستان وو
چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا جفتشون به خنده بیوفتن و کریس همونطور که کارتش رو سمت لوهان میگرفت گفت:
- البته شکرش کم بود...رمز هم که بلدی
لوهان همونطور که شونه و لباش رو آویزون میکرد رمز رو زد و گفت:
+ بازم؟ باور کن من تمام تلاشمو کرده بودم
کریس همونطور که از دیدن چهره‌ی لوهان که شبیه بچه‌ها شده بود،لذت میبرد جواب داد:
- از دفعه‌ی قبل بهتر بود،ناامید نشو آقای بیست ساله
لوهان کارت رو سمت کریس گرفت و لبخندی زد و طولی نکشید تا کریس کافه رو ترک کنه و فقط عطر سردش توی کافه و جمله‌ای که بیان کرده بود توی قلبش،باقی بمونه،"مواظب خودت باش" تنها سه کلمه بود اما ارزشش از آغوش‌های دروغی که از سهون دریافت میکرد خیلی بیشتر بود و لوهان از کریس ممنون بود چون تا به حال چنین جمله‌ای رو از کسی نشنیده بود!
- تو هم همینطور
زیرلب زمزمه کرد و فقط گذشتن چند دقیقه کافی بود تا اینبار سهونی رو ببینه که وارد کافه میشه،باز هم قلب احمقش به تپش افتاده بود و لوهان نمیدونست چطور باید جلوش رو بگیره،چهره‌ی غمگین و چشمای خالیش درست مثل کت و اور کتی که پوشیده بود تاریک بنظر میرسیدن و لوهان با اینکه بارها برای این آدم تلاش کرده و به نتیجه نرسیده بود دوست داشت راهی پیدا کنه تا برق چشماش رو برگردونه اما از طرفی هم میدونست تنها یک نفر این توانایی رو داشت...غم انگیر بود که اون شخص دیگه حضور نداشت و بنظر میرسید هیچ راهی برای برگشت سهون به زندگی وجود نداره!
- هی
همونطور که ظرف بستنی شکلاتی رو روی میز میذاشت کنار سهون نشست و برای چند لحظه رد نگاهش رو دنبال کرد و به تصویر دو پسری که از موتور پیاده میشدن خیره شد،پسر کوچیکتر با اخم کلاه کاسکتش رو درآورد و سمت پسر قدبلندتر گرفت و طولی نکشید تا با قدمای بلند و محکم از پسر بلندتر فاصله بگیره.
+ اینکه همه چیز منو یادش میندازه ناراحت کننده‌ست
سهون همونطور که لبخند میزد گفت و اینبار نگاهش رو سمت لوهان برگردوند و گفت:
+ میتونستی توی تابستون بستنی‌هارو جبران کنی،میخوای مریض بشم؟
لوهان بی توجه به سوال سهون بسته‌ای رو که آماده کرده بود جلو کشید و گفت:
- تو میدونی کجاست درسته؟ این بسته رو بهش بده
به آرومی گفت و لبخند کمرنگ سهون از بین رفت،نزدیکای صبح که لوهان بهش زنگ زده و گفته بود باید همدیگه رو ببینن باید میفهمید قراره چه چیزی ازش بخواد و حالا که خواسته‌ش رو بیان کرده بود دودل شده بود که خودش باید بسته رو به بکهیون بده یا به افرادش بسپاره.
- بستنیت آب شد
لوهان به آرومی گفت و سهون کمی از بستنی شکلاتی رو توی دهنش گذاشت و طولی نکشید تا با آب شدن بستنی توی دهنش بغض کنه.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now