•ᝰPART 12☕️

7.7K 1.4K 408
                                    

با صدای پیام گوشیش لای پلکاش رو باز کرد و به محض فهمیدن اینکه الان کجاست به سرعت بلند شد و روی تخت نشست و به درد خفیف دنده‌هاش اهمیتی نداد،ساعت گوشیش که عدد ده رو نشون میداد باعث شد با حرص چشماش رو ببنده.
- خجالت آوره که تا الان خوابیدی
بلند شد و توی سرویس اتاق صورتش رو شست،وقتی از اتاق بیرون میرفت انتظار داشت کریس روی کاناپه یا پشت میز آشپزخونه نشسته باشه اما سکوت خونه بهش میفهموند کسی جز خودش توی خونه حضور نداره.
به آرومی سمت آشپزخونه قدم برداشت و با دیدن میز که روش شکلات،تست و مربا چیده شده بود و بعد برگه‌ی زرد رنگی،نزدیک رفت و اول برگه رو برداشت.
"من باید برای دادگاه برم،صبحانتو کامل بخور آقای بیست ساله"
با دیدن شکلک چشمک آخر جمله نتونست جلوی خنده‌ش رو بگیره،حقیقتا به کریس نمیومد از این کارهاهم بلد باشه!
بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن میز قصد داشت خونه رو ترک کنه اما با نگاهی به خونه و دیدن وضعیت داغونش تصمیم گرفت حداقل بعنوان تشکر هم که شده خونه رو مرتب کنه،لباسای کثیف رو جمع کرد،پرونده‌هارو براساس ترتیبی که یاد گرفته بود چید و فکر نمیکرد جمع کردن سی و سه ماگ از نقاط مختلف خونه انقدر سخت باشه!
تعدادی روی میز بودن،تعدادی کنار تلویزیون و دوتایی رو هم زیر کاناپه پیدا کرد!
- سی و یک،سی و دو،سی و سه...لعنتی پس دوتاش کجاست؟
به موهاش چنگ زد و با نگرانی فریاد زد و بعد از به یاد آوردن جمله‌ی کریس نفس راحتی کشید.
"دوتاش توی اتاقمه"
...
ساعت عدد یک رو نشون میداد که رمز در زده شد و لوهان با عجله گاز رو خاموش کرد و از آشپزخونه خارج شد.
- اوه خدای من...فکر کردم خونه رو اشتباه اومدم
کریس همونطور که کیفش رو روی کاناپه میذاشت با جدیت گفت و با دیدن لوهان به خنده افتاد.
- نمیدونستم آشپزی بلدی آقای بیست ساله،خیلی وقت بود که توی خونه‌م بوی غذا نپیچیده بود
+ میتونی بعنوان تشکر درنظرش بگیری
لوهان با لبخند رضایتمندی گفت و کریس همونطور که سمت سرویس بهداشتی میرفت جواب داد:
- اول باید بچشمش،اگه به اندازه‌ی غذاهای مامانم خوشمزه بود تشکرتو میپذیرم
+ یااااا
...
رو به روی هم پشت میز آشپزخونه نشسته بودن،لوهان منتظر به عکس العمل کریسی که داشت غذاش رو تموم میکرد خیره شده بود.
+ تموم شد و تو هنوز نفهمیدی مثل غذاهای مامانته یا نه؟
لوهان کلافه پرسید و کریس بعد از خوردن آخرین تکه‌ی گوشت جواب داد:
- خیلی خوشمزه تر از خورشتای کیمچی مامانم بود،حالا تو از من جلوتری،میتونم برای تشکر ازت بخوام که اینجا بمونی؟
با اتمام جمله‌ی کریس به خنده افتاد اما لحن جدی کریس باعث شد با تعجب بهش خیره بشه.
- من تنها زندگی میکنم،این خونه بیشتر اوقات خالیه و اتاق به اندازه‌ی کافی هست،تو هم جایی رو نداری،این لطف یا ترحم نیست لوهان!
لوهان از اینهمه توجه کریس شوکه شده بود اما نمیتونست بپذیره،چطور باید براش جبران میکرد؟
+ من...من ازت ممنونم ولی میخوام توی خوابگاه بمونم
- اما...
+ انقدراهم بد نیست،تازه به دانشگاهم نزدیکه
...
رمز رو زد و وارد شد،بلافاصله بعد از ورودش طبق معمول نارا با لبخند جلوش قرار و کتش رو ازش گرفت،چشماش برق میزدن و لباش تکون میخوردن اما چانیول چیزی نمیشنید،حجوم افکارش هر لحظه بیشتر میشدن و نارایی که میخواست لباش رو ببوسه و بغلش کنه حالش رو بدتر میکرد.
لبخند بیجونی زد و همونطور که درخواست نارا برای بوسیدنش رو بی جواب میذاشت سمت اتاق کارش راه افتاد و گفت:
- امروز باید به پرونده های زیادی رسیدگی کنم
وارد اتاق شد و در رو بست،برای چند لحظه سرش رو به در تکیه داد و چشماش رو بست.
- متاسفم نارا...حداقل امروز نمیخوام به آغوش بیبی‌م خیانت کنم
...
روی کاناپه‌ش نشسته بود و تان روی پاهاش خواب بود،انگشتاش به آرومی نوازشش میکردن و هرازگاهی نگاه نگرانش روش مینشست،خاطرات همراه افکار جدیدی که بهش میگفتن زندگی برای پارک بکهیون هم بی فایده‌ست،روحش رو میخوردن و بکهیون هم قرار نبود جلوشون رو بگیره.
زمانی که تان رو از ددیش کادو گرفته بود خوب به یاد داشت،اونموقع اگه بهش میگفتن بعدها تنها کسی که توی زندگیش براش باقی میمونه تانه انقدر میخندید که اشکش دربیاد اما حالا توی خونه‌ی خالیش نشسته بود،ددیش کنار همسرش خوشحال بود،برادرش ازش متنفر بود و مشخص نبود کجاست،سهون رو از دست داده و تنها تان روی پاهاش بود و میذاشت بکهیون فکر کنه هنوز یک دلیل برای ادامه‌ی زندگیش داره.
اما مگه زندگی همین نبود؟ همه با گفتن کلماتی که حتی اعتقادی بهشون نداشتن و یه لبخند امیدبخش تنهات میذاشتن!
تنها صدای حرکت عقربه‌های ساعت بود که سکوت خونه رو میشکست و بکهیون نمیدونست چند ساعته که روی کاناپه نشسته و به یک نقطه خیره شده بود،خستگی،بیخوابی و سردرد داشت حالش رو بهم میزد و خاطراتی که درحال برگشت بودن هیچ کمکی بهش نمیکردن.
زمانی بیاد آوردن روزهای گذشته لبخند به لباش میاوردن و حالا با به یاداوردنشون بغض میکرد،زمان بیرحم بود اما آدما از زمان هم بیرحم تر بودن،با رفتار و کلماتشون برات بهشت میساختن و درست با پس گرفتن همونا توی جهنم رهات میکردن!
نگاه خالیش رو از رو به روش گرفت و به در اتاق چانیول داد،نمیدونست صدای خنده‌هایی که از اتاق میومدن واقعی بودن یا نه اما نمیخواست سمت اتاق بره،میترسید...از دیدن جای خالیشون توی اون اتاق میترسید!
...
فلش بک

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora