" خب.. زیاد اهل نوشتن نیستم.. میدونی که؟ روحیه ام به این چیزای ملایم نمیخوره.. ولی اینبار فرق میکنه! تصمیم گرفتم حرفایی که هیچوقت نتونستم به زبون بیارم رو بنویسم.
حرفایی که یا بلد نبودم بگم یا فرصت نشد! راستش..با مورد اولی بیشتر موافقم. من هیچوقت بلد نبودم احساساتم رو بهت بگمو تو دیگه ازم نا امید شدی! ولی میدونم که میفهمیدی چقدر دوستت دارم!
اره.. ژان گه، دی دی دوستت داره..
وااو ! خودمم هنوز باورم نمیشه بلخره اسم احساساتم رو فهمیدم. یادمه وقتی پیش وو یینگ بودیم اسم " عشق" رو آورد. اونموقع معنیش رو نمیفهمیدم ولی به شدت درکش میکردم.
انگار کلمه ی " عشق" خلاصه ی تمام احساسات پاک و قلب بیقرارم برای تو بود. معنیشو نمیدونستم، تا وقتی که اومدم اینجا..
پنج ماه از وقتی که اینجام میگذره. اومدم پیش بابابزرگ ناتنیم، از طرف دیگه بخوام بگم بابا بزرگ پدری هایکوان! تنها جایی بود که به فکر خودمو برادرم افتاد تا بیامو چند مدتی رو دور از همه ی اتفاقات بد زندگیم ، بگذرونم. ژانگه.. خیلی سخته!
ندیدنت واقعا سخته. نمیدونم الان کجاییو چه حالی داری! فقط امیدوارم حالت خوب باشه. امیدوارم لب های زیبات بخنده و با برادرت به خوبی روز هاتونو بگذرونین. یکی از دلیل های رفتنم همین بود. چون قطعا دور بودن از قاتل خانوادهت برات بهتره!
.
.
.
شش ماه از ندیدنت میگذره! تقریبا نصف یک سال! یک ماهی میشه دست کشیدم از نوشتن چرتو پرتایی که قرار نیست هیچوقت بخونی! ولی خب.. امروز دلم گرفته بودو حس میکنم این بهترین راهه برای آروم شدنم! پدر بزرگ هم همینو بهم گفت. گفت هر وقت دلت گرفته احساستو بنویس.
نشستم نوشته های قبلنمو خوندم. راستش.. دلم میخواد اینجا حرف هایی که نشد اون شب بارونی بزنم رو بهت بگم.
تعجب نکن که چرا یهو بعد این همه مدت همچین تصمیمی گرفتم. دلیل داره! ژان گه امروز یه گه گه رو دیدم که داره دوچرخه ی دی دی شو درست میکنه!
برگشتم به قدیم ها.. موقعی که برای اولین بار دیدمت. روزی که بلخره تونستم از اون خونه ی نحس فرار کنم. روزی که با همون لباسای پاره پوره از محافظای هیولا فرار میکردم.
یه پسر بچه ی ۱۳ ساله، با ترس میدویدم تا وقتی که محکم افتادم زمینو پاهام به شدت زخمی شد. امیدمو از دست داده بودم. میون تمام مردمی که بدون هیچ توجهی به اون پسر بدبخت و فقیر مانندو گریون، از کنارم رد میشدن، یهو یه فرشته صدام زد.
ژان گه بار اولی بود که میدیدمت. اون زمان بهم لبخند زدی. اونموقع چشمای نگرانت مخاطبشون من بودم. ژانگه میدونستی بعد از دیدن تمام اون صحنه ها و اتفاقات ترسناک ، تو و چهره و لبخندت اولین صحنه ی زیبای زندگیم بودین؟
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...