Part 21

184 51 1
                                    

- بو دی بیا اینجا...

ییبو وارد آشپزخانه شد. با دیدن ژان که سعی میکرد کیک را از داخل فر بیرون بیاورد گفت.

ییبو - چیکار کنم؟

ژان - بیا در اینو بگیر تا کیکو دربیارم . دیر شد. الان بچه ها میرسن.

ییبو سر تکان داد و جلو رفت تا به او کمک کند. صدای داد ژو چنگ به گوش رسید.

ژوچنگ - ژان بیا یه عکس کنار درخت با یوبین بگیر!

ژان همانطور که کیک را در ظرف مخصوصش میگذاشت ، داد زد.

ژان - الان میام. بو دی یکم اینجا رو جمع و جور کن

از آشپزخانه بیرون آمد . ییبو از پشت کانتر به ژان که با لبخند بزرگی بر لبش کنار یوبین نشست، نگاه کرد. چقدر خوشحال بود. صبح که بیدار شد تصمیم گرفت امروز را خوشحال باشد، تنها همین امروز، تمام سیاهی ها و اندوه هایش را در صندوقچه ای گذاشته و آنها را به فراموشی بسپارد.

بخندد. بدون هیچ فکر و دغدغه . شدنی بود...نبود؟

ژان -ییبو بیا اینجا. تا بقیه نیومدن یه عکس باهم بگیریم.

ییبو با چشمان درشت شده نگاهش کرد.

" واقعا میخواد باهام‌عکس بگیره؟ "

لبخند محوی روی لبش نقش بست . جلو رفت و کنارش، روی مبل نشست . ژان دست چپش را دور شانه های ییبو حلقه کرد و او را سمت خود کشید. سرشان را بهم نزدیک کرد. دستش را بالا آورد و V نشان داد.

ژان - بخند بو دی

ییبو لبخند ملیحی زد و دستش را مانند ژان نگه داشت. به دوربینی که در دست ژوچنگ بود، خیره شد. هایکوان از پله ها پایین آمد.

هایکوان - هنوز بقیه نرسیدن؟

ژان همانطور که به عکس دو نفره اش با ییبو نگاه میکرد ، پاسخ هایکوان را داد.

ژان - فکر کنم الاناست که برسن..

همان موقع زنگ به صدا در آمد . ییبو بلند شد . سمت آن رفت و بازش کرد. سونگجو، ییشینگ و یوچن پشت در ایستاده بودند. هرسه باهم وارد شدند و صدای احوال پرسیشان بالا رفت.

ژان آنها را به یوبین معرفی کرد و یوبین با نهایت ادب به سه نفرشان سلام داد. یوچن همانطور که روی مبل لم میداد ، گفت.

یوچن - اولین باره مارو خونت دعوت میکنی ییبو. حس میکنم سرت به سنگ خورده .

ییشینگ خندید.

ییشینگ - قبول دارم اون خیلی عوض شده

هایکوان - فکر نکنم. اون هنوزم همون بچه ی یه دنده و تخسه!

با این حرف برادر بزرگتر ییبو همه به خنده افتادند. ییبو با تعجب آنها را نگاه کرد.

ییبو - محض اطلاع من همینجا نشستم !

TORTURE Donde viven las historias. Descúbrelo ahora