£ او او او ببین کی اینجاست! بد بازی ای رو شروع کردی پسر جون!تهیونگ شوکه و با چشم هایی ترس رو میشد از توش خوند به جونگ کوک و نقاب دار نگاه کرد.
جونگ کوک هم بهش نگاه آرومی انداخت و واسه ی اینکه بهش اطمینان بده ، پلک کوتاهی زد و روی پاشنه ی پا چرخید.
+هومم...خوبه که دوباره همو میبینیم نقاب دار! چون از آخرین دیدارمون...خیلی چیزای خوبی به یاد نمیارم!
£ من که این طور فکر نمیکنم...! بنظرم تو خیلی داشتی با خواهرم حال میکردی و منم لحظه رو غنیمت شمردم و فرشته کوچولویی که سال ها منتظرش بودمو آوردمش پیش خودم!
دست های تهیونگ به وضوح مشت شد که از چشم جونگ کوک دور نموند.
_ د...دروغ نگو! میدونم...میدونم همش نمایش بود...من...من اون پرونده ی فاکیو خوندم!
نقاب دار با دندون های چفت شده غرید :
£ تو...چه غلطی کردی؟
جونگ کوک که دیگه خونش جوش اومده بود نقاب دار رو هل کوتاهی داد و یقه هاش رو توی مشتش فشرد.
+ چطور جرئت میکنی باهاش اینجوری حرف بزنی هوم؟ تو این مدت هم که نبودم اینجوری با عزیزدردونه م حرف میزدی؟ آرههه؟؟
و با حرص نقاب مرد رو کشید.
با صحنه ای که دیدن ، نزدیک بود چشماشون از حدقه در بیاد!
_ب...بوگوم...هیونگ؟
.
.
.
.
.
.
.
.اعضا توی ماشین نشسته بودن و منتظر یه علامت از کوک بودن تا اقدام کنن ولی کم کم داشت حوصلشون سر میرفت.
=هیشکیم نداریم بهمون یه زنگ بزنه ببینه مردیم یا زنده ایم!
و گوشی صورتیشو تو دستش چرخوند.همون لحظه گوشیش زنگ خورد که همه با تعجب و چشمای ورقلمبیده داشتن نگاش میکردن.
همشون زدن زیر خنده ولی وقتی جنی مخاطبی که بهش زنگ زده بود رو دید ، لبخند روی لباش به سرعت ماسید.
اوه خدای من! جیمینه!
همه ی اعضا این دفعه با ترس به همدیگه نگاه میکردن. اگه یونگی میفهمید که برادر عزیز دردونه ش یک ماه گمشده و دست دارک وبی هاست...قطعا اتفاقای خوبی واسه ی رابطه ی کوکوی نمی افتاد!
.
.
.
.
.
.
.
._ب...بوگوم...هیونگ؟
£ میدونی این مشکل فاکی چیه ته؟ اینکه تو منه لعنتی رو نمیشناسی! همشم تقصیر اونه! اون بوگوم لعنتی!
( گایز اگه یادتون باشه کوک بعلاوه ی پدر ته ، بوگوم رو هم کشته بود. ولی تهیونگ خبر نداشت...)
_من...منظورت چیه؟
£ خب...قضیه بر میگرده به سه سال پیش...! موقعی که تو 15 سالت بود و بوگوم بهت پناه داد...اون هیچوقت نمیزاشت بهت نزدیک بشم ولی در واقع من کسی بودم که مراقبت بودم نه اون! اون همش تو بار های کلاب پخش بود و بیبی بوی های کیوتی که میدید و به فاک میداد! ولی با تو مثل یه پرنس رفتار میکرد...میدونی چرا؟ چون میخواست کاری کنه که تو اولینتو بهش بدی! اون تورو برای بدنت میخواست...اما من...همیشه من حواسم بهت بود چون عاشقت بودم و فک میکردم یه روزی میتونم برای خودم داشته باشمت...اما...جونگ کوک...اون منو از شر بوگوم خلاص کرد ولی...عوضش...تورو ازم گرفت!
YOU ARE READING
▪︎DARK SMILE▪︎
Fanficلبخند تاریک [Completed] کاپل اصلی: کوکوی کاپل فرعی: نامجین_جنلیسا_یونمین ژانر :مدرسه ای _رمنس _اسمات_فان خلاصه داستان : تهیونگ از بچگی تا حالا خیلی درد کشیده بود تا اینکه وقتی به دانشگاه میره و با فهمیدن راز جونگ کوک ، همه چیز تغییر میکنه و زندگیش...