•ᝰPART 20☕️

11.4K 1.5K 1K
                                    

دونه‌های برف به آرومی روی پالتوی مشکیش مینشستن و بکهیون بیشتر از هر زمان دیگه‌ای احساس پوچی میکرد،داشت گذشته‌ش رو همراه مردی که عاشقانه میپرستید توی طبقه‌ی آخر اون برج جا میذاشت و برای همیشه سمت آینده‌ی نامعلومش میرفت.
پشت سر گذاشتنِ گذشته و آدمایی که یک روز زندگیت بودن اصلا آسون نیست اما زندگی همینه،گاهی باید همه چیز رو رها کرد تا روحت رو حفظ کنی وگرنه مجبوری اجازه بدی اون هم مثل قلبت به اعماق سقوط کنه و اون وقته که تاریکی تسخیرت میکنه و هرچقدر دست و پا بزنی کسی نمیتونه نجاتت بده.
بکهیون امروز میرفت تا روحش رو حفظ کنه،خاطراتش از بین نمیرفتن اما آرزو میکرد با دور شدن از این خونه و شهر،کمرنگ بشن،تیکه‌های شکسته‌ی قلبش رو توی اون خونه رها میکرد و مثل دونه‌های برف ناپدید میشد.
ظالمانه بود اما میدونست گرمای دستایی که دیشب دور بدنش حلقه شده بودن به سرعت سرد میشد،صدای نفس‌هایی که زیر گوشش حس کرده بود،از یاد میبرد و چهره‌ی اولین عشقش تا همیشه پشت پلک‌هاش باقی میموند.
با رسیدن به ماشین مشکی ایستاد و به سرعت مردی که از ماشین پیاده میشد سمتش اومد،در رو براش باز کرد و چمدونش رو ازش گرفت،بکهیون دوباره به عقب برگشت و نگاهی به ساختمون انداخت و سعی کرد پنجره‌ای که همیشه سرش رو بهش تکیه میداد و شهر رو تماشا میکرد،پیدا کنه و درنهایت با پیدا کردنش لبخند کمرنگی روی لباش نشست و نفس عمیقش توی سرمای هوا بخار شد.

"به خونه‌ی جدیدت خوش اومدی بیون بکهیون"

هنوز هم اون لحن و اون احساسات پیچیده رو خوب به یاد داشت اما فایده‌ش چی بود؟ بکهیون میرفت و چانیول حتی نمیفهمید!
+ بک
با صدای سهون برگشت و به دستش که به سمتش دراز شده بود خیره شد،دستش رو توی دست سهون گذاشت و سوار شد،بی حس به نگاه خوشحال سهون چشم دوخت و طولی نکشید تا سرش رو برگردونه و نگاهش رو ازش بگیره،هیچ چیز نمیتونست این حس خلا رو از وجودش پاک کنه حتی صحبت‌های سهون از آینده‌شون!
با حرکت کردن ماشین،شیشه رو پایین داد و همونطور که اجازه میداد باد سرد همراه دونه‌های برف به صورتش بخوره،برای آخرین بار نگاهش رو به ساختمون داد و زیر لب زمزمه کرد:
"خداحافظ ددی"

"ددی...توی خونه‌ی جدیدی که ازش حرف میزدی زمان‌های خوب و بد زیادی داشتم،شبای زیادی که بخاطر دلتنگی تا صبح بهت میچسبیدم،شبایی که نفسای گرمت با صدام که اسمت رو فریاد میزدم،هماهنگ میشد و روزهایی که لبخند زدن بهت سخت ترین کار دنیا میشد،شب و روزایی که بدون تو توی اون خونه میمردم و بعدش طوری رفتار میکردم که انگار باهاش کنار اومدم...همه‌شون گذشتن و حالا من اینجام...خونه‌م رو ترک کردم و میذارم همه چیز از بین بره...تو منو از دست دادی و من قلب و زندگیم رو...ناعادلانه بود اما ازش پشیمون نیستم...طعم داشتنت بهترین چیزی بود که توی زندگیم چشیدم و نگاه‌های شیفته‌ت که روم مینشستن "باارزش" بودن رو بهم یاد میدادن...من کنارت بزرگ شدم انقدر بزرگ که یادت رفت هنوزم همون بکهیونی هستم که با بی توجهیت بغض میکرد و حالا امیدوارم که بکهیونی رو همیشه توی ذهنت نگه داری حتی اگه به تاریک ترین نقطه‌ی گذشته‌ت تبدیل بشه"
...
با عجله از خونه بیرون رفت و سمت آسانسور دوئید،تا زمانی که پیاده بشه آرزو میکرد دیر نرسه اما وقتی از ساختمون خارج شد و دونه‌های برف با بیرحمی به صورتش برخورد کردن و سکوت اطراف توی گوشاش سوت کشید فهمید که باز هم مثل همیشه دیر کرده.
لباس نازک سفید رنگش برای هوای برفی مناسب نبود اما چانیول اهمیتی نمیداد،هیچ چیز مهمتر از برگردوندن بکهیون نبود اما خبر نداشت درست زمانی که از ساختمون خارج میشد،ماشین حرکت کرده بود و بکهیون برای همیشه ترکش کرده بود
- بکهیون...لطفا...
همونطور که نفس نفس میزد زمزمه کرد اما بکهیون هیچ جا نبود و این حقیقت بیش از حد تحملش دردناک بود!
بعد از گذشت چند دقیقه بالاخره تکون خورد و با شونه‌های افتاده قدم برداشت و طولی نکشید درحالیکه بغضش رو پس میزد رمز رو بزنه و وارد خونه‌ای بشه که بکهیون بیرحمانه براش باقی گذاشته بود.
با قدمای نامنظم سمت اتاق رفت،به جوراب‌های قرمز با طرح‌های کریسمسی رسید و روی زمین نشست،با دستای لرزون نامه و عکسی که بیرون آورده بود برداشت و اول نگاهی به عکس سونوگرافی انداخت،نارا باردار بود و احتمالا بکهیون تنها کسی بود که این رو میدونست،قلب کوچیکش چطور این راز رو تحمل کرده بود؟
بغضش رو قورت داد و عکس رو روی زمین گذاشت،نامه رو باز کرد و طولی نکشید تا با دیدن دوباره‌ی جمله‌ی اول اشکاش جاری بشن.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Onde histórias criam vida. Descubra agora