موسیقی این قسمت:
Lia (Itzy)_Blue Flower
...شاخه گل سفید رنگ رو روی میز گذاشت و بعد از روشن کردن عود عقب رفت، برای چند ثانیه به چهرهی آشنای داخل قاب عکس خیره شد و دوباره رو به عکس احترام گذاشت...حتی تصور همچین روزی هم غیرممکن بود اما حالا اینجا ایستاده بود و سعی میکرد نگاه خیرهای که روش بود رو نادیده بگیره، نگاه خیرهای که احتمالا قرار بود بهش بگه که چطور انقدر بیپروا، پَست و کثیفه که جرات کرده توی همچین مراسمی شرکت کنه!
- تسلیت میگم!
وقتی کنار چانیول ایستاد، بالاخره جرات کرد سرش رو بالا ببره و به زنی که فقط یک اسم ازش توی ذهنش مونده بود، نگاه کرد و نگاه متقابلِ کوتاه و تاریک شخص جلوش بهش فهموند که انگار برای اون زن فقط یک اسم نبوده، "بکهیون" توی ذهن زن معنای عجیب، عمیق و پیچیدهای داشت!
_ ممنونم چانیول!
لحن بیرمق نارا، گودی تیرهی زیر چشمهاش، شونههای افتادهش و نگاهش که تاریکتر از هر زمانی بود که به یاد میآورد، همشون بهش میفهموندن توی این لحظه زیادی خسته و برای واکنش نشون دادن به حضور ناگهانیشون زیادی بیحوصلهست اما با اینحال حتی الان و توی این ساعت از شب سعی داشت بهش لبخند بزنه اما لبهای بیرنگش کش نمیاومدن!
- متاسفم که انقدر دیر اومدم، فکر کردم شاید این ساعت دوربینی برای سوژه کردنمون وجود نداشته باشه!
چانیول به آرومی گفت، روی زمین و پشت میز نشست، بکهیون کنارش و نارا هم جلوش قرار گرفتن و بعد تا زمانی که پسر بچهای مادرش رو صدا بزنه برای چند دقیقهی طولانی سکوت سنگینی بینشون برقرار شد.
— مامان من خوابم میاد!
_ اوه...جیهونی، به بابا بگو تورو داخل ماشین ببره تا من بیام!
مکالمهی نارا با پسر کوچیکی که حالا با گیجی کنار مادرش ایستاده بود و داشت به چهرههای ناآشنای جلوش نگاه میکرد، زیاد طول نکشید چون بلافاصله مرد قدبلندی وارد سالنِ تقریبا خالی شد و فقط با احترام کوچیک و بدون هیچ حرفی دست جیهون رو گرفت و اون رو بیرون برد و بکهیون دید که چطور نگاه چانیول روی دستهای گره شدهی اون پدر و پسر قفل شد.
وقتی تصمیم گرفته بود برای تسلیت به اینجا بیاد این اتفاق رو پیشبینی کرده بود اما فکرش رو هم نمیکرد تا این حد درد داشته باشه طوری که انگار استخوانهاش درحال شکستن بودن و شاید اگر استخوانهاش میشکستن درد کمتری رو متحمل میشد!
احساسات مختلفی به قلب و مغزش هجوم آورده بودن، ترس، اضطراب، دلتنگی، حسرت، غم و پشیمونی حسهای آشنایی بودن که توی این لحظات پررنگتر از همیشه به نظر میاومدن و شاید اگه کسی کنارش حضور نداشت میتونستن اون رو به گریه بندازن و از پا دربیارن اما حالا فقط میتونست بیتوجه به درد شدید قلبش، نفسش رو حبس کنه و لبهاش رو به هم فشار بده تا صداش درنیاد و حالت چهرهش تغییر خاصی نکنه!
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...