ییشینگ - آروم باش.. الان تموم میشه
مرد رو به رویش ناله ی ضعیفی کرد و دیگر چیزی نگفت. ییشینگ آرام زخمش را بست.
ییشینگ - تموم شد. میتونی بری.
مرد با درد نفس عمیقی کشید. تشکری کرد و از داخل چادر بیرون آمد. ییشینگ با خستگی به صندلی اش تکیه داد و گردنش را ماساژ داد. هوا تاریک شده بود ولی هیچکدام از دوستانش هنوز نیامده بودند. این موضوع کمی نگرانش میکرد.
با صدای بلندی که آمد سرش را بلند کرد.
- ییشینگ زود باش.
با دیدن صحنه ی رو به رویش با تعجب دهانش باز شد. از جایش برخواست. ژانی که زیر بازوی ییبو را گرفته بود و ییبویی که پارچه ی خونی ای دور بازویش بسته شده و عرق روی پیشانی اش نشانه ی دردش بود، به سمتش می آمدند. ژان با چهره ای که آشفتگی در آن نمایان بود، ییبو را روی صندلی نشاند.
ییشینگ - چخبره اینجا؟
ییبو - هیچی فقط تیر خوردم. ژان زیادی بزرگش کرده.
ییشینگ آمد جلو و پارچه را از دور بازوی او در آورد.
ییشینگ - ژان. ییبو تا الان بدتر از اینا هم کشیده. نیاز نیست انقدر بهم بریزی.
ژان پلک هایش را محکم تر بهم زد و به قیافه ی دردمند ییبو خیره شد. نمیتوانست آرام باشد. درد کشیدنش ابدا برای ژان مهم نبود ولی اینکه بخواهد بخاطر او درد بکشد باعث میشد حس بدی داشته باشد.
نمیتوانست ییبو را درک کند و از کارهایش سر در آورد. برای چه انقدر نگرانش بود؟ هر کس نداند فکر میکرد ژان مهم ترین آدم زندگی او است. نمیدانست چه حسی داشته باشد. شرمندگی یا قدردانی؟
" فلش بک "
ژان- وانگ ییبو مواظب باش!
سمت ییبو دوید و او را به طرف دیگری پرت کرد. ییبو با حیرت به ژانی که رویش افتاده بود نگاه کرد. ژان سرش را بالا آورد. ناگهان محو او شد. چقدر زیبا بود... چهره ی زیبای آن پسر جوان باعث میشد فرد هرکس که باشد تمام عقایدش را زیر سوال ببرد. چشمگیر بود! آن چشمان کشیده، پوست سفید، لب های صورتی و خوش فرم..
'اون لب ها منو بوسیدن!'
ییبو - چیشده؟
ژان به خود آمد خواست چیزی بگوید که صدای تیری به هوا برخاست. هر دو زود از جایشان بلند شدند. با دیدن سرباز چینی و جسد سرباز آمریکایی که پیش پای او افتاده بود از پشت دیوار کنار آمدند. سرباز با دیدن افسر وانگ داد زد.
سرباز - فرمانده حالتون خوبه؟
ییبو دستش را بالا برد و سالم بودنشان را با این حرکت اعلام کرد. سرباز سری تکان داد و به طرفی دوید. ییبو نفس عمیقی کشید و طرف ژان برگشت. ژان به او خیره بود.
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...