چشمانش بسته بود. خواب میدید. یک خواب شیرین.. موقعی که از ته دل میخندید و خوشحال بود! سختی و زوری نبود.. و با لبخند های گرم عزیزانش امواجی از شادی به تمام وجودش وارد میشد.
با حس چیزی که بینی اش را میخاراند عطسه ای کرد و با وحشت بیدار شد. چند لحظه ای گیج موقعیتش را سنجید. با صدای خنده ی ریز کسی کنارش رو برگرداند. ژوچنگ دوستهمیشگی اش بود.
با همان چهر ه ی پوکر و طلبکارش نگاهش میکرد.
ژوچنگ _ پسر! بیدار شو دیگه شیفتمون تموم شده... اگه ببینن حتی موقع شیفتمون هم خوابیم برای سربازای رده پایینی مث ما کلی بد میشه بدبخت میشیم. همین نون بخور نمیرمون هم...
- خودم میدونم ژوچنگ ! لازم نیس هر روز بدبختیارو بروم بیاری !
پوزخندی زد - پس وقتی میدونی انقدر بی عقل نباش ! زود باش بریم لباسامون عوض کنیم که امروز روز ماست ! دو روز مرخصی!
با شنیدن اینکه دو روز میتوانست استراحت کند لبخندی روی لب هایش نشست
ژوچنگ - برنامه ت چیه؟؟
همانطور که بلند میشد ، کلاهش را روی سرش گذاشت و گفت
- چه برنامه ی خاصی میتونم داشته باشم؟؟ میرم پیش داداشم.. حتما تا الان کلی منتظرم مونده
همراه ژوچنگ از دروازه ای که کل دیشب رو به روی آن نگهبانی میدادند، رد شدند و وارد محوطه ی نظامی شدند. با دیدن قیافه ی عبوس ژوچنگ دستش را محکم دور گردنش انداخت.
- اخمو نباش دیگه! میخوای تو هم باهام بیای؟
ژوچنگ محکم با آرنج به شکم او کوبید که آخ ژان بالا رفت. دستش از دور گردن ژوچنگ پایین آمد.
ژوچنگ - معلومه که میام . احمق!
همانطور که دست روی شکمش گذاشته بود به ژوچنگ که داشت بی توجه به او سمت خوابگاه میرفت ، نگاه کرد.
- تو الان منو زدی؟ ووآه آ-چنگ خیلی سنگدله !
ژوچنگ بدون نگاه کردن به او انگشت فاکش را بالا برد.. خنده ای کرد و طرفش دوید . دستش را دور شانه های او انداخت. لبخند زیبایی روی لب هایش نشاند و شد همان شیائو ژان همیشگی! کسی با لبخند های درخشان و مهربان، که همه دوستش داشتند.
همراه ژوچنگ وارد رختکن شد و سمت کمد خودش رفت. لباس هایش را عوض کرد . همانطور که وسایل شخصی اش را وارد کوله اش میکرد، صدای پچ پچی در ردیف جلویی کمد ها شنید. گوش هایش تیز شد.
- چی ؟ مطمئنی قراره خوده رئیس نظامی بیاد؟
+ نه عقب مونده! مث همیشه دست راستش همون فرمانده خوش چهره همیشگی میاد یه سر میزنه به ما رده پایینی ها میره
- خوب پس فرقش چیه که انقدر هیجان زده ای؟
+ واسه اینکه خیلی از سربازای پایگاه ما تو ماموریت جدیدشون که موفق شده بود، بودن! اینبار حتما یه جایزه یا ترفیع مقامی چیزی میگیریم! هرچی هست مطمئنم خبرای خوبی برامون دارن.
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...