part (26)

953 121 27
                                    


جونگ کوک همونطور که به سقف خیره شده بود افکار مختلفی به مغزش هجوم میاوردن...

نکنه اون عوضی نقاب دار یکاری با تهیونگ بکنه؟

حتی با فکر کردن بهش دستاش مشت شد و ابروهاش بشدت توی همدیگه گره خورد. حتی نمیتونست به این قضیه فکر کنه!

سعی کرد افکارش رو از این جهت منحرف کنه...اوضاع خوبی نبود! اصلا اوضاع خوبی نبود!

چون لحظه ی آخر دقیقا تهیونگ اونو درحال خیانت دیده بود...و الان حتما حسابی دلش ازش(جونگکوک) پر بود!

اگه تهیونگ فکر میکرد که اون از قسط بهش خیانت کرده و از اون مرد نقاب دار خوشش میومد چی؟

چشم های دردمندشو بست و گذاشت اکسیژن به ریه هاش هجوم بیاره

لیسا آروم در زد.

جونگ کوک لحظه ای چشم هاشو باز کرد و بیا تو ای زیر لب گفت و دوباره چشم هاشو بست.

لیسا وارد اتاق شد...تا به حال برادرشو تو این وضعیت ندیده بود. جونگ کوک همیشه قوی بود...حتی تو بدترین شرایط...و دیدن داداشش توی این موقعیت واقعا براش سخت بود!

آروم روی تخت کنار جونگ کوک نشست و نفس عمیقی کشید.

^ جونگ کوکا...میخوای صحبت کنیم؟

+لیسا یا...الان واقعا حوصله ندارم...

لیسا پلک هاش رو به هم فشرد و دست هاش رو به چشم هاش کشید.

دلش میخواست کسی که این بلا رو سر داداش عزیزش آورده رو پیدا کنه و اون رو تا حد مرگ بزنه...بعدم معشوق دوست داشتنی جونگ کوک و دونسنگ عزیزشو برگردونه.

چون محض رضای خدا دیدن این وضعیت براش از مرگ بدتر بود!

" فلش بک "

^ اوپا...

+جانم؟

^ اوما و اوپا کی برمیگردن؟

جونگ کوک سیزده ساله بغض توی گلوش رو قورت داد و سعی کرد صداش نلرزه.

+اونا...زود برمیگردن...نگران..ن..نباش

^ باشه...

و آروم سرشو به بازوی داداشش تکیه داد و چشم هاشو بست.

جونگ کوک آروم یه قطره اشک از چشماش چکید. چجوری قرار بود بدون مامان و باباشون سر کنن؟ لیسا فقط هشت سالش بود! با فهمیدن این موضوع چه ریکشنی قرار بود نشون بده؟

آره! جونگ کوک حتی توی سیزده سالگیش هم نگران اطرافیانش بود تا خودش!

" پایان فلش بک "

لیسا با یادآوری اون روزا لبخندی زد و بغض کرد.

موهای جونگ کوک رو نوازش کرد و بغلش کرد.

▪︎DARK SMILE▪︎Where stories live. Discover now