چشم هاشو که باز کرد سر درد خیلی بدی تو کل وجودش پخش شد.
وقتی دور و برش رو آنالیز کرد فهمید داخل یه اتاقیه که همه ی دیوار هاش سفیده و فقط یه در سفید داره.
خودش هم روی یه تخت با ملحفه های سفید خوابیده بود.اولین سوالی که از خودش پرسید این بود که :
" من کجام؟ "
ناگهان در اتاق باز شد و فردی با نقاب وارد اتاق شد.
£ هوممم...پس بالاخره بیدار شدی!
با صدایی که از ته چاه میومد آروم لب زد :
_من کجام؟
£ تو توی خونه ی منی عزیزم...جات امنه...مطمئن باش...من بهت آسیبی نمیزنم
_شما...کی هستید؟
£ به موقعش خودت میفهمی بیبی...
تهیونگ یه لحظه عصبی شد.
_هی! فقط جونگ کوک حق داره منو اینطوری صدا کنه!
مرد پوزخند زد.
£ هه...مثل اینکه یادت رفته جونگ کوک باهات چیکار کرده!
یهو خاطرات به مغز تهیونگ هجوم آوردن.
دختر روی پاهاش
لباسای ناجور دختر
لمس کمر دختر
بوسیدن اون دختر...
جوری که داشت دیک جونگ کوک رو لمس میکرد...دوباره جوشش اشک رو داخل چشماش حس کرد.
£ هی خوشگلم...تو نباید بخاطر یه عوضی خیانتکار ایجوری اشک بریزی!
_نه...هق...اون به من...هق...خ..یا...نت...نکردههه
حت..حتما یه هق...دلیلی...داشته مگه نه...؟ هق...جونگ کوک من اینکارو نکردههه!!مرد جلوتر رفت و صورت تهیونگ رو با یه دستش نوازش کرد.
£ تو لیاقت خیلی بالا تر از اون پسر عوضی رو داری...تو حتی بخاطر اون پسر تصادف کردی اما من...برات پزشک خصوصی خبر کردم تا زخماتو درمان کنه.
تهیونگ اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
_درسته که کوک ممکنه به من خیانت کرده باشه اما من نمیخوام کسی باشم که بهش خیانت کرده...
مرد هوف کلافه ای کشید...
.
.
.
.
.
.جونگ کوک سه روز بود که هیچی نخورده بود...عین دیوونه ها فقط یه گوشه ی اتاق نشسته بود و به دیوار روبه روش خیره میشد.
جنی فقط هق هق میکرد و بیشتر تو بغل لیسا حل میشد.
وضعیت نامجین و رزی هم بهتر نبود...
رزی گریه نمیکرد...اما انقد حالش خراب بود که زیر چشاش گود افتاده بود.
جین مدام تو گلوش بغض داشت...دیگه اون بغض لعنتی داشت خفه ش میکرد.
YOU ARE READING
▪︎DARK SMILE▪︎
Fanfictionلبخند تاریک [Completed] کاپل اصلی: کوکوی کاپل فرعی: نامجین_جنلیسا_یونمین ژانر :مدرسه ای _رمنس _اسمات_فان خلاصه داستان : تهیونگ از بچگی تا حالا خیلی درد کشیده بود تا اینکه وقتی به دانشگاه میره و با فهمیدن راز جونگ کوک ، همه چیز تغییر میکنه و زندگیش...