- فرمانده.. ماموریت شهر جیهان با موفقیت انجام شد. تمام اون محصول ها به مرز فرستادیمو جاسوس ها به کشورشون برای بازجویی برگشتن! خوشبختانه تونستیم این چند روزی که شما نبودین از ماموریت ها سربلند بیرون بیایم.
ییبو ابرویی بالا انداخت و سری به عنوان رضایت تکان داد.
ییبو - خوشحالم اینارو میشنوم. جاسوس ها چند نفر بودن؟
یوچن خوشحال از رضایت فرمانده اش لبخندی زد
یوچن - حدود ۶۵ نفر ! که البته ۱۲ تاشون به قتل رسیدن...
ییبو -... خیله خب میتونی بری
یوچن پا بر زمین کوبید و بعد از گذاشتن روزمه ای روی میز ییبو از اتاق خارج شد. ییبو روزمه ای که مشخصات جاسوسان درش بود را باز کرد و به اسامی داخلش چشم دوخت.
اما نمیتوانست تمرکز کند. فکرش جای دیگری بود. پیش مردی که آن را مرهم روح و قلبش میدانست . یک هفته بود که با ژان به بهترین شکل گذرانده بود. ژان کاری کرد که تمام ترس هایش بریزد. ترس از حس خوب داشتن.. ترس از خوشبختی و این فضای شاد جدید.
حال میتواند با خیال راحت نفس بکشد و احساس خوشبختی کند.
با فکر کردن به ژان دلش به شدت برای او تنگ شد. از جایش برخواست و به طرف حیاط پایگاه که سربازان درآن درحال تمرین بودند، رفت.
سونگ جو میان سربازان ایستاده بود. با دیدن فرمانده اش لبخندی زد و احترام گذاشت و ییبو هم سری برای او تکان داد. زیر سایه ی درختی ایستاد و تلفنش را از جیبش بیرون آورد.
به شدت احتیاج داشت صدای ژان را بشنود. این یک هفته هر روز این ساعت به ژان زنگ میزد و چند دقیقه ای باهم گپ میزدند. اخر با اسرار ژان از او دل میکند و به بقیه کار هایش میرسید. تا شب لحظه شماری میکرد و وقتی به خانه میرفت، اندازه تمام روز که از او جدا بود لب های خوشفرم و نرم و خال زیبا و بوسیدنی اش را میبوسید.
با فکر به این یک هفته ی رویایی شماره ی ژان را گرفت. تلفن را کنار گوشش گذاشت و منتظر شد.
یک بوق... دو بوق... سه بوق...
اما کسی پاسخگو نبود. با تعجب ابرویی بالا انداخت. معمولا ژان این ساعت منتظر تماس او میماند. دوباره تماس گرفت و منتظر شد.
" مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد"
نمیخواست افکار منفی را به دلش راه دهد. دست به کمر شد و لب هایش را داخل دهانش فرو برد. برای بار سوم تماس گرفت. با استرس اطرافش را نگاه کرد. شاید حواسش به تلفنش نیست؟
- ییبو؟
با صدای ییشینگ پرید هوا و با چشمان پر از استرسش که حال کمی تعجب در آن بود به ییشینگ نگاه کرد. ییشینگ جلو آمد.
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...