تا بیست دقیقه ی دیگه مسابقه شروع میشد و همه ی اعضای اکیپ شور و شوق خاصی داشتن...قرار بود اولین مسابقه ی هفت نفره شون رو بدن و زیادی برای این قضیه هیجان زده بودن ( توجه کنید که من قبلا قرار بود یه مسابقه بزارم بعد از مسابقه ی تهیونگ ولی یادم رفت :/ سو...فک کنین اون مسابقه کنسل شده👈🏻👉🏻😂 )
_کوکی..؟
+جون دلم
_استرس دارم
جونگ کوک آهی کشید و تهیونگ رو محکم بغلش کرد و بینیش رو لا به لای موهای خوش بو و نرم تهیونگ فرو برد.
+چاگیا...چند تا نفس عمیق بکش و به من اعتماد کن هوم؟ این بهترین کاره...مطمئنم تو فوق العاده انجامش میدی...دیدی چجوری تو مسابقه ی به اون پر جمعیتی برنده شدی؟ پس اینجا هم میتونی!
تهیونگ همونطور که جونگ کوک گفته بود چند تا نفس عمیق کشید و لب هاش رو با زبونش خیس کرد.
_عاح...حس میکنم خیلی بهترم
+خوبه...چاگیا...
تهیونگ سمت جونگ کوک برگشت و منتظر حرف بعدی جونگ کوک موند.
+دوست دارم
تهیونگ لبخند مستطیلیشو زد و جونگ کوک رو بغل کرد.
_منم دوست دارم کوکی خوشتیپم
جونگ کوک تکخندی کرد لپ های تهیونگ رو فشار داد که باعث شد لب های تهیونگ غنچه بشه.
جونگ کوک اول گاز آرومی از لباش گرفت بعد مک محکمی به لب پایینش زد.تهیونگ خنده ی ریزی بخاطر حرکت جونگ کوک کرد.
اون واقعا خوشحال بود که همچین دوست پسری داشت! کسی که با تمام وجود دوسش داشت و ازش حمایت میکرد...
.
.
.
.
اونا رو
داور توی بلندگو اعلام کرد که مسابقه تا ده دقیقه ی دیگه شروع میشه و همه ی موتور سوار ها باید سر جای خودشون و در موقعیت خودشون قرار بگیرن.اعضای اکیپ دارک اسمایل توی لاین خودشون قرار گرفتن و با لبخند به هوادار هایی که تشویقشون میکردن ، نگاه کردند.
تهیونگ به بنر های برخی افراد نگاه کرد که روشون نوشته بود " وی ، اولین مسابقه ت مبارک "
یا...
" خیلی خوشحالیم که به دارک اسمایل پیوستی "
با خوندن این نوشته ها حس کرد که پروانه های دلش دارن بال بال میزنن و شیطونی میکنن.
برای افرادی که روی پلاک کارت هاشون اونا رو نوشته بودن با انگشت شصت و اشاره براشون یه قلب کوچولو درست کرد و با لذت به صدای جیغ و داد هاشون گوش داد.
جونگ کوک خنده ی خرگوشی ای بخاطر کیوت بودن بیبیش زیر کلاه کاسکت کرد
اما وقتی شمارش معکوس شروع شد نفس همه ی موتور سوار ها حبس شد.
YOU ARE READING
▪︎DARK SMILE▪︎
Fanfictionلبخند تاریک [Completed] کاپل اصلی: کوکوی کاپل فرعی: نامجین_جنلیسا_یونمین ژانر :مدرسه ای _رمنس _اسمات_فان خلاصه داستان : تهیونگ از بچگی تا حالا خیلی درد کشیده بود تا اینکه وقتی به دانشگاه میره و با فهمیدن راز جونگ کوک ، همه چیز تغییر میکنه و زندگیش...