وارد پایگاه شد. دلش برای اینجا تنگ میشود. لب پایینش را گاز گرفت. نمیدانست چرا استرس دارد. یعنی او هم اینجاست؟ تصمیم گرفت اگر آنجا بود فقط نادیده اش بگیرد. چند هفته ای از آن شب کذایی میگذشت..
و ژان تمام سعیش را میکرد تا تنگ شدن قلبش را نادیده بگیرد..
چرا باید دلتنگ یک آدم بیشرم و قاتل بشود؟
محوطه کاملا خلوت بود. نگاهی به ساعتش کرد و فهمید وقت ناهار است. این ساعت همیشه ناهار میخوردند.
سمت ساختمان رفت. چند سرباز با دیدن دست راست فرمانده وانگ که بعد از مدت طولانی ای آمده بود احترام گزاشتند. ژان سری برای آنها تکان داد. مدتی است که لبخند زدن برایش سخت ترین کار دنیا شده...
چیزی روی مغز و قلبش سنگینی میکرد که باعث میشد نتواند گوشه های لبش را بالا بکشاند. انگار که بی حس شده بود، نسبت به همه چیز...
- شیائو ژان؟
با صدای ییشینگ برگشت. او را دید که در یکی از دستانش قهوه، و در دست دیگرش روزمه هایی بود. ییشینگ ابرویی بالا انداخت.
ییشینگ - فکر نمیکردم دیگه اینجا ببینمت..
ژان نزدیکش رفت. با لحن آرامی گفت.
ژان - راستش.. میخواستم استعفا بدم..
ییشینگ تعجب خود را بروز نداد. چون کاملا قابل حدس بود که چرا ژان به آنجا آمده. آهی کشید و سری تکان داد.
ییشینگ - باشه.. بیا..
سمت اتاق ییبو راه افتاد. ژان بخاطر نگاه و لحن سرد و غیر صمیمی ییشینگ آهی کشید. قرار بود دوست هایش را هم از دست بدهد؟ قطعا.. ییشینگ بهترین دوست ییبو است. دنبال او رفت و وارد اتاق ییبو شد.
کسی آنجا نبود. ییشینگ پشت میز رفت و از توی کشو برگه ای درآورد. همزمان با اینکه چیزی رو برگه یادداشت میکرد توضیح داد.
ییشینگ - این برگه فرستاده میشه پایگاه اصلی. الان نمیتونی تحویلش بگیری. رئیس وو و افسر وانگ هردو باید اینو امضا کنن...
سرش را بالا آورد و برگه را همراه با خودکاری سمت ژان گرفت.
ییشینگ - که البته هر دو امروز نیستن. امروز و روزای قبل.. و احتمالا روزای آینده...
ژان آب دهانش را قورت داد. خم شد و همانطور که برگه را امضا میکرد پرسید.
ژان - معلوم نیست کی میان؟
ییشینگ شانه ای بالا انداخت و همانطور که سرش گرم مرتب کردن میز بود گفت
ییشینگ - نه.. نمیدونم. از رئیس وو خبری ندارم..
ژان لبش را با زبانش خیس کرد. نگاهش را به ییشینگ دوخت. تردید داشت از پرسیدن این حرف ولی به زبانش اورد.
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...