ژان با چهره ای عبوس وارد اتاق خصوصی ییبو شد. در را پشت سرش بست. به آن تکیه داد و حرکات ییبو را زیر نظر گرفت. ییبو روی تخت بزرگ و دو نفره دراز کشید ولی همچنان پاهایش از تخت آویزان بود.
ییبو - بیا اینجا
ژان کمی استرس داشت و خودش هم دلیلش را درک نمیکرد. مکثی کرد و آرام به سمت ییبو رفت. ییبو خود را بالا کشید و روی تخت نشست. دست ژان که چند قدمی با او فاصله داشت را رو به رویش کشید و سرش را بر شکم ژان تکیه داد.
حس میکرد الان به هیچ چیز جز دست های ژان روی موه هایش و نوازش های او احتیاج ندارد. شاید هم یک بوسه ی آرام. به تفکرات خودش پوزخندی زد . سرش را بالا آورد و به چهره ی او نگاه کرد. ژان با چهره ی بی حسی نگاهش میکرد.
ییبو - میشه.... موهامو نوازش کنی؟
لحن سرد ژان عجیب برایش دردناک بود.
ژان - .......نه !
ژان به هیچ عنوان حاضر نبود به این پسر محبتی بورزد. از آن بیزار بود. این چند روز تنها برای اینکه روز هایش بگذرد و ۷ ماه تمام شود و کار هایش را سرانجام برساند از خواب بیدار میشد.
بدون اینکه متوجه شود ییبو با یک حرکت دستش را کشید و روی تخت انداخت و خود رویش خیمه زد. ژان با قیاقه ی شوک زده نگاهش میکرد. ییبو سرش را پایین آورد و نوک بینی خود را روی گردن ژان کشید و بو کرد.
' ظهر نتونستم خوب بوش کنم. امشب لازم دارم فقط این الهه رو ببوسم. تک تک جاهای بدنشو. کاش بتونم خودمو کنترل کنم ! کاش بشه در برابرش آروم باشم... '
ییبو آرام روی گردنش بوسه می زد. سعی میکرد عطر ژان را به خاطرش بسپارد. دکمه هایش را باز کرد و پیراهن ارتشی ژان را از تنش در آورد. یک تاپ مشکی زیر لباسش بود که عضله ی بازوهایش را به خوبی نمایش میگذاشت.
ژان به سقف اتاق خیره شده بود. نمیتوانست باور کند که قرار است دوباره آن همه درد را تحمل کند! ولی ییبو شلاق هایش را با خود به اینجا نمی آورد...حداقل او که ندیده بود.
ییبو خود را پایین کشید. آرام از روی شلوار ژان بوسه ای بر روی دیکش زد. صدای نفس حبس شده ژان را شنید و پوزخندی زد. لبه ی تاپش را گرفت و کمی آن را بالا داد. پوست گندمی و هوس انگیز ژان پیدا شد. تنشی که در وجودش ثانیه به ثانیه بیشتر و بیشتر میشد را خوب حس میکرد.
بوسه ای بر روی پوست داغش زد. ناخودآگاه دندان هایش را روی شکم او گذاشت و گازی محکم زد. ژان صورتش را جمع کرد.
' مثل یه سگ کوچیک وحشی میمونه. بو میکشه و بعد گازم میگیره! وایسا ببینم اصن آدمه؟'
تفکراتش را با بوسه ییبو روی نافش کنار زد. حسی نا آشنا بدنش را فرا گرفت و شکمش لرزید. به طور عجیبی آرام و ساکت بود. ییبو کم کم لباسش را بالا میکشید جاهای بیشتری را میبوسید و گاز میگرفت. همچنان رد کبودی و کوفتگی های رابطه ی قبلیشان روی شکم ژان دیده میشد.
KAMU SEDANG MEMBACA
TORTURE
Fiksi Penggemarمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...