part (4)

2.7K 335 20
                                    

روز بعد : دانشگاه

وارد کلاس شد و کنار جنی نشست.

=اوپااا چرا دیروز نیومدی؟؟

_سلام یاد نداری بچه؟

=عیششش... باشه سلام اوپا

_آفرین حالا شد... بابت دیروز هم باید بگم که مشکلی داشتم نتونستم بیام

=آها باشه

*****

٪خب کیم تهیونگ بیا پای تخته و اینو حل کن

تهیونگ چشمی گفت و از جاش بلند شد و پای تخته رفت تا مسئله ی تقریبا پیچیده ی استاد کیم نامجون رو حل کنه

٪درسته ته... آفرین

درست همون موقع بود که زنگ به صدا در اومد.

٪خداحافظ بچه ها یادتون باشه شنبه امتحان زبان دارید و حل تمارین آخر کتاب هم فراموش نشه

بچه ها تعظیمی کردند و استاد کیم از کلاس بیرون رفت.

=اوپا امروز وقتت خالیه؟

_چطور جنی؟

=هیچی فقط خواستم یکم باهم وقت بگذرونیم... اشکالی نداره؟

_نه مشکلی نیست اتفاقا منم یکم به گردش نیاز دارم

هر دو به هم نگاه کردن و خندیدن

جنی خیلی دلش میخواست راجب اکیپ موتور سواریشون به تهیونگ بگه اما خب اون خرگوش عضله ای بهشون گفته بود که هویت هاشون باید پنهان باقی بمونه

ولی جنی دیگه نمیتونست تحمل کنه و دوست داشت حداقل نظر ته رو راجب موتور سواری بدونه...

=میگم اوپا... آممم میشه ته صدات کنم؟

_البته معمولا اطرافیان اینطوری صدام میزنن

=ته... نظرت راجب موتورسواری چیه؟

_چرا اینو میپرسی؟

=عاامممم....چیزه....میدونی...هیچی فقط...فقط میخواستم بدونم آخه من با اینکه دخترم ولی علاقه ی زیادی به موتور سواری دارم.

_جدا؟

=آره خب یه جورایی برام مثل نفس کشیدنه

_خب راستش من خیلی موتور سواری بلد نیستم فقط یکی دوبار سوار شدم اما خب خیلی حس خوبی بود

=اوهوم... خب... من خیلی گرسنمه میای بریم ناهار بخوریم؟

_آره منم خیلی گشنمه ، روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد :/

بعد از کلی تو سر هم کوبیدن رفتن تا کمی نودل بخورن

*****

+درسش چطوره؟ اخلاقش چطوره؟ اون روزی که پیش من بود دلم براش سوخت ، گذاشتم بره و تقریبا چیزی ازش نفهمیدم

٪من ازش خوشم میاد ، تازه با جنی خیلی صمیمی شدن من مطمئنم جنی کارشو خوب بلده

+اما ممکنه....

٪اما بی اما کوک... درسته تو رئیسی اما من بزرگترم ازت بالاخره یه چیزی میدونم

+خدا به من صبر بده... باشه من بهت اعتماد میکنم اما وای به حالت اکیپمون به خطر بیوفته ، خودم میدونم چیکارت کنم ، هم تو هم اون کیم تهیونگ و
بعد از کمی صبر ادامه داد...

گفتی چن سالشه؟

٪محض رضای خدا... کسی که اولین ترم دانشگاهشه چن سالشه؟؟؟ 18 سالشه دیگه!!!!!

+باشه هیونگ غلط کردم اه

٪اه به خودت :/

+هیونگ درسته ازم بزرگتری اما حس میکنم از یه بچه دبیرستانی هم کوچیک تری

٪برو بچه پررو زیاد حرف نزن

*****

روز بعد جونگ کوک به همراه نامجون وارد دانشگاه شدن...

جونگ کوک داشت دانشجو ها رو نگاه میکرد و با کشیده شدن دستش توسط نامجون فهمید کلا علت اینجا بودنشو یادش رفته :/

با نامجون وارد کلاس شدن که استاد نام گفت :

٪سلام بچه ها صبحتون بخیر ، ایشون جئون جونگ کوک هستند و به کوک اشاره کرد و ادامه داد

جونگ کوک قراره معلم ورزش جدیدتون باشه

جونگ کوک سرشو به نشانه ی تشکر برای نامجون خم کرد و روبه بچه ها توضیح داد :

+سلام بچه ها من جونگ کوک هستم و امیدوارم بتونم از همتون یه ورزشکار بسازم و بهشون چشمکی زد .

نگاهشو دور کلاس چرخوند و نگاهش به میز جنی افتاد که داشت با پسر بغل دستش صحبت میکرد ، وقتی پسر و دید حس کرد اون لبخند های مستطیلیش داشت قلبشو ذوب میکرد ، اما نه... اون جونگ کوک بود... غرورش اجازه ی همچین کاری رو بهش نمیداد

ولی ته دلش آرزو کرد که جنی به تهیونگ دل نبنده و با همین فکر کوچیک اخماش تو هم رفت

تو همین فکرا بود که زنگ خورد و حالا نوبت زنگ ورزش بود و جونگ کوک باید دانشجو ها رو گروه بندی میکرد

خیلی استرس داشت ولی به نزدیک شدن به تهیونگ می ارزید

*****

خب اینم 625 تا ورد خدمت شما😁

ووت و کامنت یادتون نره

دوستون دارم خیلی زیاد🙂💜💛💚

منتظر اتفاق های بعدی باشین😉

▪︎DARK SMILE▪︎Where stories live. Discover now